۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

افسانه های آدینه

 

 

در سالهای ده ی سی بود آنروزها که دنیای الکترونیک آنچنان در تسخیر ترانزیستور در نیامده بود و تلویزیون هم  آنچنان رواج نداشت یا در خانه ها بندرت می بود,

به جز یک یا دو قهوه خانه های محل که آن هم پس از اینکه مسابقه شعر گویی و حماسه سرایی از شاهنامه و تورنا بازی دیگر رو به انزوا کرده بود,   برای نگه داشتن مشتری های خود تا بلندی شب و نوشیدن چای بسیار تلویزیونی به گونه ی قستی خریده بودند

مشتری ها که بیشتر آنها پس از کار تاقت فرسا در غروب گرد هم می آمدند و از دنیای خود و دید خود به هر نحوی گفت و گو می کردند.

در آن محول ها جای نوجوانانی مانند من و امثال من نبود از اینرو خوشبختانه  پناه به رادیو و برنامه های او می آوردیم.

 

 سال ها پیش از این پدرم در سفری به اروپا رادیویی با خود آورده بود بنام متس که دارای چهار بلندگو دو تا در پهلو و دو تا در جلو بود , این رادیو و برنامه های او یکی از بزرگترین و بهترین بخشی از خاتره ها و زندگی مرا تشکیل داده است.

 

چیزی از ساعت هشت شب نگزشته بود که مادرم آنرا اگر هنوز روشن بود خاموش می کرد و می گفت خب بچه ها وقت خواب است و آماده شوید.

 

من چون درسن نوجوانی بودم البته اجازه داشتم چند ساعتی دیگر بیدار بمانم ولی برای اینکه خواهر وبرادران کوچکتر بخوابند رادیو خاموش می ماند.

 

ساعتی بعد پدرم که از کار بر می گشت و مادرم چای تازه دم با رایحه ایی دل انگیز به او می داد , می رفت به سوی رادیو و در آن موقع برنامه ایی از برگ سبز یا گلها اجرا می شد و با شنیدن آن لزتی می بردیم و او خستگی در می کرد.

 

تا ساعت ده شب که بخش دیگری از برنامه های رادیو اجرا می شد, که شروع آن پس از اخبار خیلی کوتاه با داستان های شب آغاز می شد.

 

چه دوران زیبایی بود آن روزها. بسیار متشکرم از تمامی هم میهنان و دوستانی که برنامه های زیبا را به دیگران اهدا می کنند و خاترات بی مانندی را در درون انسان زنده می کنند

 

آفرین بر شما

 

به خو

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر