غزلی که ترجمه انگلیسی آن در نامه شما عرضه شده منسوب به مولانا ست و پارسی آن را در زیر می خوانید. از آن جهت گفته شده "منسوب" که در قدیم ترین نسخه دیوان کبیر شمس دیده نشده ست.
با ارادت
ک. زیّـانی
نه ترسا نه یهودم من، نه گبر و نه مسلمانم
نه شرقی ام نه غربی ام، نه عُلوی ام نه سفلی ام
نه زَ ارکان طبیعی ام، نه از افلاک گردانم
نه از هندم نه از چینم نه از بلغار و سقسینم *
نه از ملک عراقِــینم نه از خاک خراسانم
نشانم بی نشان باشد، مکانم لامکان باشد
نه تن باشد نه جان باشد، که من خود، جانِ جانانم
دویی را چون برون کردم، دو عالم را یکی دیدم
یکی بینم، یکی جویم، یکی دانم، یکی خوانم
اگر در عمر خود روزی، دمی بی تو بر آوردم
از آن روز و از آن ساعت، پشیمانم، پشیمانم
الا ای شمس تبریزی! جنان مستم در این عالم
که جز مستی و سرمستی دگر چیزی نمی دانم
با سپاس از شما دوست نادیده از این چکامه بسیار ارزشمند و دلنشینخواهشمند است برابر فارسی آنرا چنانچه شما ویا دیگر هموندان گلها در دست دارید بفرستیدفرخIn a message dated 20/05/2010 19:38:13 GMT Daylight Time, ebrahemi8979@yahoo.com writes:
-----
m
Have a great day
This is very Beautiful calligraphy and of course Poetry. It is:
Not Christian or Jew or Muslim,
Not Hindu, Buddhist, Sufi, or Zen.
Not any Religion or Cultural System.
I am Not from the East or the West,
Not out of the Ocean or up from the Ground,
Not Natural or Ethereal,
Not composed of Elements at All.
I do not Exist, am not an Entity
in this World or the Next,
did not descend from Adam and Eve
Or any Origin Story.
My place is placeless,
A trace of the traceless.
Neither Body or Soul.
I belong to the Beloved,
I have seen the two Worlds as One,
and that One call to and Know,
First, Last, Outer, Inner,
Only that breath-breathing
HUMAN BEING. RUMI
نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بستهام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
The New Busy is not the too busy. Combine all your e-mail accounts with Hotmail. Get busy.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر