۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

استاد اقبال آذر

 ابوالحسن اقبال آذر

برگرفته از مجله رادیو ایران (از آقای ناصر شیرزاده) و بازنویسی نسرین طارمی

 

اقبال آذرپیرترین هنرمندی که هنوز مدعی است کسی قادر نیست مانند او آواز را در دستگاههای اصیل موسیقی ایرانی بخواند ابوالحسن اقبال آذر ملقب به اقبال السلطان است.

اقبال السلطان با این که هم اکنون در حدود 90 سال سن دارد دارای روحی جوان و صوتی دلنواز است و خودش پیش بینی می کند که اگر آفاتی پیش نیاید لااقل تا 120 سالگی با همین وضع عمر خواهد کرد.

چندی پیش در سفری که به کردستان و آذربایجان نمودم در تبریز موفق شدم که این هنرمند قدیمی و بذله گو را ببینم و از زندگی و عقاید و نظریات او درباره موسیقی ایرانی اطلاعاتی به دست آورم.

اقبال السلطان می گوید من خیلی متاسفم از این که خوانندگان تازه کار هیچ یک نتوانسته اند هنگام خواندن آواز اصول و اوزان دستگاهها را مراعات کنند و اغلب یا از دستگاه خارج می شوند و یا فقط دو دانگ، حداکثر دو دانگ و نیم از صدای خود را مورد استفاده قرار می دهند در حالی که من تمام دستگاهها را بطور کامل اجرا می کنم.

استاد اقبال السلطان پنج نفر خواننده در مکتبش تربیت کرده که سه نفر از آنها دار فانی را وداع گفته اند. این سه نفر عبارت بودند از مرحوم ظلی – مرحوم سرتیپ سیف – مرحوم حاج شیخ عبدالحسین ترک که از روضه خوانهای معروف بود.

دو تن دیگر که در مکتب اقبال تعلیم آواز گرفته اند یکی آقای ابراهیم بوذری و دیگری بانو ملوک ضرابی است که البته کسان دیگری هم بودند که استعداد و پیشرفت های زیادی نکرده اند و شهرتی هم کسب نکرده اند.

ابوالحسن خان اقبال اصلا اهل قزوین است و در حدود 90 سال قبل در قریه ای به نام الوند که فقط یک فرسخ تا قزوین فاصله دارد به دنیا آمده است.

پدرش از روحانیون قزوین بود ولی در عین حال به زراعت علاقه داشت و با مختصر علاقه ملکی را که در الوند داشت کشت و زرع می کرد و از حاصل دسترنج خود زندگی اش را می گذرانید.

ملا موسی پدر اقبال السلطان علاقه داشت که پسرش هم در طریق روحانیت و ارشاد مردم قدم گذارد ولی متاسفانه ابوالحسن وقتی به سن 7 سالگی رسید پدرش را از دست داد.

اقبال السلطان پس از مرگ پدرش چنان متاثر شد که همواره به دامن طبیعت پناه می برد و سوز دلش را با صوتی دلنشین بیان می کرد و از جور فلک کج رفتار که او را در کودکی یتیم و بی پناه کرده بود شکایتها می نمود.

سرانجام این کودک حساس مرگ پدر را نتوانست تحمل کند و از الوند به قزوین رفت و برای کسب علم در مدرسه حاجی ملا صالح به تحصیل مشغول شد ولی از آنجا که دلی شوریده و نوایی روح پرور داشت به مدرسه و علم و دانش پشت پا زد و به سراغ مرحوم حاج ملا کریم قزوینی که در آن موقع صوتی دلنشین داشت رفت.

حاج ملا کریم از خوانندگانی بود که در دربار ناصرالدین شاه محبوبیت داشت و هنگامی که با شاه به عتبات مشرف می شد با مناجاتهای خود اعراب را مبهوت و متحیر می ساخت و تا سن 120 سالگی صدایش مطلوب بود.

حاج ملاکریم وقتی ابوالحسن را دید و به ذوق و استعداد وی پی برد او را تشویق کرد در این رشته کار کند و خود نیز به تعلیم او همت گماشت بطوریکه در مدت کوتاهی اقبال به کلیه دستگاههای موسیقی ایرانی آشنا شد و هنگامی که به تبریز مسافرت کرد مورد استقبال هنردوستان و علاقمندان به صدای خود قرار گرفت و آنچنان شهرتی در تبریز بدست آورد که آوازه اش به گوش محمدعلی میرزا که در آن وقت ولیعهد بود و در تبریز به سر می برد رسید و به دربار او دعوت شد.

اقبال می گوید: در آن موقع من خیلی جوان بودم، قیافه جذاب و صوت من دست به دست هم داده و روز به روز بر تعداد علاقمندانم افزوده می گشت.

هنگامی که محمد علی میرزا به سلطنت رسید و به تهران آمد اقبال نیز همراه او به تهران آمد و تا موقعی که محمد علی شاه از سلطنت معزول شد او در تهران بود. در این هنگام بنا به دعوت سردار ملی ستارخان مجددا به تبریز بازگشت.

ابوالحسن اقبال آذر از طرف احمد شاه قاجار به دریافت لقب اقبال السلطان ملقب شد و از آن وقت تا حال هم او را اقبال السلطان می نامند.

وی هنگامی که محمدحسن میرزا به ولیعهدی منصوب شد دو بار به دربار او رفت و با او به تهران آمد و پس از چندی که به تبریز مراجعت کرد و وارد خدمات دولتی گردید و 30 سال از عمر خود را در خدمت دولت صرف کرد و در سال 1328 از کارهای دولتی معاف شد و گوشه نشینی اختیار کرد.

در 40 سال پیش که تازه گرامافون در ایران رواج پیدا کرده بود اقبال السلطان چند صفحه ضبط کرد که هنوز موجود است.

اقبال السلطان در شرح زندگی خود می گوید:

تاکنون فقط دو زن عقدی اختیار کرده ام که اولی را در سن 18 سالگی در قزوین گرفته و از او یک پسر و یک دختر پیدا کرده ام. پس از 15 سال زن اولم فوت شد و برای دومین بار با یک دختر تبریزی ازدواج کرد که از خانواده معروف و محترم آذربایجانی است. از این زن نیز سه دختر دارم.

اقبال هم اکنون 12 نوه و 8 نتجه دارد و به تمام آنها علاقمند است.

اقبال السلطان با هنر خود در مواقع لازم به وطن خویش خدمت کرده و در کنسرتها و شب نشینیها که به نفع موسسات خیریه برپا می شده افتخاری شرکت می کرده است و بطوریکه می گوید در چند کنسرتی که شرکت کرده در حدود 300000 ریال به موسسات خیریه کمک کرده است.

اقبال بیشتر اوقات با ساز اساتید موسیقی آواز می خوانده و کنسرتهای او با همراهی مرحوم درویش خان بوده و اغلب صفحات او با تار استاد علی اکبر شهنازی ضبط شده است.

اقبال با این که بیشتر عمرش را در رشته هنر موسیقی و آواز صرف کرده ولی به دین و ایمان خود نیز پایبند است و هنوز همه ساله در ماه مبارک رمضان صدای مناجات و اذان او از بالای بام خانه اش در تبریز تا چند کوی به گوش همسایه ها و اهالی می رسد.

شهریار شاعر شوریده معاصر درباره اقبال می گوید:
 

گرفت رونق از اقبال کار موسیقی                   شکفت از گل رویش بهار موسیقی

نه صوت اوست به گوشم که گیسو افشاند          به کوهسار هنر آبشار موسیقی

در این خزان فضیلت هزاردستانی است           فکنده غلغله بر شاخسار موسیقی

صفای سینه او جلوه داده آینه وار                      جمال شاهد لاله عذار موسیقی

به شوق زمزمه چشم سار سینه اوست         که لاله بشکفد از لاله زار موسیقی

زهی ترازوی عزت که با کف خالی                  به زر و سیم نسنجد عیار موسیقی

 

اقبال السلطان از خاطرات زندگی خود یک شب را هیچ گاه فراموش نمی کند.

او می گوید هنگامی که متجاسرین ]فرقه دمکرات[ به تبریز مسلط شده بودند من شهردار تبریز بودم. در همان موقع از طرف متجاسرین در سالن شهرداری تبریز مجلس جشنی ترتیب داده شده بود و مرا مجبور کردند که در آن جشن آواز بخوانم. هرچه خواستم این دعوت را رد کنم نشد. سرانجام رفتم و از شدت تاثیری که از وضع آذربایجان به من دست داده بود دست از جان شستم و اشعاری از مرحوم عارف خواندم که دو بیت آن این بود:

لباس مرگ بر اندام عالمی زیباست       چه شد که کوته و زشت این قبا به قامت ماست

چرا که مجلس شورا نمی کند معلوم          که خانه خانه غیر است یا که خانه ی ماست

هنگامی که این اشعار را می خواندم اکثر مردمی که در آن مهمانی بودند به گریه افتادند و خودم هم آنقدر متاثر شده بودم که اشک از چشمانم سرازیر شد.

از اقبال السلطان پرسیدم: از خاطرات دوران جوانی چه به یاد دارید؟

گفت: از جوانی جز کارهای جوانی چه می خواهی به یاد داشته باشم.

گفتم: مثلا چه می کردید؟

گفت: برادر داغم را تازه نکن. من برای تو چه بگویم؟ همینقدر یادم هست که در دربار محمدعلیشاه که بودم به امر شاه اغلب اوقات برای زنهای دربار و اعیان شبیه خوانی می کردم و در آن موقع بود که دیگر زنها برای من سر و دست می شکستند و از سر و کول من بالا می رفتند. خلاصه نانم توی روغن بود و آنی نبود که تنها باشم ولی حالا که ظاهرا پیر شده ام دیگر هیچ کدام از آن قدیمی ها نیستند که دست نوازش به سرم بکشند و از این شبیه خوان دوران خودشان یادی بکنند. این زنهای جوان هم که اصلا فکر نمی کنند من با این که پیرم ظاهرا پیرم ولی دلم جوان است، لااقل حالی هم از این پیر نازکدل بپرسند.

گفتم: حالا چه آرزویی دارید؟

زیرچشمی نگاهی به من انداخت و گفت دلم می خواهد هنوز به موسیقی مملکت خدمت کنم و یک عده را تربیت نمایم.

گفتم: از غیر کار موسیقی چه می خواهی؟

سرش را نزدیک گوشم آورد و آهسته در حالی که صدای به هم خوردن دندانهای مصنوعی اش به گوش می رسید گفت: دلم می خواهد یک زن زیبای 40 ساله چاق در این ایام مونس دل پیری من باشد.

گفتم: پس زنی که حالا داری را چه می کنی؟

گفت: صدایش را در نیار که اگر بفهمد دمار از روزگارم در می آورد.

مزاح و بذله گویی و داستان زندگی این پیر زنده دل که به همین جا رسید دو قطعه عکس از دوران جوانیش از او گرفتم تا به خوانندگان عزیز نشان دهم و ضمنا عکسی هم از وضع کنونیش برداشتم که ضمن این مطلب تقدیم شما بنمایم.

 
با تشكر از سعيد انصاري
ارسال : محسن سليماني

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر