۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

تا چند

قطعاتی از اشعار یدالله مفتون امینی

«تا چند»

گویند که وقت هوشیاری  است

این مستی  شاعرانه  تا چنــد؟

در عصـر  تلاش ِ آسمان  کوب

عشق و غزل و ترانه تا چند؟

چون شمع بمرد و کاروان رفت

این قصه  و آن بهانه  تا چند؟

 

اینک من و پاسخ دل انگیز:

تا منظره ی غروب خورشید

یادآور عمــر رفتـه ی مـاسـت

تا حـالت یک اجـاق  خاموش

چون خاطره های خفته ماست

تا ابــر فشـرده ی بهـاری

مـاننــد  دل  گرفتـه ی مـاسـت

تا لاله به سان جام صهباست

 

تا بحـر خـزر کشیده سرمسـت

صد ساحل سبز را در آغوش

تا قصـر خـراب تـخت  جمشید

افسانه سَراست لیک خاموش

تا موج نسیم و رقص گل هاست

بر گـرد سهـند پـرنیان پوش

تا صبح بهار هست و شیراز

 

تا از  پس  مـا  پـی  تمـاشـا

بر سبزه ی  خاک  ما نشینند

تا مـردم  مــست  در   پیاله

عکس  رخ  مـاه ِ  یـار  بیننـد

تا دستـه ی اردکان سحرگاه

از  بـام  افــق  ستـاره  چیننـد

تا  سیب  شکوفه  بر سر آرد

 

تا در شب دوری از عزیزی

جـان و دل بی قـــرار داریـم

تا در غــم  مــرگ  نازنینـی

چشمــان سرشکبــار داریــم

تا باختن و شکست خوردن

از گـردش روزگـار داریــم

تا زندگی است و رنج احساس

 

تا این همـه  جلـوه های  پنــدار

بـر پــرده نـغز زنـدگـانی  است

تا این همه سرد و گرم پر شور

در عالم مستـی و جـوانی  است

تا  ایــن  همــه  آرزو  و  امیــد

با آن همه حُسن و دلستانی است

تا بودن و خواستن به یک جاست

 

تـا  بــزم  بـلـنـد  آسـمــانـهـا

از شمع ستـاره ها تـهی نیسـت

تا جنگل و کوه و دشت و دریا

از نغمــه ی آشنـا تـهـی نیسـت

تا  روح  بــزرگ  آدمیــزاد

از عاطفه و صفـا تهـی نیسـت

عشق و غزل و ترانه باقی است!

 



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر