۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

کسی می اید


11807من خواب دیده ام که کسی کی آید 
من خواب یک ستاره قرمز دیده ام 
و پلک چشمم هی پرد 
و کفش هایم هی جفت می شوند 
و کور می شوم 
اگر دروغ بگویم 
من خواب آن ستاره قرمز را 
وقتی که خواب نبودم دیده ام 
کسی می آید 
کسی می آید 
کسی دیگر 
کسی بهتر 
کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست 
مثل انسی نیست، مثل یحیی نیست 
مثل مادر نیست 
و مثل آن کسی است که باید باشد 
و قدش از درخت های خانه معمار هم بلند تر است 
و صورتش 
از صورت امام زمان هم روشنتر است 
و از برادر سید جواد هم 
که رفته است 
و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد 
و از خود سید جواد هم که تمام اتاق های منزل ما مال اوست نمی ترسد 
و اسمش آنچنانکه مادر 
در اول نماز و در آخر نماز صدایش می کند 
یا قاضی القضات است 
یا حاجت الحاجات است 
و می تواند 
تمام حرف های سخت کلاس سوم را 
با چشم های بسته بخواند 
و می تواند هزار را 
بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد 
و می تواند از مغازه سید جواد 
هر چقدر که لازم دارد جنس بگیرد 
و می تواند کاری کند که لامپ الله 
که سبر بود: مثل سبح سحر سبز بود 
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان 
روشن شود 
آخ 
چقدر روشنی خوب است 
چقدر روشنی خوب است 
و من چقدر دلم می خواهد 
که یحیی 
یک چارچرخه داشته باشد 
و یک چراغ زنبوری 
و من چقدر دلم می خواهد 
که روی چارچرخه یحیی 
میان هندوانه ها و خربزده ها بنشینم 
و دور میدان محمدیه بچرخم 
آخ 
چقدر دور میدان محمدیه چرخیدن خوب است 
چقدر روی پشت بام خوابیدن خوب است 
چقدر باغ ملی رفتن خوب است 
چقدر مزه پپسی خوب است 
چقدر سینمای فردین خوب است 
و من چقدر از همه چیز های خوب خوشم می آید 
و من چقدر دلم می خواهد 
که گیس دختر سید جواد را بکشم 

چرا من این همه کوچک هستم 
گه در خیابان ها گم شوم 
چرا پدر که این همه کوچک نیست 
و در خیابان ها هم گم نمی شود 
کاری نمی کند که آن کسی که به خواب من آمده است 
روز آمدنش را جلو بیاندازد 
و مردم محله کشتارگاه 
که خاک باغچه هاشان هم خونیست 
و آب حوض هاشان هم خونیست 
و تخت کفش هاشان هم خونیست 
چرا کاری نمی کنند 
چرا کاری نمی کنند 
چقدر آفتاب زمستان تنبل است 
من پله های پشت بام را جارو کرده ام 
و شیشه های پنجره را هم شسته ام 

کسی می آید 
کسی می آید 
کسی که دلش با ماست، در نفسش با ماست 
در صدایش با ماست 
کسی که آمدنش را 
نمی شود گرفت 
و دستبند زد و به زندان انداخت 
کسی که زیر درخت های کهنه یحیی بچه کرده است 
و روز به روز 
بزرگ می شود 
بزرگ تر می شود 
کسی از باران، از صدای شرشر باران 
از میان پچ و پچ گل های اطلسی 
کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید 
و سفره را می اندازد 
و نان را قسمت می کند 
و پپسی را قسمت می کند 
و باغ ملی را قسمت می کند 
و شربت سیاه سزفه را قسمت می کند 
و روز اسم نویسی را قسمت می کند 
و نمره مریض خانه را قسمت می کند 
و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند 
و سینمای فردین را قسمت می کند 
درخت های دختر سید جواد را قسمت می کند 
و هر چه را که باد کرده باشد قسمت می کند 
و سهم مرا هم می دهد 
من خواب دیده ام... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر