۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

موزیک ویدیو زیبای "کی میره این همه راه رو" از بانو مهوش»

 

بانو مهوش

ترانه: کی میره اینهمه راه رو

ترانه سرا: ؟

آهنگساز: بهرام حسن زاده

 

 

مرگ مهوش در جا و زمانی رخ داد که من شش هفت ساله‌ی دور از تهران را از دیدن واکنش خاکسپاران او محروم می‌کرد. با این حال یکی از روشن‌ترین یاد مانده‌‌های آن دوره از کودکی من "مهوشی" است. در آن زمان در آن شهر کوچک شمالی که پدر کارمند دولت من از تهران به آن منتقل شده بود، فقط یک سینما بود که هم تفریح‌گاه سینما دوستان بود وهم هر روز سر راه مدرسه از کنار آن می‌گذشتم. آگهی‌‌های بزرگ سینمایی با آن نقاشی‌های خام و رنگ‌های تند که هنرپیشه‌ها را غول پیکر می‌نمود، شاید تنها نشان غریب و توجه برانگیز شهر بود که خبر از دنیایی دیگر و یکسره ناهمانند با دنیای دور و بر می‌داد. گمان کنم جان وین کابوی و مهوش خواننده بیش از دیگران بر این آگهی‌های دیواری می‌درخشیدند. به خلاف این تصویرهای عجیب، عکس‌‌های سیاه وسفید مهوش بر صحنه‌ی کاباره و در محاصره‌ی کلاه مخملی‌های هوادارش در جعبه‌آینه‌‌های دیواری سالن انتظار سینما به چشم من تهرانی واقعی و آشنا می‌نمودند. اما عکس‌های مهوش نه تنها در سینما، که در ‌کارت پستال‌های خرازی‌ها و بر بساط روزنامه فروشی‌ها وبیش از این‌ها در خانه در "تهران مصور" و "سپید و سیاه" و "کیهان" و "اطلاعات" که جزیی اساسی از خانه بودند و هم‌چنین در آلبومی از هنرپیشه‌ها که پدر سینماپرست من برای سرگرمی خودش درست کرده بود هم دیده می‌شدند. سوای عکس، صحنه‌های پریده رنگی هم از رقص و آواز مهوش در فیلم‌ها یادم می‌آید. چون در میان فیلم‌های دیده شده در آن سینما تارزان و شاباجی خانوم را خوب یادم است، چه بسا صحنه‌های مهوشی به یاد مانده از فیلم شاباجی خانوم باشد؛ یا از تکه‌‌های سر هم شده‌ای که در پی نمایش فیلم تارزان به نمایش گذاشته می‌‌شد و در حکم جایزه‌ای بس دلپذیر برای تماشاچی آمده به تماشای فیلم خارجی بود. گفتن ندارد که ذهن و پسند من در آن وقت در درک چند وچون جاذبه‌ی بانو مهوش، چه در عکس‌هایش با ژست‌های کلیشه‌ای آن روزگار و چه در رقص و آواز و ادا و اطوارش بر روی سن و بر پرده‌ی سینما، در می‌ماند. اما این جاذبه چندان پرقوت بود که حضور خود را به رخ من کودک هم می‌کشید. اندکی بعد بهت و اندوه همگانی برخاسته از خبر رکورد شکن مرگ ناگهانی مهوش بر قطعیت افسون او مهر تایید زد

دوره‌ی پهلوی دوره‌ی سرریزی بی حساب و کتاب ارزش‌‌ها، رسم وقاعده‌ها، هنجار‌ها، انگاره‌ها، و سرمشق‌های جهان غربی مدرن به ایران سنت‌زده است. کافه یا کاباره به عنوان بزمگاه عمومی و عیان در ملاعام یکی از بی شمار وارداتی بود که در دگرگون کردن شیوه‌ی زندگی سنتی و کشاندن آن به سوی آنچه "تجدد" خوانده می‌شد، سهمی داشت. با فراهم شدن اسباب طرب در کافه‌های لاله زاری دیگر برای عیش و نوش نیازی به فراخواندن مطربان به خلوت اندرونی و یا خزیدن پنهانی به خلوتگاه می‌فروشی نامسلمان در کوچه و پس کوچه‌ای نبود. حالا دیگر کار نوازنده و خواننده و رقاصی که در یک دسته‌ی مطربی کار می‌کردند، حرفه‌ای به شمار می‌آمد که جدا از ارزش‌گذاری‌های شرعی یا عرفی یا اخلاقی نوعی مشروعیت قانونی و عرفی داشت. این دگرگونی و این مشروعیت به کار بردن لقب "بانو" را برای خواننده و رقاص کافه‌ای، درسطح آگهی‌های دیواری و روزنامه‌ای و در مطبوعات، روا می‌دارد. به این ترتیب نخستین کاباره تهران به نام کافه جمشید ستاره‌ای به نام "بانو مهوش" پیدا می‌کند. اما این دگرگونی‌ها در بافت اجتماعی-فرهنگی زندگی شهری تهران قدیم صورت می‌گیرد و بنابراین کافه جمشید پاتوق لوطیان وجاهلان و کلاه مخملی‌های شهر می‌شود که از مشتریان پر و پا قرص بزم مطربی هستند. پس بانو مهوش و دیگر بانوهای طربخانه‌های مدرن هم‌چنان در چنبره‌ی زیرساخت‌های جامعه‌ی سنتی گرفتارند. از سوی دیگر در آش درهم جوش سنت و تجدد، ابزار وارداتی بسیار نیرومندی به نام رسانه‌های جمعی با شتابی مهارناپذیر در کار چیرگی بر روش‌های قدیمی ارتباط میان مردم است. در این میان حضور سینما هم روز به روز جدی‌تر و چشمگیر تر می‌شود و تولید فیلم‌فارسی رونق می‌گیرد. هر چند خود بانو مهوش و زندگی‌اش در انحصار دور و بری‌های کلاه مخملی‌اش می‌ماند، رقص و آوازش از این تنگنا بیرون می‌زند و به توده‌‌ای که به هر سبب پایشان به کافه و کاباره نمی‌رسد، فیض می‌رساند. در این زمان تصنیف‌های کافه‌ای آشکارا در کنار تصنیف‌های رادیویی عرض اندام می‌کند و حضور خود را به رخ می‌کشد. هم‌چنین، این رواج خواننده‌های کافه‌ای را وادار به رقابت با حریفان هم‌ردیف خود می‌کند و در این میان بانو مهوش گوی سبقت را از رقیبان خود، بانو آفت و بانو شهپر، می‌رباید. چرایی برد مهوش در این رقابت در حوصله‌ی این نوشته نیست. آن‌چه در اینجا اهمیت دارد این‌است که توده‌‌ها در آن هنگام به او به چشم تجسمی مادی و ملموس و زنده از جاذبه‌ی جنسی زنانه می‌نگریستند. به بیان عامیانه او را "بمب جاذبه‌ی جنسی" می‌دانستند، گرچه که شاید هیچ‌گاه چنین لقبی برای او بر زبان نیامده باشد. از یاد نباید برد که در همان دوره هنرپیشه‌ی مشهوری چون مریلین مونرو در امریکا که کعبه‌ی آمال بسیاری بود، آشکارا "بمب جاذبه‌ی جنسی" نامیده می‌شد. به هر حال بانو مهوش را باید نخستین "بت توده‌ای" مردم ایران به شمار آورد که چهره و اندام و اداهایش در ذهن توده‌ها جاذبه‌ی جنسی زنانه را به نمایش می‌گذاشت و سرآمدی‌اش در رقص و آواز به شیوه‌ی کافه‌های ساز و ضربی بر جذابیتش می‌افزود. آن‌چه که در منش و رفتار شخصی او دیده و یا گفته می‌شد، از پردلی‌اش بر روی صحنه و خواندن تصنیفی چون "کی میگه کجه؟" گرفته تا روایت‌های نیکوکاری‌هایش که به ویژه بعد از مرگش بازتاب بسیار یافت، همه و همه، دانسته نادانسته در خدمت توجیه و مشروعیت بخشیدن به محبوبیت انکارناپذیر او بودند. نیکوکاری مهوش را می‌شود نشانه‌ای از حضور فرهنگ سنتی در زندگی متجدد نمای آن زمان به شمار آورد. به این معنی که "بت توده‌ای" ایران، به رغم نان خوردن از راه قر کمر و خشنود کردن مشتی اوباش و بزن بهادر مست و خراب و یا حتا دست داشتن در نشر کتابی خلاف "شئون اخلاقی"، متاثر از معرفت و اخلاق رایج در میان عوام، به یاری تنگدستان و بی‌کسان می‌شتابد و درآمد به دست آمده از کسب "حرام" را صرف راه "ثواب" می‌کند. اما آن‌چه از منظر این نوشته اهمیت دارد این است که نخستین بمب جاذبه‌ی جنسی ملت ایران می‌بایست در هاله‌ای از روایات یتیم پروری و مسکین نوازی، از همان نوع که مثلاً برای حضرت علی گفته می‌شود، پوشانده شود تا عرف ستایشش را روا دارد. به بیان دیگر شهرت بانو مهوش به نیکوکاری در نزد همگان ضرورتی است که دلخواسته‌ی دنیوی توده‌ها را در متن فرهنگی در قید شرع "حلال" می‌کند

 

 
   

 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر