دشت هايي چه فراخ ! كوههايي چه بلند ! در گلستانه چه بوي علفي مي آمد ! من در اين آبادي، پي چيزي مي گشتم : پي خوابي شايد، پي نوري، ريگي، لبخندي . *** پشت تبريزي ها غفلت پاكي بود، كه صدايم مي زد . پاي ني زاري ماندم، باد مي آمد، گوش دادم : چه كسي با من، حرف ميزد ؟ سوسماري لغزيد راه افتادم . يونجه زاري سر راه، بعد جاليز خيار، بوته هاي گل رنگ و فراموشي خاك *** لب آبي گيوه ها را كندم، و نشستم، پاها در آب : ( من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشيار است ! نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه . چه كسي پشت درختان است ! هيچ، مي چرد گاوي در كرد . ظهر تابستان است . سايه ها ميدانند، كه چه تابستاني است . سايه هايي بي لك ، گوشه اي روشن و پاك كودكان احساس! جاي بازي اينجاست . زندگي خالي نيست : مهرباني هست، سيب هست، ايمان هست . آري تا شقايق هست، زندگي بايد كرد . *** در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بي تابم، كه دلم مي خواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه . دورها آوايي است، كه مرا مي خواند . )) ***** |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر