۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

اي صد افسوس

طي شد اين عمر، تو داني به چه سان
پوچ و بس تند، چنان باد دَمان
همه تقصير من است، اين که خودم ميدانم
که نکردم فکري
که تامل ننمودم، روزي
ساعتي يا آني
که چه سان ميگذرد عمر گران؟
کودکي رفت به بازي، به فراغت، به نشاط
فارغ از نيک و بد و مرگ و حيات
همه گفتند: کنون تا بچه ست، بگذاريد بخندد شادان
که پس از اين دگرش، فرصت خنديدن نيست
بايدش ناليدن
من نپرسيدم هيچ
که پس از اين ز چه رو
نتوان خنديدن
هيچکس نيز نگفت: زندگي چيست؟ چرا مي آئيم؟
بعد از اين چند صباح، به کجا بايد رفت؟
با کدامين توشه، به سفر بايد رفت؟
من نپرسيدم هيچ، هيچکس نيز نگفت
نوجواني سپري گشت به بازي، به فراغت، به نشاط
فارغ از نيک و بد و مرگ و حيات
بعد از آن باز نفهميدم من، که چه سان عمر گذشت؟
ليک گفتند همه:
که جوان است هنوز، بگذاريد جواني بکند، بهره از عمر بَرَد، کام راني بکند
بگذاريد که خوش باشد و مست
بعد از اين نيز، بر او عمري هست
يک نفر بانگ برآورد که او
از هم اکنون بايد فکر آينده کند
ديگري آوا داد: که چو فردا بشود، فکر فردا بکند
سومي گفت: همانگونه که ديروزش رفت، بگذرد امروزش، همچنين فردايش
با همه اين احوال
من نپرسيدم هيچ
به چه سان دي بُگذشت؟
آن همه قدرت و نيروي عظيم، به چه ره مصرف گشت؟
نه تفکر، نه تعمق و نه انديشه دَمي
عمر بگذشت به بي حاصلي و مسخرگي
چه تواني که ز کف دادم مُفت
من نفهمدم و کس نيز مرا هيچ نگفت
قدرت عهد شباب، ميتوانست مرا تا به خدا پيش برد
ليک بيهوده تلف گشت جواني، هيهات
آن کسانيکه نميدانستند زندگي يعني چه؟
رهنمايم بودند
عمرشان طي شد
بيهوده و بي ارزش و کار
و مرا ميگفتند که چو آنان باشم
که چو آنان دائم، فکر خوردن باشم
فکر گشتن باشم
فکر تامين معاش
فکر ثروت باشم
فکر يک زندگي بي جنجال
فکر همسر باشم
کس مرا هيچ نگفت:
زندگي ثروت نيست
زندگي داشتن همسر نيست
زندگاني کردن، فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نيست
من نفهميدم و کس نيز مرا هيچ نگفت
و صد افسوس که چون عمر گذشت، معني اش فهميدم
حال ميپندارم، هدف از زيستن اين است رفيق
من شدم خلق که با عزمي جزم، پاي از بند هواها گُسَلَم
پاي در راه حقايق بنهم
با دلي آسوده
فارغ از شهوت و آز و حسد و کينه و بخل
مملو از عشق و جوانمردي و علم
در ره کشف حقايق کوشم
زره جنگ، براي بد و ناحق پوشم
ره حق پويم و حق جويم و بس حق گويم
آنچه آموخته ام بر دگران نيز نکو آموزم
شمع راه دگران گردم و با شعله خويش
ره نمايم به همه، گرچه سرا پا سوزم
من شدم خلق که مُثمِر باشم
نه چنين زائد و بي جوش و خروش
عمر بر باد و به حسرت خاموش
اي صد افسوس که چون عمر گذشت معني اش فهميدم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر