۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

بم

به دستهای پر از خون سلام می گویم
سفیر خاطره انگیز ماه تابانست
برو،ببین ، و به دیده نشان بده بم را
وگرنه گفتن هر مطلبی که آسانست
ببین پدر که زمانی صبور می خندید
چگونه در پی فرزند خود ،پریشانست
و مادری که گلش را به سوی دانشگاه
به بم سپرده، و رفته،عجب پشیمانست
برای سفره ی افطار و غم ،رطب آرند
رطب براور این غم ،ابرمسلمانست
عجب!میان هزاران جوان پرطاقت
به استخوان نود ساله ای کمی جانست
خدا!چه حنجره هایی به یاد بسطامی
و ّ صد هزار نفر بی گنه غزلخوانست
زمین تکان عجیبی که خورد می دانست
که یاس و دلزدگی مال خطّ پایانست
ولی تکان زمین را که می شود کم کرد
تکان به خود بدهیم این جهان چو میدانست
خدا!به هرچه که دادی سپاس می گویم
و شکر آنچه گرفتی نشان ایمانست
خدا!تو وعده نمودی ظفر،سحر آید
برای ماتم دنیا شکیب پایانست
خدا!سپاس که گر بسته ای دری درشب
گشوده ای در دیگر که صبح رخشانست
و بم به مردم خود گفته باید اینجا را
به پاس عشق بسازید،شهر ایرانست

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر