۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

این صدای خس وخاشاک است: خاطره سبز


خاطره سبز: راننده بسیجی و تبلیغ 25 بهمن

   

امروز سوار تاکسی شدم و طبق برنامه قبلی اسکناس های سبزنوشتمو آماده کرده بودم که یه دفعه فهمیدم ای دل غافل … راننده محترم از عزیزان ساندیس خور هستن. آخه قبلا سوار ماشینش شده بودم و وقتی داشت با یه مسافر بحث می کرد متوجه این موضوع شده بودم و از اونجا که تعداد این عزیزان خیلی زیاد نیست راحت به خاطرم  مونده بود.

داشتم فکر می کردم چه جوری سر بحث 25 بهمن رو بازکنم تا یه جور اطلاع رسانی کرده باشم. اما با خودم گفتم نکنه یارو قاطی کنه سر ماشینو کج کنه ما رو بفروشه به قیمت یک نی ساندیس… آخ چه ننگیه اون وقت که 25 بهمن رو ندیده سر از اوین دربیاریم. یه دفعه یه فکر به ذهنم رسید.

یکی از اسکناس هایی رو که قبلا نوشته بودم درآوردم و با اینکه می دونستم هنوز کلی وقت دارم تا به مسیر برسم دادم به راننده بسیجی و اتفاقا از طرفی هم بهش دادم که روش نوشته بود:  "مرگ بر دیکتاتور- وعده ما 25 بهمن 89 خیابان انقلاب"

راننده اسکناس رو گرفت و خواست بندازه روی داشبورد که یه دفعه انگار سیخ بهش زده باشن خشک شد. یه نگاهی به اسکناس انداخت و یه نگاهی به من. من هم خودمو زدم به کوچ علی چپ. راننده غضبناک اسکناسو گرفت طرفم:

-آقا بیا اینو عوض کن.

جانم؟

-گفتم اینو عوض کن.

چشه آقا این که گوشه داره

-مخدوشه آقا عوضش کن

کجاش مخدوشه ؟

-خودت ببین می فهمی

اسکناسو گرفتم و مثل این یول ممدا که از همه جا بی خبرن گفتم:

این که چیزیش نیست فقط روش نوشته مرگ بر دیکتاتور وعده ما 25 بهمن 89 خیابان انقلاب

آقا تا اینو گفتم گل از گل بقیه مسافرا شکفت و هرکی داشت پوزخند می زد. راننده بسیجی هم که داشت منفجر می شد گفت:

-آقا جون نگفتم روشو بخون که … گفتم عوضش کن

آخه برادر من بالاخره من باید می فهمیدم چرا مخدوشه. من هم مثل شما این اسکناسو از مردم گرفتم …

-مردم کیه آقا جون … اینا منافقن … چهارتا جلبک سبز سوسولن …

ای بابا چرا خودتو ناراحت می کنی آقا این 4 تا که ناراحتی نداره. حالا مگه چی شده ؟ 25 بهمن دیگه چه صیغه ایه اینا دوباره راه انداختن؟

راننده که لحن منو دید کمی آرومتر شد دلم براش سوخت انگار اولین بار یه نفر داشت کمی همسو با اون حرف می زد. یه کم جمع و جور کرد و خودشو گفت:

-این میر منافق موسوی با اون کروبی شیاد صهیونیست به خیال خودشون می خوان دوباره شلوغ کنن. گفتن مردم 25 بهمن بیان میدون انقلاب و آزادی و امام حسین تظاهرات کنن.

زنی که جلو نشسته بود گفت: چه جوری ؟ کی؟ مگه می شه؟

راننده نگاهی به زن انداخت که چادر سرش بود و گفت: نه همشیره اینا که عددی نیستن. مگه شهره هرته بیان. همشونو له می کنن

جونی که عقب کنار من نشسته بود گفت:

خب شاید مجوز دارن

راننده از توی آینه نگاهی کرد و گفت:

-مجوز؟! اینا رو باید اعدام کرد مجوز کجا بود.

نفر چهارم گفت: آخه راهپیمایی که الکی نیست لابد بهشون مجوز دادن که روز و ساعت گذاشتن

راننده صداش رو بلند تر کرد و گفت نه بابا مجوز کجا بود اینا خودشون سرخود پاشدن گفتن  25 ساعت 3 بیاین بیرون. قول می دم هیشکی هم نره.

به  خودم گفتم عجب خری بودم من… ساعتشو چرا ننوشتم؟! این که بهتر از من می دونه J

خلاصه اینکه به هدفم رسیده بودم. اطلاع رسانی در کمال دقت و با کمترین خطر به سه نفر دیگه و تازه بدون اینکه من به خودم زحمت بدم. یعنی یه بسیجی سینه چاک به راحتی نقش یه تراکت گویا رو بازی کرد. تازه با دقت ساعت مراسمو هم گفت.

نقشه ام گرفته بود. به مقصد که رسیدم پیاده شدم . مسافرا هم با من پیاده شدن. ماشین رفت و ما مسافرا می خواستیم چراغ سبز بشه تا بریم اونور خیابون. همه به هم نگاهی انداختیم و لبخندی زدیم. انگار همه فهمیده بودن ماجرا چیه و همه به هم کمک کرده بودیم . یه دفعه همه مون زدیم زیر خنده؛ حتی اون خانم چادری . همه مون فهمیدیم چی شده، این خنده سبز ترین خنده زندگیم بود.

نقل شده از
http://rooboosi.wordpress.com

--
دریافت این پیام بدلیل تمایل شما به شنیدن صدای خس وخاشاک است
خواهشمند است برای اطلاع دوستانتان، این ایمیل رابرای ایشان فوروارد کنید
برای عضویت جدید در این گروه، یک ایمیل ارسال کنید به
sedayekhasokhashak+subscribe@googlegroups.com
برای لغو عضویت در این گروه، یک ایمیل ارسال کنید به
sedayekhasokhashak+unsubscribe@googlegroups.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر