جناب آقای سیامک بدیعی
چکامه های شما مرا به ملاقات و رویارویی با عمیق ترین بخش وجودم روانه میکند.
سپاسگزارم که چنین سخاوتمندانه راهی برای این رویایی مهیا میکنید.
براستی که "چون کشتی بی لنگر کژ میشوم و مژ میشوم"
با عشق و احترام
شادی دری
چکامه های شما مرا به ملاقات و رویارویی با عمیق ترین بخش وجودم روانه میکند.
سپاسگزارم که چنین سخاوتمندانه راهی برای این رویایی مهیا میکنید.
براستی که "چون کشتی بی لنگر کژ میشوم و مژ میشوم"
با عشق و احترام
شادی دری
2011/8/4 Siamak Badiee <siamak.badiee@yahoo.com>
ياران گرامي ام درود بي كرانم به آستان شمااين چكامه گونه اي ديگر از باور به بهشت و دوزخ است كه من بر آن باورم يا كمينه يكي از باور هايم هست ، به هر روي به گمان من سخت ترين دم ها آنزماني روي ميدهد كه چيزي يا كسي يا .... را مهر داشته باشي ، در دسترس تو باشد ولي نتواني به آن دست بيازي ، نان است و دندان ، كه يكي آن دارد ديگر ندارد و يا باژگونه و اما همه داستان اين نيست ، خواهشمندم چكامه را تا پايان پي بگيريد .هر كسي خواهد بداند از بهشتدوزخ و برزخ ، سرانجام سرشتهر كسي خواهد بداند سرنوشتآن چگونه دوزخ استيا آنكه چون ماند بهشتپرسشي از روز آغاز خردپرسش از روز خود را يافتنپرسشي تا مرز جان را باختنپرسشي در بيكران زندگيپرسشي چون راز در آن سوي مهپرسشي هر روزه از دادار دارپرسشي كو پاسخش در خواب بودجستجو در مه به هر راهي كه بودگاه كژ ميشد و مژگاهي سر ابتا كه ره روشن همي زان آفتابراهي از آيينه ،شيدش خور بودسرسرايي مرمرين خود را نمودآذرين خارا در و ديوارهاآبگينه ، شيشه ها ، آيينه هاتاقها نيلوفري فام و فرازداشت درگاهي دو در را پايدارپر زر و گوهر همي نقش و نگارمان هم بودند و با هم در كنارزان ميان يك در بهشتش راه بودوان در ديگر ره دوزخ نمودپرسشي آمد كدامين را نخستپاسخش دادم به فرجام درستمزه شيرين ببايد در پس داروي تلخدر پس آتش بنوشم جام يخآنكش درهاي دوزخ باز شدچشم هاي جستجو در آز شدسرسرايي بود و پر از رنگ و فامپوششي از مرمرين در زير پاشيشه هاي پنجره مرز نگاهدورتر هايي پر از يار و نگارجنگل و دريا و باغي چون بهارسفره اي از زر قلمكار ، پرخوراكبيكران گسترده تا مرز نگاهپر خورش پر ميوه و زرينه جامچشم هايم مات از اين رنگ و فامگوش ها را رامش رامشگرانبيني ام پر دم كه بويد از هواسينه را زندان بو ، آنك رهادر دو سوي سفره پر ازمردمانمردماني كو به تن همچون ماپاها سرها و تن چونان ماپاها اما به بندي بسته بودآنچناني كو تنش بنشسته بوددستهايش بيگمان انداز تنناتوان از بردن نان در دهنپيكران بس نازك و بس گرسنهدستها بر جام ، اما لب كويرآز بي اندازه و زجري فزوندستهاي بي توان رنگي نگونهر كسي را كوششي با كار سختتا كه بالاتر ز سر نان را بردآنكش اندازد و شايد خوردچكه اي از آب در كامش رودهر چه مي افزود بر اين خواهششگند مي افزود بر پيرامنشكرمكان زين گند افزون ميشدندبر تن وامانده پر از نيش و لولهر كسي از آز بيشش مي ربودكرمهاي بسترش را ميفزوددر خرد ماندم خدايي را خردمردمان آزمند ، دوزخ برددوزخي را سخت تر زان آز نيستراز دوزخ جز تن پر آز نيستآنچه را بيني نياري داشتندستها كوتاه و تاك بر دار تاكزجر مردم بس مرا بي تاب كردديده هايم زان زبوني تار شداندكي دانايي ام پر بار شددوزخي زيبا ولي دردش فزونگام را واپس كشيدم از درونبا شتابي روي بنهادم برونآنكش بر پاي درهاي بهشتبر كلونش خواهش و ره باز شدديده ام بس پر شتاب از من بجستبردباري را به پا بخشيده بوددر دمي ماندم ،شگفتم مي نموددوزخم يا در بهشت ،راهم چه بودسرسرايي همچو دوزخ روبرواين بهشت همسان دوزخ مي نمودديده هايم ميخ يك جا مانده بودمردمان همسان دوزخ بر زميندر دو سوي آن خورش ها و خوراكناتوان از هر درازي و نشستدستهايي كو بلندايش چو تنهمچنان دوزخ و اما دگرشادي و رامش به هر جايي نيوشمردمش پر جنب و جوشهر سرايي را سروديهر سروشي را خروشمردماني فربه ، لبهايي چموشآنچه را دوزخ بديدمهمچنانش در بهشتپس چه شد آنجا چو دوزخاين سرا همچون بهشتدر بهشت آني كه نانش در خورشتلب فرو بستست از آني كه كشتدستهايش دست يار روبروستآنچه او ميخواهدش تيمار اوستراز او آنست كه آزش در نياميار را سيراب و كامش نوش جاميار هم در روبرو تيمار اوزان ميان هر كو كه ياري هاش بيشبيش ميگردد به دورش يار بيشدستها يش چون پري پر مي كشندگرد او پروانه ها در چرخشندگر كه ياري خواهشش آمد فرازدستها را پس كشيد از روي آزآنكش گويند جاي ديگريسترو به آنجايي كه آنجا پر تر استميفرستندش به ديگر سرسرادوزخ است آنجا كه ميخواند وراديده ام از اين بهشت شاد آمدشخواب پر زد چون كه خورشيد آمدشخواب رفت آما خرد بيدار شدزندگي هم بخشي از ميرايي استآنچه را اينجا كنيم آنجايي استدر بهشت يك آز هست و بيش نيستراز آن در آز مهر آييني استتا به آن روزي كه ياران در كناربا دهش ، با بخشش روزي به همدر بهشتيم شاد و سرخوشپر خروش و كامكارمن به تيمار تو و تو يار منتو به تيمار من و من يار تودوزخي آنست كه تنها ميخورددر ميان مردمان ، غم ميخوردپر شده انبان و او كم ميخورددوزخي تنهايي است خود خواهيستدوزخي آزي به تنها خوردنستدوزخي تنها شدن ، در مردم استسيامك بديعي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر