۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

[گروه لیمو:9680] از اننروز میترسیدم


محمد حيدري- مي پيچي توي آغوشم، آرام. صورت مي گذارم روي صورتت، سرد سردي. مثل هميشه. و من باز بايد گرمت كنم. دست هايم را توي دست هايت فرو مي كنم، كمي خاكي شده، وگرنه طبق معمول سرد است. اما مثل هميشه وقتي دست هاي «هميشه گرمم» را روي دستت فشار مي دهم تا دست هايت گرم شود، لبخند دلربا نمي زني ...
چرا حرفي نمي زني؟ از وقتي آمده اي چرا صم بكم شدي؟ چرا سر و صورتت را نمي شويي؟ چرا صدايم نمي كني و نمي پرسي «نمي خواي ظرف يا لباس بشوري؟ مي خوام برم حمام». هنوز يادم نرفته از سفر كه بر مي گشتي صاف مي رفتي و دوش مي گرفتي، نكند خودت يادت رفته اگر كمي گرد و خاك روي سر و صورتت مي نشست، كلافه مي شدي و سرت
مي خاريد؟ حالا چرا همين طور چشم هايت را بسته اي و حرف هاي من را گوش مي دهي؟
حرف هاي مرا گوش مي دهي مرد حسابي؟ از كي تا حالا؟ هميشه تو حرف براي گفتن داشتي، نكند اين را هم يادت رفته؟ من اما هنوز خوب يادم هست گاهي وقت ها را كه مي پرسيدي «چرا تو اينقدر ساكتي الهه؟»
- «مگه مي ذاري آدم حرف بزنه؟»
و باز شروع مي كردي به حرف زدن، تند و تند. كه لذت مي بري از حرف زدنم و ... اما هيچ وقت نفهميدي من چه لذتي مي برم از شنيدن صدايت، از اين كه زل بزنم و نه به حرف هايت، كه به حالت صورت و لب هايت وقتي حرف مي زني خيره شوم و گاه گاه حرف هايت را تاييد كنم.
حالا اما لب هايت را بسته اي و خيال باز كردنشان را نداري. باشد، با سكوتت هم سر مي كنم. بالاخره يك وقت هايي هم بايد تاوان عشق را داد. بايد با سكوتت، چشم هاي بسته ات و صورت بي روحت سر كنم. باشد، اشكالي ندارد، هنوز آغوشت را كه دارم، هنوز مي توانم خودم را بندازم توي بغلت و آرام گريه كنم و ... چرا آرام گريه كنم؟ آن وقت ها آرام گريه مي كردم كه نفهمي، كه دعوايم نكني «چرا گريه مي كني». هر چند بعدش از خيسي لباست مي فهميدي و من با چشم هاي خيسم مي خنديدم «كي لباست رو خيس كرده؟ باز رفتي تنهايي آب بازي كردي؟»
اخم مي كردي،از آن اخم هاي دلبرانه، با غيض مي پرسيدي «چرا؟»
- «مي ترسم نباشي ...»
دروغ مي گفتم، نمي ترسيدم نباشي، مي دانستم كه هميشه هستي، از امروز مي ترسيدم، كه اين طور باشي، كه زار بزنم بالاي سرت و جواب ندهي، كه انگار نه انگار كسي كه يك وقتي اشك هايش را با دست هايت پاك مي كردي بالاي سرت نشسته و دارد زار مي زند و تو ...
دستت را مي گيرم توي دستم، نگاهت مي كنم و منتظرم عكس العملي نشان دهي، لب هايم را مي گذارم پشت دست هايت و باز نگاهم به توست، منتظر كشيدن دستت، دعوا كردنم، بغل كردنم و ...اما ...
شايد اين بار منتظري تا دست هايت را ببوسم، چشم هايم را مي بندم... لب هايم خاكي مي شود، دوباره و سه باره، اما تو همچنان ... نكند دوستم نداري؟!
نكند دوستم نداري كه اين طور چشم هايت را روي من بسته اي؟ همه كارهايي كه با آن چشم هايت را باز مي كردم را مرور مي كنم، حاضرم تا ابد تك تك شان را انجام دهم. از كندن تار ريش هايت - كه حالا كمي بلندتر شده - تا آرام نجوا كردن زير گوشت، با «نفس هاي مسيحايي ام». هنوز زل زده ام به چشمانت و منتظر اين كه از خواب بيدار شوي و مثل هميشه تا من را ديدي لبخند برني و بگويي «باز اول شدي؟»
فهميدم بي انصاف ! نكند به همين زودي يادت رفت همه حرف هايي كه درباره صورتم مي زدي. كه «اشتباهي خوشگل در اومدي! قرار نبود من زن خوشگل بگيرم كه! دنبال يه زن زشت مي گشتم تا مطمئن بشم به خاطر خودش دوستش دارم، اما حالا... چيه؟ حسودي مي كني؟» مي دانستي حرص مي خورم، و تو موذيانه لبخند مي زدي.
زيبا تر از تو نبود كه بخواهم داشته باشم و تو هم اين را خوب مي دانستي؛ اما حالا حرف هايت را يادت رفته انگار. تو هيچ فرقي نكرده اي، اما من اين روزها كه نبوده اي خيلي پير شده ام، شكسته شده ام. اول ها
مي نشستم و موهاي سفيدم را مي شمردم، اما حالا آن قدر زياد شده كه كم كم بايد سياه ها را بشمارم. چشم هايم گود افتاده اند، صورتم چروك شده و ... لااقل چشم هايت را باز كن و صورت امروزم را ببين، ببين كه از نبودنت چقدر پير شده ام ...
آرام دراز كشيده اي، دستان سردت را خيلي وقت است توي دست هايم دارم فشار مي دهم، اما گرم تر نشده. حتما عوارض سفر است، مريض شده اي. «شهاب»! آمده اند كه ببرندت. نترس، ازشان قول مي گيرم اين بار گمت نكنند. بعد بيست و سه سال آمده اي و من هنوز كلي حرف با تو دارم. هرچند شايد نخواهي بشنويشان، شايد با خنده ها و گريه هاي من نخندي و گريه نكني، اما من همه اين حرف ها را نگه داشته ام تا براي تو بگويم.
صبر كن شهاب، كجا مي روي! باز يادت رفت آن وقت ها كه جايي مي رفتي جلوي من مي ايستادي و مي گفتي«مرتبم خانوم؟» و من براي اين كه بيشتر كنارم باشي الكي ايراد مي گرفتم و لباس هايت را درست مي كردم؟
لباس هايت خوب است، فقط كمي خاكي شده، كه روي رنگ خاكي شان خيلي خودشان را نشان نمي دهند، هنوز خط اتوي شلوار شش جيبت - كه 23 سال پيش اتويش كردم- مرتب است، پايين پايت هم روي شلوار لكه آبي كه روز رفتن پشت سرت پاشيدم و كوچه خاكي مان را گل كرد هنوز تازه است. فقط چفيه ات افتاده، كه اگر اين رفقايت بگذارند برايت درست مي كنم، غصه ريش هايت را نخور، با دست هايم راحت مي شود مرتب شان كرد. فقط يك چيز، وقتي رويت پرچم مي كشند تا آفتاب صورتت را اذيت نكند، شايد كمي بالا و پايين شوي، نكند مثل آن سفر ماه عسل مان حالت تهوع بگيري! زشت است جلوي مردم. راه زيادي نيست، يه كم تحمل كني مي رسيم...

--
=>=>=>=>=>=>=>=> ما بايد عادت كنيم، براى خودمان فرهنگ كنيم، براى خودمان يك فريضه بدانيم كه هر كالائى كه مشابه داخلى آن وجود دارد و توليد داخلى متوجه به آن است، آن كالا را از توليد داخلى مصرف كنيم و از مصرف توليدات خارجى بجد پرهيز كنيم
امام خامنه ای حفظه الله <=<=<=<=<=<=<=<=
دریافت این پیام بدلیل ثبت نام شما در گروه است گروه Google Groups "لیمو
»« Lemon".
جهت ارسال به این گروه، ایمیل را ارسال کنید به lymoo@googlegroups.com
 
برای سایر گزینه ها، به این گروه مراجعه کنید در
http://groups.google.com/group/lymoo?hl=fa?hl=fa

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر