بگانشای لب که قند فراوانم آرزوست
کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست
گفتی بناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
آن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
آن ناز و باز تندی دربانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر گفتی بناز بیش مرنجان مرا برو آن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست زین همرهان سست عناصر دلم گرفت زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول
والله که شهر بی تو مرا حبس میشود یک دست جام باده و یک دست زلف یار دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر گفتند یافت می نشود گشته ایم ما
والله که شهر بی تو مرا حبس میشود یک دست جام باده و یک دست ذلف یار دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر گفتند یافت می نشود گشته ایم ما |
زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول
آن های و هوی و نعره ی مستانم آرزوست
واlpslpkلل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر