حكايتي از گلستان ياد دارم كه شبي در كارواني همه شب رفته بودم و سحر در كنار بيشه اي خفته، شوريده اي كه در آن سفر همراه ما بود نعره اي برآورد و راه بيابان گرفت و يك نفس آرام نيافت. چون روز شد گفتمش آن چه حالت بود؟ گفت: بلبلان ديدم كه به نالش درآمده بودند از درخت، و كبكان از كوه، و غوكان درآب، و بهايم از بيشه، انديشه كردم كه مروّت نباشد همه در تسبيح و من به غفلت خفته.
دوش مرغي به صبح مي ناليد عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش يكي از دوستـان مخــلص را مگــر آواز مـــن رسيد به گــوش گفت: بــاور نداشتــم كه ترا بـانگ مرغي چنين كند مدهـــوش گفتم: اين شرط آدميّت نيست مرغ تسبيـح گـوي و من خــاموش |
=>=>=>=>=>=>=>=> آیا به همان میزان که کلاس "دشمن شناسی" میرویم در کلاس "دوست شناسی" هم شرکت می کنیم؟ <=<=<=<=<=<=<=<=
دریافت این پیام بدلیل ثبت نام شما در گروه است گروه Google Groups "لیمو
»« Lemon".
جهت ارسال به این گروه، ایمیل را ارسال کنید به lymoo@googlegroups.com
برای سایر گزینه ها، به این گروه مراجعه کنید در
http://groups.google.com/group/lymoo?hl=fa?hl=fa
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر