Sent from my iPad
زدستم بر نمی خیزد که یک دم بی تو بنشینمبجز رویت نمیخواهم که روی هیچکس بینممن اول روز دانستم که با شیرین در افتادمکه چون فرهاد باید شست دست ازجان شیرینمتورامن دوست میدارم خلاف هرکه در عالماگرطعنه است درعقلم اگر رخنه است در دینموگر شمشیر برگیری سپر پیشت بیاندازمکه بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینمبرآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمدکه بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینمز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردمکنون امید بخشایش همی دارم که مسکینمدلی چون شمع میباید که برجانم ببخشایدکه جز وی کس نمیبینم که می سوزد به بالینمتو همچون گل ز خندیدن لبت باهم نمی آیدروا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم؟رقیب انگشت می خاید که سعدی چشم برهم نهمترس ای باغبان از گل که میبینم، نمیچینمسعدی......با مهر و احترامحمید شجاع الدینی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر