خداوندا چه بد دردیست پیری بریدن از جهان و گوشه گیری ز کف دادن قوای پنج گانه نشستن روز و شب در کنج خانه رود از تن توان از سر رود هوش شود هر قصه از خاطر فراموش سحر گاهان چو بر می خیزم از خواب ندانم نور صبح از نور مهتاب ندانم وقت صبحانه است یا شام بباید خورد نان را پخته یا خام روم چون سوی یخچال و فریزر چه می جویم نمی آرم به خاطر برم انگشت از حسرت به دندان ندانم یخ خواهم یا کمی نان ندانم قصدم از این آمدن چیست که یخچال و فریزر اصلآ از کیست به جای دیگ قوری را کنم باز بریزم چای را در دیگ دردار یقین دارم نداری این تو باور نمک در قهوه ریزم جای شکر اگر خواهم نویسم نامه ای چند بیادم نیست نام خویش و پیوند نه جای تمبر دانم نی نشانی که بهمان کیست کی باشد فلانی نویسم رشت را جای سپاهان زنم تمبر اروپا جای ایران دم آخر چو پاکت را ببندم ز شادی ناگهان از دل بخندم که به به نامه ای آمد برایم همان پاکت را که بستم می گشایم گر آید از تلیفون زنگ و آواز من دیوانه در را می کنم باز از ان افتاده ام اکنون به تشویش که روزی گم کنم من خانه خویش بگو با هر کسی باشی سر کین خدا "پیرت کند " را جای نفرین
|
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر