آنان که خاک را
تــمــام دلــم دوســت داردت، تــمــام تــنــم خــواسـتـار تـوسـت
بـیـا و بـه چـشـم قـدم گـذار، کـه ایـن هـمـه در انـتـظار توست
چـه خـوب و چـه خوبی، چه نازنین، تو خوب ترینی، تو بهترین
چـه بـخـت بـلـنـدی سـت یـار او، کـسـی کـه شبی در کنار توست
نـظـر نـه بـه سـود و زیـان کـنـم، هـر آنـچـه بـگـویـی هـمـان کـنم
بــگــو کــه بــمــان، یــا بـگـو بـمـیـر، ارادهٔ مـن اخـتـیـار تـوسـت
بـه گـوشـهٔ چـشـمـی نـگـاه کـن، بـبـیـن چـه بـه پـایت فکنده ام
مـگـر بـه نـظـر کـیـمـیـا شـود، دلـی کـه چـنـیـن خـاکـسار توست
خـمـوشـی شـب هـای سـرد مـن، چـرا نـشـود پر ز شور عشق
کـه لـغـزش آن دسـت هـای گـرم، بـه سـیـنـهٔ مـن یادگار توست
ز مـیـوهٔ مـمـنـوع حـیـف و حـیـف، کـه مـانـد و بـه غـفلت تباه شد
وگــرنــه تــو را مـی فـریـفـتـم، کـه سـابـقـه ای در تـبـار تـوسـت
چنین که ملنگم، چنین که مست، که برده حواس مرا ز دست؟
بـدیـن هـمـه جـلـدی و چـابـکـی، غـلـط نـکـنم، کار کار توست
بــه دار و نــدارم نـگـاه کـن، کـه هـیـچ بـه جـز عـاشـقـی نـمـانـد
تــمــام وجـودم هـمـیـن دل اسـت، تـمـام دلـم بـی قـرار تـوسـت
بانو سیمین بهبهانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر