ميروم تا دوباره كوزه ي آب را پر از آب كنم. كاري كه بارها و بارها انجامش داده بودم. بايد مسافتي را باپاي پياده در دل كويرراه ميرفتم تا به سردابي كه در چند كيلومتري محل اقامتم بود برسم. پله هاي سرداب را يكي يكي پايين ميروم و كوزه را پر از آب ميكنم و عجيب بود كه هميشه يك نفر سياهپوش آنجا بود و همراه من كوزه اش را پر ميكرد و جالبتر اينكه هر دفعه كه من آنجا بودم آنهم آنجا بود. ازش ميترسيدم و نميدانستم كيست؟ ديگه بهش عادت كرده بودم و برايم مهم نبود كه اون كيست؟ اما هميشه باهم كوزه را پر ميكرديم و باهم وارد سرداب ميشديم و باهم از سرداب خارج ميشديم تا مسافتي را باهم ميامديم و موقع برگشت هم باهم ميرفتيم و بعدش ناپديد ميشد و هيچوقت ندانستم كه او چگونه ناپديد ميشود و به كجا ميرود.
در آن منطقه فقط يك سرداب وجود داشت و كساني كه براي پر كردن كوزه آب ميامدند كاملا شناخته شده بودند و اگر غريبه اي آنجا ميرفت مطمئنا جلب توجه مينمود و اجازه ورود به آنجا را نداشت.
آنروز هم مثل هر روز ديگه اي كوزه را برميدارم و پا در مسير سرداب ميگذارم. اما ايندفعه به اشتباه كوزه اي كه شكسته و سوراخ بود را برداشته بودم وبا خودم حمل ميردم. بعد از رفتنم يه آشينا متوجه ميشود كه من اشتباها كوزه ي شكسته را با خود برده ام و آبي باخود نخواهم توانست آورد. براي همين كوزه اي ديگر برميدارد و بدنبالم راه ميافتد.
من پله ها را يكي يكي پايين ميروم و طبق معمول آنشخص سياه پوش آنجا بود و داشت كوزه اش را پر ميكرد. منم مشغول پر كردن كوزه ام شدم اما غافل از اينكه كوزه ام قبلا شكسته است و آبي در آن پر نخواهد شد.
يه آشنا هم كه بدنبالم آمده بود پله هاي سرداب را يكي يكي پايين ميرود و با حالتي ترس و تعجب ميپرسد:"اون سياه پوش كيست؟ من اينو تا حالا نديده ام! اينو كي راه داده اينجا؟ اين سياه پوش كيست؟"
من در حالي كه خيلي تعجب كرده بودم ميگم:"از زماني كه يادم ميايد اين همراه من است و تا حالا باهم كوزه هايمان را پر كرديم و مسافتي را باهم همراه بوديم، اما هميشه وسطهاي راه ناپديد ميشد". با حالتي ترسي رو ميكنم به سياه پوش و ميپرسم: "تو كيستي؟؟ توكيستي كه هيچكس بجز من تو را نديده و نميشناستت؟"
سياهپوش تكان نميخورد، مثل يه مجسمه سنگي ايستاده بود و هيچ حركتي نميكرد. دوباره اين سوال را با صدايي بلندتر ميپرسم، اما جوابي نميگيرم. كوزه را برسرش ميكوبم و كوزه ميشكند و پودر ميشود اما او هيچ تكاني نميخورد. پارچه ي سياهي كه تما بدنش را پوشانده بود را كنار ميزنم و با تعجب ميبينم كه اون سياهپوش تبديل به يه سنگ سياه بزرگ شده است.
يه آشنا ميخندد و ميگويد :"مرا دست انداختي؟؟ داري از سنگ سياه ميپرسي كيستي!!؟؟"
من:"باور كن باور كن كه اين تا ديروز راه ميرفت و كوزه باخود ميبرد و ..."
يه آشنا: "خوب زياد جدي نگير، آره تا ديروز همه ي سنگها راه ميرفتند. منم ديروز يه كوهي را ديدم كه با مامانش دعوا كرده بود و اومده بود خونه ي ما و ميخواست اغذيه و ساندوچي و حتي وبلاگ بزنه و منم كمكش كردم و بهش روحيه دادم"
بعدش ميخنده و ميگه :"بلند شو برويم ديگر شوخي بس است، بجاي اينكارها حواست را جمع كن و كوزه ي شكسته را بجاي اين كوزه ي سالم برندار و منو هم تو دردسر ننداز، بيا اين كوزه را پر كن تا برويم."
و من ناچار بحرفش گوش ميدهم و همچنان ميترسيدم و از خود ميپرسيدم :" او كي بود؟".
كوزه ي پر از آب را برميدارم و راه ميافتم اما خيلي عجيب بود من راه برگشت را بلد نبودم و راه برگشت برايم تازگي داشت مثل اينكه براي اولين بار دارم محيط بيرون از سرداب را ميبينم و چقدر زيبا بود و من تا بحال از آن غافل بودم. علتش هم اون سياهپوشي بود كه هميشه در اين مسير همراه من بود و دامنه ي ديد مرا محدود ميكرد و نميگذاشت دور دستها را ببينم و تنها ديدم محدود به آن سياهپوش و اطراف خودم ميشد.
به يه آشنا ميگم :"من راه برگشت را بلد نيستم !!"
يه آشنا ميخندد و ميگويد :"تا حالا چطوري اومدي؟؟ نكنه با اون سنگ سياه اين مسيرها را ميامدي؟؟ تو كه ميدوني من حوصله ي شوخي ندارم ، چرا به اين شوخي مسخره ات ادامه ميدي؟"
من با حالت اصرار و تمنا ميگم : "چرا باور نميكني؟ من شوخي نميكنم. من نيز مثل تو نميدانم چه اتفاقي افتاده و ..."
يه آشنا :"خوب باور ميكنم بيا برويم اون بچه كوهي كه گفتم اومده خونه ي ما و منتظر ست، بيا برويم، الان اونم مثل اين سنگ سياه تو قهر ميكند آ!! تو هم يه ذره بخوابي و استراحت كني همه چيز درست ميشود"
يه آشنا نميتوانست حرفهاي مرا قبول كند، من نيز زياد اصرار نكردم و در حالي كه كوزه ي آب بردوشم بود راه افتاديم. تو راه به اون قضيه فكر ميكردم و ميخواستم يه طوري خودم را قانع كنم. سئوالاتي كه در ذهن ايجاد شده بود بسيار زياد و بود و يه دفعه اي به ذهنم هجوم آورده بودند و اين باعث سردرگمي من شده بود. بايستي سئولات را مرتب ميكردم و يكي يكي برايش جواب قانع كننده اي ميافتم.
همه ي سئوالات بجز يكي بي جواب ماندند و تنها سئوالي كه برايش جواب يافتم اين بود:
سئوال: بودن و يا نبود اون سياهپوش چه تغييري ايجاد كرده بود؟
جواب: با اون سياهپوش با اينكه مسيرش را با اون طي ميكردم و گم نميشدم اما حوزه ي ديدم بسيار محدود بود و دوردستها را نميديم و حواسم را بخودش جلب ميكرد و اجازه ي ديدن گلهاي زيباي اطراف جاده را ازمن گرفته بود و هميشه در مسير نگاهم قرار ميگرفت و چنان ماهرانه اينكار را ميكرد كه من تا بحال فكر ميكردم در بيابان راه ميروم و غافل از اينكه اطرافم گلستاني ست زيبا. حالا با نبود اون دارم در گلستان قدم برميدارم و راه را يادگرفته ام و نياز به راهنماهايي همچون اين سياهپوش ندارم.
--اين ايميل را براي دوستان خود هم بفرستيد.
و به آنها بفرماييد، روي خط پايين كليك كنند تا براي آنها هم مطالب خوب و جالب بفرستيم
http://groups.google.com/group/taf_sar/subscribe
اين ايميل بدليل عضويت شما در گروه تفريح و سرگرمي است.
ايميل گروه اين است. taf_sar@googlegroups.com
اگر از دست ما ناراحت هستيد و نمي خواهيد مطالب ما بدست شما برسد پس خط پايين را كليك كنيد.
taf_sar+unsubscribe@googlegroups.com
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر