گزارش ديد و بازدید سرزده رهبر از خانواده شهید كاركوبزاده/محمدتقی خرسندی
هنوز خستگی هشت روز سفر از تنم بیرون نرفته بود كه مهدی زنگ زد: «تقی! برگرد بیا قم. یه روز به سفر اضافه شده. فردا شب هم برنامه هست». چون روز آخر، برنامه عمومی دیگری نبود، یك روز زودتر برگشته بودم تهران. اما ظاهرا كار خاصی پیش آمده كه برنامه 1 روز اضافه شده. همه برنامههایم را تلفنی كنسل كردم تا برگردم قم.
از خانه اولین شهید كه خارج میشویم، مینیبوس رفته. با بقیه خبرنگارها میرویم توی یك وانت دوكابینه «گشت راهداری». 7 نفر با كلی لوازم عكاسی و فیلمبرداری. آخرین شب سفر است و همه برنامه ریختهاند كه بلافاصله برگردند تهران. تمامشدن سختی 10 روز سفر، سختی تنگیِجا در وانت را كم كرده. توی همان فشردگی، بازار شوخی داغ است، تا میرسیم به خانه شهیدان كاركوبزاده. 2 شهید؛ خلیل و عبدالجلیل. و 1 مفقودالاثر؛ منصور.
وارد خانه كه میشویم، همانجا جلوی در اتاق خشكمان میزند؛ همهمان. یك تختخواب توی اتاق و یك نفر روی آن. پدر خانواده كه از 1 سال پیش بر اثر سكته مغزی به كما رفته و حالا فقط پوست و استخوانی است بر روی تخت؛ بدون ذرهای گوشت. این را حتی از روی پتويی كه رویش انداختهاند هم میتوان فهميد. صورت گودافتاده، دهان باز، چشمان فرورفته. زیاد شنیده بودم كسی مثل یك تكه گوشت روی تخت افتاده باشد، اما این پدر، حتی همان تكه گوشت را هم نداشت.
در و دیوار خانه محقر، پر است از عكسهای جبهه و جنگ. برخلاف خانههای قبلی، عكسها فقط مربوط به شهیدان نیست. هر عكس و كارت پستالی كه به جنگ ربط داشته باشد، یا رنگ و بوی مذهبی داشته باشد، روی در و دیوار نصب شده. حتی جملهای درمورد نسبت بیجحابی و تمدن. به قول یكی از بچهها، شبیه پایگاه بسیج است این خانه. مادر به محافظهایی كه پرسیدهاند امشب میهمان دارند یا نه، عكسهای سربازان جنگ را روی دیوار نشان داده و گفته: «اینا همه مهمان مایند.»
به اعضای خانه، تازه خبر دادهاند كه میهمانشان رهبر است. مادر و دختر تا حالا فكر میكردند قرار است از بنیاد شهید بیایند. پدر هم كه روی تخت است و تقریبا از همهجا بیخبر. دیروز بهشان زنگ زده و گفتهاند فرم دریافت یارانهتان با اطلاعات بنیاد شهید همخوانی ندارد و فردا برای بررسی دقیقتر میآییم، خانه باشید. و حالا شنیدهاند كه مهمانشان رهبر است.
دو نفری به تكاپو افتادهاند كه خانه را آماده میزبانی رهبر كنند؛ مثل خانههای قبلی. هرچه هم میگوییم نیازی به مرتب كردن خانه و پذیرایی و... نیست، قبول نمیكنند؛ مثل خانههای قبلی. به این خانواده هم گفتهاند به كسی خبر ندهند كه میزبان كی هستند؛ مثل خانههای قبلی. فقط فرقشان این است كه اجازه دارند به برادرشان بگویند بیاید خانه. آن هم به این بهانه كه استاندار آمده و هیچ مردی در خانه نیست. پدر كه با آن وضع، نمیتواند میهمانداری كند.
خانه كوچك، با قرارگرفتن یك تختخواب برای بیمار، كوچكتر شده و كار برای تصویربرداری سختتر. خبرنگارها یك پاشنه در بین دو اتاق را درمیآورند تا امكان تصویر گرفتن از اتاق دیگر وجود داشته باشد. میدانند كه تا چند دقیقه دیگر، این اتاق دیگر جای تكانخوردن ندارد. میروند سراغ پاشنه دیگر در كه جلویشان را میگیرم. حسابی دارند خانه را به هم میریزند.
صدای زنگ در بلند میشود. پیرزنی پشت در است. ظاهرا كار هرشباش است كه میآید اینجا برای شبنشینی. خودش هم مادر شهید است، پس چه همصحبتی بهتر از یك مادر شهید دیگر. چارهای نیست. برای این كه همسایههای دیگر نفهمند، راهش میدهند داخل. مادر دوم، بیخبر از همهجا، با چادر رنگیاش مینشیند توی اتاق دیگر. لابد كلی هم تعجب كرده كه چرا امشب این خانواده اینهمه مهمان دارد.
تا رهبر بیاید، سعی میكنم اطلاعاتی از خانواده كسب كنم. اصالتا شوشتری هستند و خودشان ساكن آبادان بودهاند كه جنگ شروع شده. لهجه غلیظ عربی دارند. مادر مرتب خاطره حصر آبادان را تعریف میكند كه مدتها توی محاصره بودهاند و وقتی قرار میشود از شهر خارج شوند، همین دخترشان، كه آن موقع كلاس دوم ابتدایی بوده، از ترس نمیتوانسته راه برود. حتی چشمش را هم باز نمیكرده. درك نمیكنم سختی این ماجرا را. اما از تكرار كردن مادر، معلوم است از بدترین خاطرههای زمان جنگش است.
5 پسر دارد و 3 دختر. 2 پسرش كه شهید شدهاند. منصور هم كه مفقودالاثر است. یعنی با برادرش اسیر شده بوده كه چون برادرش مجروح بوده، میبرندش درمانگاه و او زنده میماند. اما از منصور خبری نمیشود. بنیاد شهید، او را شهید حساب میكند. اما خواهر شهید میگوید: «تا حالا هركس خوابش رو دیده، شهید ندیدهاش. گفته برمیگردم. حالا كی برمیگرده، نمیدونیم. با امام زمان برمیگرده یا... نمیدونیم. خدا میدونه.» تصویر منصور را كه آرپیجی به دست گرفته، بزرگ نقاشی كرده و روی دیوار زدهاند. میگویند صدایش را هم دارند روی سیدی. ظاهرا توی عراق مصاحبهای كرده بوده كه صدایش را گیر آوردهاند. میخواهند سیدی را آماده كنند تا برای رهبر پخش كنند كه میگوییم فرصت این كارها نیست.
دو برادری هم كه زندهاند، مجروحند. یكی چهار بار مجروح شده. مادرش میگوید: «سال اولی كه آقای خامنهای رئیسجمهور شده بود، چندبار رفته بیمارستان فیروزگر عیادتش. امام رضا 2 بار شفاش داده. 8سال اسیر بوده. فلج شده بود. الآن هم عصب یه دستش قطعه. نمیتونه چیز سنگین بلند كنه.» عكسی از این برادر، همراه سه اسیر دیگر در اردوگاه عراق روی دیوار نصب شده. این همان برادری است كه در راه آمدن به اینجاست.
برادر دیگر هم مجروح است. موجی شده، مثل مادرش. الآن در آبادان است. اما پرونده جانبازی ندارد. «هر كس بستری نشده، جزو آدم حساب نمیشه.» این را مادری میگوید كه سه پسرش شهید، دو تایشان مجروح و خود و همسرش هم مجروح جنگ هستند. اما فقط یك پسرش پرونده جانبازی دارد؛ بقیه نه.
مادر هم كه شیمیایی شده. توی درگیری جمعه خونین عربستان هم مجروح شده. اما او هم پرونده ندارد. توی جنگ هم، دكتر گفته بیماریاش خوب نمیشود، چون مدام میرفته به مناطق جنگی. تا كمی بهتر میشده، راه میافتاده به سمت اهواز و آبادان. و دوباره بیماری عود میكرده به خاطر سروصدای بمب و خمپاره.
سروصدای بیسیم و كدهای ردوبدل شده، نشان میدهد كه رهبر آمده. مادر هم متوجه میشود. میخواهد برود دم در برای استقبال. اما راهروی خانه آنقدر باریك است كه محافظها اجازه نمیدهند. ناچار میآید توی اتاق. رهبر را كه میبیند، دیگر از آن مادر صبور و شوخطبع خبری نیست. میزند زیر گریه: «اللهم صل علی محمد و آل محمد. آقا بذار دورت بگردم.» و میگردد دور رهبر. رهبر چشمش میافتد به تخت: «ایشون به هوشاند؟» مادر جواب میدهد كه فقط درك میكند، اما هیچ حسی ندارد. رهبر چند بار با صدای بلند سلام میكند و بعد: «خدا انشاءالله شما رو حفظ كنه. شما رو نگه داره. اجرتان بده. شهدای شما رو با پیغمبر محشور كنه.» و مادر نیز به همسرش توضیح میدهد: «حاجی پاشو. آقا اومده.» و به رهبر میگوید: «به خونه شهدا خوش اومدین»
مادر دوم تازه فهمیده میهمان كیست. جلو میآید و میزند زیر گریه: «حاجآقا. من پسرم قطع نخاع بود. چهار سال. بعد شهید شد.» همه میهمانها اشك میریزند.
رهبر مینشیند روی صندلی و میخواهد احوالپرسی كند. اما مادر فرصت نمیدهد و شروع میكند به گلهگذاری: «آقا! انقدر غم خوردم. انقدر غصه خوردم. به خدا. حالم خیلی بد شده بود.» رهبر میگوید چرا؟ «دیروز صبح زنگ زدم دفترتون. گفتم مسوول این برنامه كه من رو از دیدن آقا محروم كرده، خدا زجرش بده.» توی همان حال، همه میزنند زیر خنده، حتی رهبر. رهبر علت را میپرسد. «گفتم برای این كه حق من این نبود. من با این وضع نمیتونم بیام دیدار آقا. 1ساله حتی آقا رو تو تلویزیون هم ندیدم.» و میگوید كه مریض شده و همسایهها دنبال ماجرا بودهاند كه رهبر بیاید خانهشان.
قبل از آمدن رهبر برایم تعریف كرده بود. چهارشنبه هفته پیش یك نفر به آنها خبر داده كه رهبر فردا میآید خانهتان. معلوم نیست از كجا این حرف را زده بوده. این خانواده اصلا توی برنامه هفته پیش نبود. به هرحال، همه خانواده آماده بودهاند، اما حجتالاسلام رحیمیان میآید. مادر خیلی ناراحت میشود. به رحیمیان میگوید من با شما كاری ندارم. من میخواهم رهبر را ببینم. و از همان موقع مریض میشود. هم شیمیاییاش و هم موجی بودنش عود میكند. نامه مینویسد برای رهبر. به قول دخترش: «مثل بچهها دنبال آقا میگشت.»
رهبر میگوید نامه را دیده كه شعری داشته. بعد میگوید: «این رو به شما بگم. من امشب بنا نبود قم بمونم. فقط به خاطر شما موندم. البته خونه 2شهید دیگه هم رفتیم. اما من به خاطر شما موندم. برای این كه بتونم شما رو ببینم» شعرش را قبل از آمدن رهبر برایم خواندهبود. 2بیت شعر كه روی یك كاغذ چندسانتی و با مدادرنگی نوشته بود و فرستاده بود دفتر رهبری؛ توی همان حالت موجی بودنش. و حال همان تكه كاغذ، سفر رهبر را یك روز طولانیتر كرده بود:
«آرزو داشتم كه به دیدارم بیایی
هم به دیدار من و هم شوی بیمارم بیایی
بیش یك سال است كه شویم همنشین تختخواب است
حق من این بود به دیدار دل زارم بیایی»
كار رهبر، من را یاد خاطرهای از امام خمینی میاندازد. فكر كنم همین حجتالاسلام رحیمیان تعریف میكند كه نامهای دادیم به امام. مادر شهیدی نوشته بوده كه به تهران آمده برای دیدار امام. اما موفق به دیدار نشده. امام هم زیر نامه مینویسد: «تا این مادر شهید را به دیدار من نیاورید، هیچكس را ملاقات نمیكنم.»
مادر ادامه میدهد: «به بیبی، حضرت معصومه گفتم بیبیجان! این عزیزترو خودت بفرست خونهمون. قسمش دادم توروخدا آقا رو بفرست.» و رهبر میگوید: «همونها فرستادن دیگه. همونها زدن پس گردنمون»
فرصت میشود كه رهبر حالی از پسرها بپرسد كه مادر دوم به نفسنفس میافتد از زور گریه. مادر اول میگوید: «حالا نمیر تا آقا رو ببینی.» بازهم وسط گریه، همه میزنند زیر خنده.
مادر از فرزندانش میگوید كه فرزند بزرگتر در خرداد همان سال جنگ دیپلم گرفته بوده و همان سال شهید شد. دیگری دوم دبیرستان بود كه سال 60 شهید شد. فرزند دیگر، با آن یكی كه 4 بار مجروح شده، اسیر شد. و اینطور بقیه ماجرا را تعریف میكند: «اون كه مجروح بود، قسمت شد كه دیگه نمیره. بردن بیمارستان درمونش كردن. اما این یكی رفت... كه هنوز داره میره. الحمدلله» و آن فرزندی كه هنوز داره میره، همان فرزند مفقودالاثر است كه هنوز مادرش چشمبهراه است، بلكه دیگر نرود و برگردد.
رهبر، خانواده را دعا میكند: «خداوند انشاءالله كه دل شما رو شاد كنه. چشم شما رو روشن كنه با خبرهای خوب؛ با حوادث خوب؛ با اجر بزرگ.»
مادر ادامه میدهد: «الحمدلله. شكر. ما همیشه دلمون قرصه كه میتونیم دعا كنیم. خدا كه زبونمون رو ازمون نگرفته. اگه كسی بدی كرد، دعای خوب میكنیم كه خدایا كار بهتری گیرش بیاد كه از این محل بره. اگه كسی كمكاری كرد، دعا میكنیم خدایا كار بهتری بهش بده كه دل بكنه و از این كار بره...»
مادر دارد از دعاهایش میگوید كه پسرش با همسر و فرزندانش میرسند؛ یك دختر و پسر نوجوان. هنوز خبر ندارند میهمان كیست حتی محافظها كه بازرسیشان كردهاند، ماجرا را نگفتهاند. از در اتاق كه وارد میشوند، خشكشان میزند. پدر همانجا مینشیند و زارزار میزند زیر گریه. وضع پدر كه این باشد، وضع همسر و فرزندان معلوم است.
مادر حرفش را ادامه میدهد: «كسی هم كه خوب كار میكنه، میگیم خدا كنه بمونه. مثل حاجآقا احمدینژاد. میگیم خدا كنه این مدتی كه مونده، انقدر طولانی بشه تا بتونه همه كارایی كه لازمه انجام بده.»
و رهبر حرف مادر شهید را كامل میكند: «خدا انشاءالله این دعاهای شما رو مستجاب كنه. دل شما ها رو شاد كنه. ما رو هم از فیوضات و بركات این خانواده نورانی شما بهرهمند كنه.» و بعد از مادر میخواهد كه حاضرین را معرفی كند.
خواهر شهید همه اعضای خانواده را معرفی میكند. اما یادش رفته كه خودش را معرفی كند. رهبر میپرسد شما دختر خانواده هستین؟ مادر تایید میكند و باز خاطره محاصره آبادان را تعریف میكند و میگوید: «اعصابش به هم ریخت. گفتند درمانش اینه كه دیگه منطقه جنگی نبینه. الآن 40 سالشه. عصای دست من و پدرشه.»
رهبر حالی از پسر جانباز و آزاده خانواده میپرسد و حالی هم از عصای دست پدر و مادر. بعد هم دعایشان میكند.
حالا نوبت میرسد به مادر دوم. حالش را میپرسد. مادر خاطرهای تعریف میكند كه انگار ماندگارترین خاطرهاش است: «بچهام قطع نخاع بود. بردنش دیدن امام. نمیتونست بایسته. مردم بلند شدن، اون امام رو نمیدید. میگفت بشینید من امام رو ببینم. تا این كه مردم میشینن و پسرم میتونه امام رو ببینه. بعد چند وقت هم شهید شد.» این مهمترین خاطره مادر از فرزندی است كه بدون پدر، بزرگش كرده. و حالا حرف مهم خودش: «من همیشه دعا میكنم خدا دشمنای شما رو نابود كنه.» مادر اول مدام دارد خدا را شكر میكند.
رهبر، قرآنی میگیرد برای هدیه دادن. از احوال خانواده مادر میپرسد و جواب میشنود كه مادر و برادرانش در شوشتر هستند. یك برادرش مجروح است. پسربرادرش كوچك بوده كه موج انفجار «پرت و پلایش كرده». و ادامه میدهد: «اما خدا رو شكر كه شما هستین. خوبا هستن. خدا خوبا رو زیاد كنه. بدا رو هم خوب كنه. اگه نمیخوان خوب بشن هم، نیستشون كنه... كه یه خورده مملكت خلوت شه» باز هم همه میزنند زیر خنده. پیرزن اجازه نمیدهد كه فضای جلسه سنگین شود. هر از گاهی با حرفی، جمعیت را میخنداند.
دختر، دیگر دلش طاقت نمیآورد. حرفش را میزند: «مادرم هم، بندهخدا خودش هم جانباز شیمیاییه. حتی یه دفعه هم تو كتككاریهای مكه تو سال 66 هم مجروح شده. اما متاسفانه اینا هیچكدومشون پرونده ندارن. وقتی بهشون میگیم، میگن افتخار كنید مادر شهیدید. حتما میخواید حقوق جانبازی بگیرید؟»
رهبر را اینطور ندیده بودم تا حالا. سرخ میشود. نه از بغض كردن. انگار از شرمندگی است. چندبار لبش را میگزد تا برخودش مسلط شود. نگاهی به زریبافان میاندازد، با همان خشم. انگار دنبال راهی میگردد تا از زیر این بار سنگین خلاص شود، بدون آن كه بیاحترامی به كسی كرده باشد: «هركس این حرف رو زده، آدم بیادبی بوده.» و بعد راهی پیدا میكند برای آرام كردن خانواده: «اما الآن الحمدلله رئیس بنیاد شهید، یك مرد مومن صالح عاشق خانواده شهداست. و اون آقا ایشونه. این آقا كه اینجا نشسته» و به زریبافان اشاره میكند. زریبافان كه همینجوری سرخ است، سرختر میشود.
مادر دوم داغ دلش تازه میشود: «ببخشید! همین رئیس بنیاد كه تازه اومده و خودش جانبازه، به من هم بدقولی كرده.» رهبر با خنده به زریبافان اشاره میكند: «ایناها. اینه» بقیه به داد زریبافان میرسند: «نه. منظورش مسوول قمه.» و مادر دوم ادامه میدهد: «یك ساله به من قول داده من رو با یه همراه، با هواپیما بفرسته مشهد. اما میگه با قطار برو. من پام درد میكنه. نمیتونم. مرد هم كه ندارم.» و این بزرگترین خواسته یك مادر شهید است. رهبر به زریبافان میگوید: «بگید بدقولی نكنن.» و این یعنی كه مادر میرود به مشهد؛ با هواپیما.
دختری وارد مجلس میشود. رهبر میپرسد: «این كوچولو كیه؟» و میشنود دختر همسایه است كه رهبر را دیده و بیقراری كرده و محافظها مجبور شدهاند بیاورندش داخل خانه. رهبر اسمش را میپرسد؛ حدیثه پروانه.
مادر اجازه میگیرد برای گِلهگی. حدس میزنم صحبت از همسر بیمار و مخارج بیمارستانش است. مادر ادامه میدهد: «حاجآقا! این محله وسیله نقلیه نداره. خانوادهها موندن النگار. یه كارتن نامه هم دادیم. استانداری و فرمانداری و اتوبوسرانی. میگن مسافر نداره. ایستگاه نمیزنن. ماشین نمیاد ده دقیقه وایسته.»
یكی از مسوولین بیت، فوری برگه كاغذی میدهد به استاندار، یعنی كه: «خودت بنویس، قبل از این كه آقا بگه.»
مادر ادامه میدهد: «استاندار قبلی اومد اینجا. گفتم اگه وسیله نقلیه اینجا نیاد، شكایتتون رو میكنم به حضرت معصومه. انقدر حضرت معصومه مظلومه، هیچكاریشون نكرد.» جمعیت میزند زیر خنده. استاندار حالا خودش مینویسد، بدون این كه رهبر بگوید. و رهبر میگوید: «چرا. همین كه از قم برش داشت و بُردش، خیلیه.» استاندار میگوید: «من میشنوم و حتما عمل میكنم انشاءالله.» و رهبر معرفیاش میكند: «ایشون استاندار جدید هستن.» و مسوول اجرايی بیت به استاندار میگوید: «بنویس و انجام بده. قبل از این كه از قم بندازدت بیرون!»
ظاهرا این خانواده، كارهای زیادی برای محله انجام میدهند. قبل از آمدن رهبر وقتی خواستیم كارهایش را بگوید، قبول نكرد. یك نفر گفت همانها را كه به حاجآقا رحیمیان گفتید، به ما بگویید. اما مادر جواب داد: «اون موقع عصبانی بودم كه آقا نیومده. میخواستم خالی بشم.»
رهبر قرآن و سكهای را به هر دو مادر میدهد. بعد سكهای به پسر و دختر خانواده. بعد هم نوهها. بعد هم عروس: «نمیشه كه به عروس خانواده هدیه ندیم.» و بعد هم اجازه مرخصی میخواهد از مادر: «من رو دعا كنید. ما به دعای شما احتیاج داریم.» بار دیگر كنار تخت میرود و پدر را میبوسد. چفیه را به نوه پسر میدهد كه از پایگاه بسیج و با لباس بسیجی آمده و حالا چفیه رهبر را میخواهد تا سِت لباسش كامل شود. و میان گریه خانواده خداحافظی میكند و برنامه سفر قم تمام میشود با این خداحافظی.
ما كه میخواهیم برویم، مادر شهید از ما تشكر میكند و میگوید: «اول گفتیم یا مرگ یا خمینی. حالا هم تا نفس میكشیم، میگیم جانم فدای رهبر.»
--
هنوز خستگی هشت روز سفر از تنم بیرون نرفته بود كه مهدی زنگ زد: «تقی! برگرد بیا قم. یه روز به سفر اضافه شده. فردا شب هم برنامه هست». چون روز آخر، برنامه عمومی دیگری نبود، یك روز زودتر برگشته بودم تهران. اما ظاهرا كار خاصی پیش آمده كه برنامه 1 روز اضافه شده. همه برنامههایم را تلفنی كنسل كردم تا برگردم قم.
از خانه اولین شهید كه خارج میشویم، مینیبوس رفته. با بقیه خبرنگارها میرویم توی یك وانت دوكابینه «گشت راهداری». 7 نفر با كلی لوازم عكاسی و فیلمبرداری. آخرین شب سفر است و همه برنامه ریختهاند كه بلافاصله برگردند تهران. تمامشدن سختی 10 روز سفر، سختی تنگیِجا در وانت را كم كرده. توی همان فشردگی، بازار شوخی داغ است، تا میرسیم به خانه شهیدان كاركوبزاده. 2 شهید؛ خلیل و عبدالجلیل. و 1 مفقودالاثر؛ منصور.
وارد خانه كه میشویم، همانجا جلوی در اتاق خشكمان میزند؛ همهمان. یك تختخواب توی اتاق و یك نفر روی آن. پدر خانواده كه از 1 سال پیش بر اثر سكته مغزی به كما رفته و حالا فقط پوست و استخوانی است بر روی تخت؛ بدون ذرهای گوشت. این را حتی از روی پتويی كه رویش انداختهاند هم میتوان فهميد. صورت گودافتاده، دهان باز، چشمان فرورفته. زیاد شنیده بودم كسی مثل یك تكه گوشت روی تخت افتاده باشد، اما این پدر، حتی همان تكه گوشت را هم نداشت.
در و دیوار خانه محقر، پر است از عكسهای جبهه و جنگ. برخلاف خانههای قبلی، عكسها فقط مربوط به شهیدان نیست. هر عكس و كارت پستالی كه به جنگ ربط داشته باشد، یا رنگ و بوی مذهبی داشته باشد، روی در و دیوار نصب شده. حتی جملهای درمورد نسبت بیجحابی و تمدن. به قول یكی از بچهها، شبیه پایگاه بسیج است این خانه. مادر به محافظهایی كه پرسیدهاند امشب میهمان دارند یا نه، عكسهای سربازان جنگ را روی دیوار نشان داده و گفته: «اینا همه مهمان مایند.»
به اعضای خانه، تازه خبر دادهاند كه میهمانشان رهبر است. مادر و دختر تا حالا فكر میكردند قرار است از بنیاد شهید بیایند. پدر هم كه روی تخت است و تقریبا از همهجا بیخبر. دیروز بهشان زنگ زده و گفتهاند فرم دریافت یارانهتان با اطلاعات بنیاد شهید همخوانی ندارد و فردا برای بررسی دقیقتر میآییم، خانه باشید. و حالا شنیدهاند كه مهمانشان رهبر است.
دو نفری به تكاپو افتادهاند كه خانه را آماده میزبانی رهبر كنند؛ مثل خانههای قبلی. هرچه هم میگوییم نیازی به مرتب كردن خانه و پذیرایی و... نیست، قبول نمیكنند؛ مثل خانههای قبلی. به این خانواده هم گفتهاند به كسی خبر ندهند كه میزبان كی هستند؛ مثل خانههای قبلی. فقط فرقشان این است كه اجازه دارند به برادرشان بگویند بیاید خانه. آن هم به این بهانه كه استاندار آمده و هیچ مردی در خانه نیست. پدر كه با آن وضع، نمیتواند میهمانداری كند.
خانه كوچك، با قرارگرفتن یك تختخواب برای بیمار، كوچكتر شده و كار برای تصویربرداری سختتر. خبرنگارها یك پاشنه در بین دو اتاق را درمیآورند تا امكان تصویر گرفتن از اتاق دیگر وجود داشته باشد. میدانند كه تا چند دقیقه دیگر، این اتاق دیگر جای تكانخوردن ندارد. میروند سراغ پاشنه دیگر در كه جلویشان را میگیرم. حسابی دارند خانه را به هم میریزند.
صدای زنگ در بلند میشود. پیرزنی پشت در است. ظاهرا كار هرشباش است كه میآید اینجا برای شبنشینی. خودش هم مادر شهید است، پس چه همصحبتی بهتر از یك مادر شهید دیگر. چارهای نیست. برای این كه همسایههای دیگر نفهمند، راهش میدهند داخل. مادر دوم، بیخبر از همهجا، با چادر رنگیاش مینشیند توی اتاق دیگر. لابد كلی هم تعجب كرده كه چرا امشب این خانواده اینهمه مهمان دارد.
تا رهبر بیاید، سعی میكنم اطلاعاتی از خانواده كسب كنم. اصالتا شوشتری هستند و خودشان ساكن آبادان بودهاند كه جنگ شروع شده. لهجه غلیظ عربی دارند. مادر مرتب خاطره حصر آبادان را تعریف میكند كه مدتها توی محاصره بودهاند و وقتی قرار میشود از شهر خارج شوند، همین دخترشان، كه آن موقع كلاس دوم ابتدایی بوده، از ترس نمیتوانسته راه برود. حتی چشمش را هم باز نمیكرده. درك نمیكنم سختی این ماجرا را. اما از تكرار كردن مادر، معلوم است از بدترین خاطرههای زمان جنگش است.
5 پسر دارد و 3 دختر. 2 پسرش كه شهید شدهاند. منصور هم كه مفقودالاثر است. یعنی با برادرش اسیر شده بوده كه چون برادرش مجروح بوده، میبرندش درمانگاه و او زنده میماند. اما از منصور خبری نمیشود. بنیاد شهید، او را شهید حساب میكند. اما خواهر شهید میگوید: «تا حالا هركس خوابش رو دیده، شهید ندیدهاش. گفته برمیگردم. حالا كی برمیگرده، نمیدونیم. با امام زمان برمیگرده یا... نمیدونیم. خدا میدونه.» تصویر منصور را كه آرپیجی به دست گرفته، بزرگ نقاشی كرده و روی دیوار زدهاند. میگویند صدایش را هم دارند روی سیدی. ظاهرا توی عراق مصاحبهای كرده بوده كه صدایش را گیر آوردهاند. میخواهند سیدی را آماده كنند تا برای رهبر پخش كنند كه میگوییم فرصت این كارها نیست.
دو برادری هم كه زندهاند، مجروحند. یكی چهار بار مجروح شده. مادرش میگوید: «سال اولی كه آقای خامنهای رئیسجمهور شده بود، چندبار رفته بیمارستان فیروزگر عیادتش. امام رضا 2 بار شفاش داده. 8سال اسیر بوده. فلج شده بود. الآن هم عصب یه دستش قطعه. نمیتونه چیز سنگین بلند كنه.» عكسی از این برادر، همراه سه اسیر دیگر در اردوگاه عراق روی دیوار نصب شده. این همان برادری است كه در راه آمدن به اینجاست.
برادر دیگر هم مجروح است. موجی شده، مثل مادرش. الآن در آبادان است. اما پرونده جانبازی ندارد. «هر كس بستری نشده، جزو آدم حساب نمیشه.» این را مادری میگوید كه سه پسرش شهید، دو تایشان مجروح و خود و همسرش هم مجروح جنگ هستند. اما فقط یك پسرش پرونده جانبازی دارد؛ بقیه نه.
مادر هم كه شیمیایی شده. توی درگیری جمعه خونین عربستان هم مجروح شده. اما او هم پرونده ندارد. توی جنگ هم، دكتر گفته بیماریاش خوب نمیشود، چون مدام میرفته به مناطق جنگی. تا كمی بهتر میشده، راه میافتاده به سمت اهواز و آبادان. و دوباره بیماری عود میكرده به خاطر سروصدای بمب و خمپاره.
سروصدای بیسیم و كدهای ردوبدل شده، نشان میدهد كه رهبر آمده. مادر هم متوجه میشود. میخواهد برود دم در برای استقبال. اما راهروی خانه آنقدر باریك است كه محافظها اجازه نمیدهند. ناچار میآید توی اتاق. رهبر را كه میبیند، دیگر از آن مادر صبور و شوخطبع خبری نیست. میزند زیر گریه: «اللهم صل علی محمد و آل محمد. آقا بذار دورت بگردم.» و میگردد دور رهبر. رهبر چشمش میافتد به تخت: «ایشون به هوشاند؟» مادر جواب میدهد كه فقط درك میكند، اما هیچ حسی ندارد. رهبر چند بار با صدای بلند سلام میكند و بعد: «خدا انشاءالله شما رو حفظ كنه. شما رو نگه داره. اجرتان بده. شهدای شما رو با پیغمبر محشور كنه.» و مادر نیز به همسرش توضیح میدهد: «حاجی پاشو. آقا اومده.» و به رهبر میگوید: «به خونه شهدا خوش اومدین»
مادر دوم تازه فهمیده میهمان كیست. جلو میآید و میزند زیر گریه: «حاجآقا. من پسرم قطع نخاع بود. چهار سال. بعد شهید شد.» همه میهمانها اشك میریزند.
رهبر مینشیند روی صندلی و میخواهد احوالپرسی كند. اما مادر فرصت نمیدهد و شروع میكند به گلهگذاری: «آقا! انقدر غم خوردم. انقدر غصه خوردم. به خدا. حالم خیلی بد شده بود.» رهبر میگوید چرا؟ «دیروز صبح زنگ زدم دفترتون. گفتم مسوول این برنامه كه من رو از دیدن آقا محروم كرده، خدا زجرش بده.» توی همان حال، همه میزنند زیر خنده، حتی رهبر. رهبر علت را میپرسد. «گفتم برای این كه حق من این نبود. من با این وضع نمیتونم بیام دیدار آقا. 1ساله حتی آقا رو تو تلویزیون هم ندیدم.» و میگوید كه مریض شده و همسایهها دنبال ماجرا بودهاند كه رهبر بیاید خانهشان.
قبل از آمدن رهبر برایم تعریف كرده بود. چهارشنبه هفته پیش یك نفر به آنها خبر داده كه رهبر فردا میآید خانهتان. معلوم نیست از كجا این حرف را زده بوده. این خانواده اصلا توی برنامه هفته پیش نبود. به هرحال، همه خانواده آماده بودهاند، اما حجتالاسلام رحیمیان میآید. مادر خیلی ناراحت میشود. به رحیمیان میگوید من با شما كاری ندارم. من میخواهم رهبر را ببینم. و از همان موقع مریض میشود. هم شیمیاییاش و هم موجی بودنش عود میكند. نامه مینویسد برای رهبر. به قول دخترش: «مثل بچهها دنبال آقا میگشت.»
رهبر میگوید نامه را دیده كه شعری داشته. بعد میگوید: «این رو به شما بگم. من امشب بنا نبود قم بمونم. فقط به خاطر شما موندم. البته خونه 2شهید دیگه هم رفتیم. اما من به خاطر شما موندم. برای این كه بتونم شما رو ببینم» شعرش را قبل از آمدن رهبر برایم خواندهبود. 2بیت شعر كه روی یك كاغذ چندسانتی و با مدادرنگی نوشته بود و فرستاده بود دفتر رهبری؛ توی همان حالت موجی بودنش. و حال همان تكه كاغذ، سفر رهبر را یك روز طولانیتر كرده بود:
«آرزو داشتم كه به دیدارم بیایی
هم به دیدار من و هم شوی بیمارم بیایی
بیش یك سال است كه شویم همنشین تختخواب است
حق من این بود به دیدار دل زارم بیایی»
كار رهبر، من را یاد خاطرهای از امام خمینی میاندازد. فكر كنم همین حجتالاسلام رحیمیان تعریف میكند كه نامهای دادیم به امام. مادر شهیدی نوشته بوده كه به تهران آمده برای دیدار امام. اما موفق به دیدار نشده. امام هم زیر نامه مینویسد: «تا این مادر شهید را به دیدار من نیاورید، هیچكس را ملاقات نمیكنم.»
مادر ادامه میدهد: «به بیبی، حضرت معصومه گفتم بیبیجان! این عزیزترو خودت بفرست خونهمون. قسمش دادم توروخدا آقا رو بفرست.» و رهبر میگوید: «همونها فرستادن دیگه. همونها زدن پس گردنمون»
فرصت میشود كه رهبر حالی از پسرها بپرسد كه مادر دوم به نفسنفس میافتد از زور گریه. مادر اول میگوید: «حالا نمیر تا آقا رو ببینی.» بازهم وسط گریه، همه میزنند زیر خنده.
مادر از فرزندانش میگوید كه فرزند بزرگتر در خرداد همان سال جنگ دیپلم گرفته بوده و همان سال شهید شد. دیگری دوم دبیرستان بود كه سال 60 شهید شد. فرزند دیگر، با آن یكی كه 4 بار مجروح شده، اسیر شد. و اینطور بقیه ماجرا را تعریف میكند: «اون كه مجروح بود، قسمت شد كه دیگه نمیره. بردن بیمارستان درمونش كردن. اما این یكی رفت... كه هنوز داره میره. الحمدلله» و آن فرزندی كه هنوز داره میره، همان فرزند مفقودالاثر است كه هنوز مادرش چشمبهراه است، بلكه دیگر نرود و برگردد.
رهبر، خانواده را دعا میكند: «خداوند انشاءالله كه دل شما رو شاد كنه. چشم شما رو روشن كنه با خبرهای خوب؛ با حوادث خوب؛ با اجر بزرگ.»
مادر ادامه میدهد: «الحمدلله. شكر. ما همیشه دلمون قرصه كه میتونیم دعا كنیم. خدا كه زبونمون رو ازمون نگرفته. اگه كسی بدی كرد، دعای خوب میكنیم كه خدایا كار بهتری گیرش بیاد كه از این محل بره. اگه كسی كمكاری كرد، دعا میكنیم خدایا كار بهتری بهش بده كه دل بكنه و از این كار بره...»
مادر دارد از دعاهایش میگوید كه پسرش با همسر و فرزندانش میرسند؛ یك دختر و پسر نوجوان. هنوز خبر ندارند میهمان كیست حتی محافظها كه بازرسیشان كردهاند، ماجرا را نگفتهاند. از در اتاق كه وارد میشوند، خشكشان میزند. پدر همانجا مینشیند و زارزار میزند زیر گریه. وضع پدر كه این باشد، وضع همسر و فرزندان معلوم است.
مادر حرفش را ادامه میدهد: «كسی هم كه خوب كار میكنه، میگیم خدا كنه بمونه. مثل حاجآقا احمدینژاد. میگیم خدا كنه این مدتی كه مونده، انقدر طولانی بشه تا بتونه همه كارایی كه لازمه انجام بده.»
و رهبر حرف مادر شهید را كامل میكند: «خدا انشاءالله این دعاهای شما رو مستجاب كنه. دل شما ها رو شاد كنه. ما رو هم از فیوضات و بركات این خانواده نورانی شما بهرهمند كنه.» و بعد از مادر میخواهد كه حاضرین را معرفی كند.
خواهر شهید همه اعضای خانواده را معرفی میكند. اما یادش رفته كه خودش را معرفی كند. رهبر میپرسد شما دختر خانواده هستین؟ مادر تایید میكند و باز خاطره محاصره آبادان را تعریف میكند و میگوید: «اعصابش به هم ریخت. گفتند درمانش اینه كه دیگه منطقه جنگی نبینه. الآن 40 سالشه. عصای دست من و پدرشه.»
رهبر حالی از پسر جانباز و آزاده خانواده میپرسد و حالی هم از عصای دست پدر و مادر. بعد هم دعایشان میكند.
حالا نوبت میرسد به مادر دوم. حالش را میپرسد. مادر خاطرهای تعریف میكند كه انگار ماندگارترین خاطرهاش است: «بچهام قطع نخاع بود. بردنش دیدن امام. نمیتونست بایسته. مردم بلند شدن، اون امام رو نمیدید. میگفت بشینید من امام رو ببینم. تا این كه مردم میشینن و پسرم میتونه امام رو ببینه. بعد چند وقت هم شهید شد.» این مهمترین خاطره مادر از فرزندی است كه بدون پدر، بزرگش كرده. و حالا حرف مهم خودش: «من همیشه دعا میكنم خدا دشمنای شما رو نابود كنه.» مادر اول مدام دارد خدا را شكر میكند.
رهبر، قرآنی میگیرد برای هدیه دادن. از احوال خانواده مادر میپرسد و جواب میشنود كه مادر و برادرانش در شوشتر هستند. یك برادرش مجروح است. پسربرادرش كوچك بوده كه موج انفجار «پرت و پلایش كرده». و ادامه میدهد: «اما خدا رو شكر كه شما هستین. خوبا هستن. خدا خوبا رو زیاد كنه. بدا رو هم خوب كنه. اگه نمیخوان خوب بشن هم، نیستشون كنه... كه یه خورده مملكت خلوت شه» باز هم همه میزنند زیر خنده. پیرزن اجازه نمیدهد كه فضای جلسه سنگین شود. هر از گاهی با حرفی، جمعیت را میخنداند.
دختر، دیگر دلش طاقت نمیآورد. حرفش را میزند: «مادرم هم، بندهخدا خودش هم جانباز شیمیاییه. حتی یه دفعه هم تو كتككاریهای مكه تو سال 66 هم مجروح شده. اما متاسفانه اینا هیچكدومشون پرونده ندارن. وقتی بهشون میگیم، میگن افتخار كنید مادر شهیدید. حتما میخواید حقوق جانبازی بگیرید؟»
رهبر را اینطور ندیده بودم تا حالا. سرخ میشود. نه از بغض كردن. انگار از شرمندگی است. چندبار لبش را میگزد تا برخودش مسلط شود. نگاهی به زریبافان میاندازد، با همان خشم. انگار دنبال راهی میگردد تا از زیر این بار سنگین خلاص شود، بدون آن كه بیاحترامی به كسی كرده باشد: «هركس این حرف رو زده، آدم بیادبی بوده.» و بعد راهی پیدا میكند برای آرام كردن خانواده: «اما الآن الحمدلله رئیس بنیاد شهید، یك مرد مومن صالح عاشق خانواده شهداست. و اون آقا ایشونه. این آقا كه اینجا نشسته» و به زریبافان اشاره میكند. زریبافان كه همینجوری سرخ است، سرختر میشود.
مادر دوم داغ دلش تازه میشود: «ببخشید! همین رئیس بنیاد كه تازه اومده و خودش جانبازه، به من هم بدقولی كرده.» رهبر با خنده به زریبافان اشاره میكند: «ایناها. اینه» بقیه به داد زریبافان میرسند: «نه. منظورش مسوول قمه.» و مادر دوم ادامه میدهد: «یك ساله به من قول داده من رو با یه همراه، با هواپیما بفرسته مشهد. اما میگه با قطار برو. من پام درد میكنه. نمیتونم. مرد هم كه ندارم.» و این بزرگترین خواسته یك مادر شهید است. رهبر به زریبافان میگوید: «بگید بدقولی نكنن.» و این یعنی كه مادر میرود به مشهد؛ با هواپیما.
دختری وارد مجلس میشود. رهبر میپرسد: «این كوچولو كیه؟» و میشنود دختر همسایه است كه رهبر را دیده و بیقراری كرده و محافظها مجبور شدهاند بیاورندش داخل خانه. رهبر اسمش را میپرسد؛ حدیثه پروانه.
مادر اجازه میگیرد برای گِلهگی. حدس میزنم صحبت از همسر بیمار و مخارج بیمارستانش است. مادر ادامه میدهد: «حاجآقا! این محله وسیله نقلیه نداره. خانوادهها موندن النگار. یه كارتن نامه هم دادیم. استانداری و فرمانداری و اتوبوسرانی. میگن مسافر نداره. ایستگاه نمیزنن. ماشین نمیاد ده دقیقه وایسته.»
یكی از مسوولین بیت، فوری برگه كاغذی میدهد به استاندار، یعنی كه: «خودت بنویس، قبل از این كه آقا بگه.»
مادر ادامه میدهد: «استاندار قبلی اومد اینجا. گفتم اگه وسیله نقلیه اینجا نیاد، شكایتتون رو میكنم به حضرت معصومه. انقدر حضرت معصومه مظلومه، هیچكاریشون نكرد.» جمعیت میزند زیر خنده. استاندار حالا خودش مینویسد، بدون این كه رهبر بگوید. و رهبر میگوید: «چرا. همین كه از قم برش داشت و بُردش، خیلیه.» استاندار میگوید: «من میشنوم و حتما عمل میكنم انشاءالله.» و رهبر معرفیاش میكند: «ایشون استاندار جدید هستن.» و مسوول اجرايی بیت به استاندار میگوید: «بنویس و انجام بده. قبل از این كه از قم بندازدت بیرون!»
ظاهرا این خانواده، كارهای زیادی برای محله انجام میدهند. قبل از آمدن رهبر وقتی خواستیم كارهایش را بگوید، قبول نكرد. یك نفر گفت همانها را كه به حاجآقا رحیمیان گفتید، به ما بگویید. اما مادر جواب داد: «اون موقع عصبانی بودم كه آقا نیومده. میخواستم خالی بشم.»
رهبر قرآن و سكهای را به هر دو مادر میدهد. بعد سكهای به پسر و دختر خانواده. بعد هم نوهها. بعد هم عروس: «نمیشه كه به عروس خانواده هدیه ندیم.» و بعد هم اجازه مرخصی میخواهد از مادر: «من رو دعا كنید. ما به دعای شما احتیاج داریم.» بار دیگر كنار تخت میرود و پدر را میبوسد. چفیه را به نوه پسر میدهد كه از پایگاه بسیج و با لباس بسیجی آمده و حالا چفیه رهبر را میخواهد تا سِت لباسش كامل شود. و میان گریه خانواده خداحافظی میكند و برنامه سفر قم تمام میشود با این خداحافظی.
ما كه میخواهیم برویم، مادر شهید از ما تشكر میكند و میگوید: «اول گفتیم یا مرگ یا خمینی. حالا هم تا نفس میكشیم، میگیم جانم فدای رهبر.»
--
ما می گوییم تا شرک و کفر هست، مبارزه هست و تا مبارزه هست، «ما هستیم». امام خمینی (ره)
دریافتـ اینـ پیامـ بدلیلـ اینکهـ شما یکیـ از بهترینـ اعضایـ شناختهـ شدهـ در گروهـ لـــــــیـــــــمــــــو هستید.
برایـ دیدنـ از گروهـ :
http://groups.google.com/group/lymoo
http://groups.google.com/group/lymoo
http://groups.google.com/group/lymoo
ساده ترینـ راهـ برایـ گذاشتنـ یکـ مطلبـ و فرستادنـ آنـ برایـ همهـ ، استفادهـ از لینکـ زیر استـ:
http://groups.google.com/group/lymoo/post
یا می توانید پستـ خود را به آدرسـ زیر بفرستید :
(اینـ بهترهـ)
lymoo@googlegroups.com
وبسایتـ عمومیـ :
http://1shadmehr.ir
http://1shadmehr.com
http://1shadmehr.ir
http://1shadmehr.com
my mail: lymoo.group@gmail.com
برایـ سایر گزینهـ ها ، بهـ اینـ گروهـ مراجعهـ کنید در
http://groups.google.com/group/lymoo?hl=fa
با تشکر:
مـــدیــریــتــــ گروهـــ
http://1shadmehr.ir
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر