۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

شعری از محمد رضا شفیعی کدکنی

 

وه چه بیگانه گذشتی نه کلامی نه سلامـــی
نـه نگاهـــی به نویـدی ، نه امیــدی به پیامی

رفتــی آن گونـه که نشناختم از فـرط لطافت
کاین تویی یا که خیال است ،از این هر دو کدامی؟

روزگاری شد و گفتم که شد آن مستی دیرین
باز دیدم که همان باده ی جامی و مدامی

همه شوری و نشاطی،همه عشقی و امیدی
همه سحری و فسونی ، همه نازی و خرامی

آفتاب منی! افسوس! که گرمی ده غیری
بامداد منی ای وای!که روشنگر شامی

خفته بودم که خیال تو به دیدار من آمد
کاش آن دولت بیدار مرا بود دوامی

محمد رضا شفیعی کدکنی

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر