۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه

{تفريح و سرگرمي}, [15962] : سوتی های احمقانه -اعترافات احمقانه






  یه مدتی بود جوگیر شده بودم که میخام صبح به صبح برم پیاده روی .کل خونواده شروع کردن مسخره کردن که بابا بشین سر جات تو اگه بخوای صبح بری طرفای عصر بیدار میشی و از این حرفا.منم که حسابی کفری شده بودم یه شب تصمیم گرفتم برا اینکه روی همشونو کم کنم فردا صبح زود بیدار بشم برم پیاده روی .شب ساعتو برا 6 تنظیم کردم یه بار بیدار شدم تو خواب و بیداری نگاه ساعت کردم دیدم نزدیک 6.گفتم بذار دیگه بلند بشم حاضر بش...م حالا بماند که چقد بدو بیراه نثار روح پر فتوح خودم کردم که آخه دختر مگه مریضی جوگیر شد؟:دی.لباس پوشیدم زدم بیرون دیدم هوا تارییییییک پشه پر نمیزد با خودم گفتم: خب اینجا کسی نیست الان تا برسم پارک اونجا شلوغه.همینجور که تو راه چرت میزدم رسیدم به پارک دیدم خدایا اینجا هم که کسی نیست گفتم ببین تو رو خدا مردم هم دیگه ورزش نمیکنند !!! همینججوری دور پارک عین این خمارا راه میرفتم یه دفه یه ماشین پلیس گشت شب ایستاد پلیسه پیاده شد اومد گفت: خانوم این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟ گفتم جناب اومدم پیاده روی.گفت ساعت 3شب اومدی پیاده روی؟؟؟!!!! آهان فرار کردی!! چی کشیدی حالا؟ جنسش بد بوده که اینجوری تلو تلو میخوردی :|؟؟!!! وای من دیگه زبونم بند اومده بود هرچی میگفتم بابا به خدااااا اومدم پیاده روی فک کردم ساعت 6صبحه نه 3 صبح !!مگه باور میکردن ؟!! خلاصه بردنم کلانتری تا فردا صبحش که بابام اومد فهمیدن که یه کم زیادی تو حس ورزش رفته بودم:))

زمانی که حدودا 9 ساله بودم؛ تفریحم این بود که وقتی جوراب پوشیدم، پامو روی فرش بکشم و به یه نفر دیگه دست بزنم تا جرقه بزنه!!!
یه بار توی یه کتاب خوندم که این کار رو با دمپایی ابری اگه انجام بدی، جرقه ی قوی تری می زنه. این مطلب توی ذهنم مونده بود......
نوروز شد و رفته بودیم خونه مادربزرگم عید دیدنی، دیدم کنار سالن یه دمپایی ابری هست. یه مرتبه افکار شیطانی به سراغم اومد...
رفتم پوشیدم و عین مونگولا حدود نیم ساعت پامو رو زمین می کشیدم! بعد رفتم جلوی همه انگوشتمو زدم به نوک دماغ بابام!!!!
آنچنان جرقه ای زد..... که فکر کنم کل محل صداشو شنیدن!!
موهای جفتمون عین برق گرفته ها سیخ شده بود و همه مات و مبهوت نگاه می کردن و نمی فهمیدن چه اتفاقی افتاده!
از لحظات بعد از اون اتفاق؛ به علت ضربات سنگین وارد شده، چیزی یادم نمیاد!!!

تو سفر رفته بودم خونه يه بنده خداي به شدت مذهبي
تشنه ام بود رفتم سراغ يخچال آب بردارم
يه دونه از اين بطري آب معدني کوچيکا بود تو در يخچال
برداشتم قلپ قلپ تا تهش و سر کشيدم
بطريشم پر کردم باز گزشتم تو يخچال از اونجايي که درش باز بود از اول
بعد از ناهار گفتش راستي من از مکه آب زمزم با خودم اوردم
داري ميري بيا يه کم بدم بهت برکت داره و چه ميدنم کلي از اين حرفا
رفت اومد ديدم همون بطريه تو دستشه!!!!!!!!
يه چس مثقال ريخت تهه ليوان داد دستم !!
منم سوت ميزدم!!!


 یکی از فامیلون تعریف میکرد:
یه دوست و همکار داشتیم تو دفترمون هر وقت دور هم بودیم اینو میفرستادیم بره بستنی بگیره اینم از اونجایی که علاقه وافری به بستنی لیوانی داشت همیشه لیوانی میگرفت همیشه هم وقتی برمیگشت همه غرغر که اای بابا این یارو چرا واسه بستنیاش قاشق نمیزاره و این حرفا.
ازین جریانات 5-6 ماه گذشت یه بار وسیله میخواستم رفتم سر کشوش دیدم 50-60تا قاشق بستنی توشه(ازونایی که پوستش کاغذیه)
گفتم:... اینا چیه تو میزت؟!:|
گفت:این یارو بستنی فروشه هر دفعه میرم پول خرد نداره چسب زخم میده گذاشتم اونجا یه وقت لازم میشه!!
ما :| :)))))))))))
خودش o_O :S



       امروز تو آسانسوربودم یه بچه 4-5 ساله اومد سوار شد اصلا" هم اعصاب نداشت .بش گفتم عمو جون کدوم طبقه میری دگمشو برات بزنم ؟ فسقلی برگشته میگه :خودم میدونم کجا میرم تو نمی خواد بزنی ! بعدش زیر لب میگه : ما ایرانیا همه فضولیم درستم نمیشیم ! من که فکم داشت میخورد به کف آسانسور !
 


 اعتراف میکنم بچه که بودم موقع بازی داداشم میتی کومان،خواهرم تسوکه و من با افتخار نقش زمبه رو قبول می کردم.


 

     الآن برام اس ام اس اومد دیدم یکی از همکلاسی های دوران دانشجوئیمه ((پسر)) یه اس ام اس افتضاح خیلی داغون بود.وقتی خوندم خشکم زد.....اصلا داشتم میخوندمش هول شده بودم..یه هو دیدیم زنگ زد کلی عذرخواهی که شرمنده میخواستم برا دوستم مهرشاد بفرستم اشتباه شده..بنده خدا به تته پته افتاده بود..منم تیریپ با شخصیت برداشتم که نه من اصلا نخوندمش..بلافاصله حس کردم اشتباه اس ام اس دادید پاکش کردم...اونم حالا یا باور کرد یا نکرد با کلی شرمندگی گوشی رو قطع کرد....
منم بلافاصله اس ام اس و فوروارد کردم برا یکی از دوستام زیرش نوشتم فلانی فرستاده هاااااااااااا با کلی خنده.....و اینکه دمش گرم اینم آررررررررررررررررررره...
و اشتباهی اس ام اس رو فرستادم برا خوده پسره....:|




عروسی دختر خالم بود ... رسید به موقع رقص چاقو و اینا منم رقصم خوبه و دختر خالم هم میدونست واسه عروسیش تمرین کردم چاقو رو اومد داد به من... منم شروع کردم. بعدش همچین سفارشی برام دست میزدن یه لحظه جو گرفتتم یه حرکت چرخشی زدم دیدم چاقو ِ نیست ...
چاقو از دستم در رفته بود از کنار یه خانومه چاقالو رد شد،خورد به ستون ... خانومه هم فرت همونجا غش کرد ...
خداییش هنوزم به اون شب فکر میکنم تنم مور مور میشه



رفیقم دنبال کارا سربازیمون بودیم بعد باید میرفتیم واکسن میزدیم آدرس مرکز واکسیناسیون رو نوشته بود فرهنگشهر روبروی کلانتری 21 ما هم رفتیم فرهنگشهر از چند نفر پرسیدیم تا آخر یکی گفت که کلانتری جا به جا شده رفته فلان جا ما هم خوشحالو خندون رفتیم کلانتری رو پیدا کردیم یهو دیدم رفیقم پکید از خنده گفتم زهر مار به چی میخندی پارک کن ماشین رو بریم دیگه گفت منو تو پت و متیم گفتم چرا ؟ گفت ابله کلانتری جا به جا شده اون ساختمون که هنوز سر جاشه !!!!!
:دیییییی
یعنی بیچاره پادگانی که منو دوستم میخوایم بریم خدمت کنیم :دی




 یه دوست دارم خیلی شوته و از کامپیوتر و اینترنت هیچی نمیفهمه.یه بار دقت کردم و دیدم حدود هشت تا اکانت فیس بوک با اسم خودش داره...این تو ذهنم بود تا اینکه یه روزی تو بچه ها که حرف فیس بوک بود گفت من زیاد فیس بوک نمیرم چون ورودش خیلی مرحله داره.اینجا بود که من منفجر شدم و فهمیدم آی کیو هر بار میخواد بیاد فیس بوک فرم ثبت نام رو پر میکنه...



 

--
اين ايميل را براي دوستان خود هم بفرستيد.
و به آنها بفرماييد، روي خط پايين كليك كنند تا براي آنها هم مطالب خوب و جالب بفرستيم
http://groups.google.com/group/taf_sar/subscribe
اين ايميل بدليل عضويت شما در گروه تفريح و سرگرمي است.
ايميل گروه اين است. taf_sar@googlegroups.com
اگر از دست ما ناراحت هستيد و نمي خواهيد مطالب ما بدست شما برسد پس خط پايين را كليك كنيد.
taf_sar+unsubscribe@googlegroups.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر