۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه

[گروه لیمو:9806] داستان سلطان بایزید بسطامی

 یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

می گویند که پادشاه وقت آنقدر به وجود و شخصیت جناب حضرت بسطامی احترام و عقیده خاصی داشته که به اصطلاح لیوان آب و یا لقمه نان را بدون حضور آنجناب نمی خورده و همیشه سلطان بایزید بسطامی ازین روحیه نیک شخص پادشاه و همچنان از بی صبری نفس خود بکلی به عذاب بوده خصوصاً در وقت نزدیک شدن صبحانه و شام.

روزی سلطان بایزید در عالم اسرار بحضور خداوند بزرگ به عرض و نیاز بود که در همین اثنا نفس آنجناب میگفت که با یزید در این کلبه درویشی بجز از وظیفه نمودن کار دیگری نداری؟ برو که برویم در قصر شاهی که همه و همه منتظر قدمهای تو بوده تا در آنجا شاد باشیم، زود باش وظیفه را ترک کن ای مرد ساده این کار ها چندان فایده ای ندارد ـ

خلاصه اینکه اعصاب آن مبارک بی اندازه خراب شده و یک مشت محکم در بالای شکم خویش کوبید و گفت: ای نفس شیطان صفت من اینک وظیفه خود را ترک نموده، خوشحال شدی؟ از همین لحظه به بعد اگر خوردن نان پادشاهی را برایت حرام نساختم من بایزید نباشم ـ

با همین حال سلطان با تغیر قیافه از کلبه درویشی خود بیرون آمد و به محله ای رفت که در آن محله زن رقاصه و آواز خوانی زندگی می کرد. خانه زن رقاصه را پیدا کرد و درب خانه زن رقاصه را زد که لحظه بعد زن رقاصه در خانه خود را با عجله و خوشی تمام باز کرده فکر می نمود که شاید  دعوت محفل عروسی و یا شب نشینی باشد ـ

زمانیکه چشم رقاصه به چشمان جناب حضرت سلطان بایزید افتاد فوراً خود را در قدمهای آنجناب انداخته عرض نمود: ای سلطان بایزید من بد کرده ام دیگر رقاصه گری نمی کنم ، قربانت شوم مرا این بار ببخش ـ

سلطان بایزید با هر دو دست خود از بازوان زن رقاصه محکم گرفته و آنرا از روی زمین بلند نموده گفت: ای زن رقاصه من بخاطر این به عقب دروازه خانه ات نیامدم که مانع کار های شخصی تو شوم . بلکه بخاطر این آمدم تا مرا کمک کنی و یقین کامل  دارم که جز تو کس دیگری نیست که مشکل مرا حل کند .

زن رقاصه گفت: ای جناب بزرگوار با دیدن شما چشمانم روشن شده و خودم و اولادهایم فدایت . هر فرمانیکه باشد آنرا به قیمت جانم برایتان انجام میدهم ـ

سلطان بایزید گفت: ای زن پس در اینصورت حرف مرا دقیق گوش کن! این تسبیح را که در دستم می بینی تحفه قیمتی شخص پادشاه بوده که برایم لطف نموده، اینرا تو بگیر و نزد خویش نگهدار، من فردا بمنظور صرف صبحانه نزد پادشاه میروم و تو آنجا آمده با داد و فریاد های بلند بگو که ای شاه همین شخصی که در پهلوی شما نشسته دیشب تا به صبح  همبستر بوده زمانیکه پول خود را از نزدش مطالبه نمودم در عوض این تسبیح را برایم گرویی گذاشت و رفت .

با شنیدن چنین موضوعی زن رقاصه خود را در قدم های سلطان انداخته و گفت: ای سلطان بایزید چه میشنوم؟ نمی دانم که خوابم یا بیدار؟ من کور شوم که چنین کار بدی را در حق شما انجام دهم ـ

سلطان بایزید گفت: ای زن من امروز برای این دم خانه تو آمدم که باید مرا کمک کنی و گر نه من از دست این نفس شیطانی لعین برباد میشوم .

هر قدر که زن رقاصه گریه و زاری نمود که شاید سلطان بایزید از عزم خود منصرف شود اما نشد و بالاخره ناچار شده تسبیح را از دست آن مبارک گرفته و بداخل خانه خود رود .

فردا صبح جناب سلطان غرض صرف نمودن صبحانه در پهلوی شخص پادشاه نشسته بود که در همین اثنا از عقب دروازه قصر شاهی یک آواز گریه بگوش شخص پادشاه رسیده که میگوید انصاف و عدالت نیست من نتوانم با پادشاه صحبت کنم فقط برای اینکه من یک رقاصه ام. پادشاه گفت: بروید ببینید که در عقب دروازه چه کسی گریه می نماید .

لحظه بعد محافظین آمده و گفتند که در عقب دروازه یک زن رقاصه ایستاده و فریاد میزند و میگوید انصاف نیست ، عدالت نیست من عرض دارم که میخواهم آنرا به شخص پادشاه بگویم .

پادشاه دستور داده گفت: : بروید آن زن را اینجا بیاورید !

خلاصه اینکه زن رقاصه با حالت گریه و زاری عرض نمود و گفت: ای پادشاه عادل من یک زن مقبول و بیوه هستم که بخاطر پیدا نمودن یک لقمه نان برای اولادهایم در محفلهای عروسی و شب نشینی مردمان این شهر آوازه خوانی و رقاصه گری مینمایم .

چند شب قبل شخص بسیار  با عزتی بخانه من آمده و خواهش یک شب همبستر شدن را  پیشنهاد نمود . از اینکه من هم پول نفقه اولادم را نداشتم ناچار شده پیشنهاد موصوف را قبول نمایم. از سر شب تا به صبح چندین مرتبه از وجودم کام دل خود را حاصل نموده بعد از اینکه صبح از خواب بیدار شدیم برایش گفتم که مبلغ تعیین شده را بدهد . در پاسخ برایم گفت: که همین حالا پول ندارم فردا صبح برایت میاورم . پادشاه گفت: که این آدم بد قول و صاحب رسوخ که بوده که آن قابل مجازات میباشد ؟

زن آوازه خوان گفت: این آدم بد قول در نزدیک شما نشسته است ـ

پادشاه در چهار طرف خود نگاه نمود دید که کسی جز سلطان بایزید نیست از آنجاییکه میدانست که سلطان بایزید اهل این کار نیست گفت: ای زن در اینجا کسی نیست ؟

زن رقاصه عرض نمود: ای پادشاه عادل همان شخصی که در پهلوی شما نشسته، از طرف روز به اصطلاح پیش شما و مردم ملنگ بوده و از طرف شب پلنگ است ـ

پادشاه گفت: در پهلویم جناب مبارک حضرت سلطان بایزید می باشد . زن گفت: بلی من همین شخص را میگویم که از سر شب تا به صبح مرا در بغل خود گرفته و چندین مرتبه کام دل اش را حاصل نموده است.

شخص سلطان با عصبانیت گفت: ای زن بد کاره زود بگو که تو چه سندی داری در غیر آن همین حالا تو را خواهم کشت ؟ زن رقاصه همان تسبیح قیمتی آن مبارک را از جیب خود کشیده و بدست شخص پادشاه داده گفت: که اینست سند من ـ

زمانیکه چشم پادشاه به تسبیح خودش افتاد سخت متاثر شد و فوراً بطرف شخص سلطان بایزید نگاه کرده گفت: سلطان بایزید موضوع از چه قرار است ؟

آنجناب هیچ چیزی نگفته باز هم پادشاه سوال خود را تکرار نموده و گفت: ای سلطان بایزید من شما را میگویم سوال مرا جواب ندادی تا بدانم که قضیه از چه قرار است؟

بازهم جناب بایزید بطرف پایین نگاه نموده و چیزی نگفت. در همین اثنا شخصی پادشاه سخت عصبانی شده و به موظفین امر نموده و گفت: این مرد فریبکار را از همین جا با مشت و لگد زده و از زینه های قصر بیرون اندازید . و به مقدار هفت کیلو استخوان مرده جانوران حمیل را حلقه ساخته در گردنش آویزان نمایید و توسط اشخاص جارچی و همچنان طبل و دهل در بین شهر و بازار بگردانید و این چهره پیر روحانی را به مردم معرفی نمایید تا اینکه تمام مردم شهر و اطراف بدانند که اینست شخصیت جناب سلطان بایزید که در روز ملنگ و شب پلنگ می باشد ـ

بهر صورت هرکسی به نوبت خویش آن مبارک را لت و کوب نموده واز زینه های قصر پایین انداخته و هر ضربه که آن مبارک از دست سپاه پادشاه میخورد آنجناب با نفس خود میگفت: که دو لقمه نان پادشاه را میخوری حالا خوردن نان را برایت حرام ساختم  یا نه؟

خلاصه اینکه دستور شاه را اجرا نمودند و هر کسی به خیر خویش ایشان را لگد میزد . در حالیکه از گوشه های دهن آنجناب خون جاری بود روی خود را بطرف آسمان بالا نموده و گفت: خداوندا خوب شد که من از دست نفس لعین خود خلاص شدم و حالا دیگر این حمیل و طوق خجالتی را تا به وقت مرگ از گردنم دور نمی سازم ـ

در همین اثنا از حضور حضرت پرورد گار عالم برایش الهام شد که ای بایزید استخوانهای طوق گردن خود را میفروشی ؟

در حالیکه آنجناب سخت مجروح بود و از جانب دیگر قدرت و توان صحبت نمودن را هم نداشت هیچ جواب نداد. لحظه بعد باز هم از طرف خداوند بزرگ برایش الهام شد کهای سلطان بایزید جواب نگفتی طوق استخوانهای گردن خود را میفروشی که من خوب خریدار هستم ؟

در حالیکه از یک طرف آن مبارک از دست نفس لعین خویش سخت عذاب کشیده و از جانب دیگر سخت جلالی شده  بطرف بالا نگاه نموده و گفت: خداوندا تو استخوانهای  طوق گردن مرا نمی توانی بخری ؟

دو باره برایش الهام شد که ای بایزید تو نمی دانی که شهنشاه و سلطان هردو جهانم ؟

به هر قیمتی که  استخوانهای طوق گردن خود را می فروشی من خریدارم ؟

در همین موقع جناب بایزید گفت: خداوندا قیمت استخوانهای طوق گردنم صرف نظرنمودن تمام گناه های امت حضرت محمد رسول الله بوده و بس ـ

برایش الهام شد که ای بایزید یک قسمت از گناه های امت محمد خود را بخشیدم. طوق گردن خود را بشکن! آن مبارک گفت: که خداوندا قبول ندارم تا اینکه تمام گناه های امت حضرت محمد (ص) را نبخشید.

از جانب پروردگار عالم  الهام شد که ای سلطان بایزید من قادر هستم که همه را معاف نمایم وعده میدهم که یکی از امت حضرت محمد (ص) در دوزخ نباشد . و لیکن در این کار اسراری بوده و هست که جز من کسی آنرا نمیداند. همین قدر صبر کن که در روز محشر من قاضی شوم و حضرت محمد (ص) شفایتگر.

حالا بخاطر کشیدن استخوانهای طوق گردنت من سه قسمت از گناهان امت محمد، پیغمبر برحق خود را بخشیدم دور کن این طوق استخوان را از گردنت !

خلاصه اینکه آنجناب طوق گردن خود را دور نمود و  بقدرت خداوند بزرگ آثار و علایمی از ضربه خوردگی در وجود مبارک شان باقی نماند . در همین موقع متوجه شده که شخص پادشاه با هزاران نفر دیگر بهمراه همان زن رقاصه با سرلوچ و پای لوچ آمدن و مستقیماً خود را روی قدمهای جناب حضرت بایزید انداخته و معذرت خواستند ـ

جناب سلطان بطرف زن رقاصه نگاه نمود و گفت: ای زن آواز خوان تو چرا راز مرا فاش کردی من از تو خواهش نموده بودم چرا این کار را کردی؟  میخواهی که از دست این نفس لعین خود باز هم درعذاب باشم ؟

زن رقاصه گفت: قربانت شوم، ای حضرت بایزید من در همان ابتدا که خواستم این مطلب را بگویم ترسیدم که پادشاه مرا بکشد ولی دیگر طاقت نیاورده و نتوانستم  واقیعت را برای شخص سلطان نگویم.

آنجناب روی بطرف شاه کرد و گفت: ای پادشاه من در همینجا خوش هستم و جای دیگری نمی روم.

همه حاضرین در گریه و زاری شدند و گفتند یا مبارک شما ما را عفو نکردید که با ما نمی آیید ؟

خلاصه اینکه آنجناب گفتند : در آنصورت من همراه شما می آیم که هیچ وقت در قسمت صرف نمودن غذا مزاحم من نشوید و من در همان کلبه درویشی خوش زندگی کنم ـ

به هر صورت شخص پادشاه قبول نمود و به اتفاق در همان کلبه درویشی خویش رفتند و از طرف دیگر شخص پادشاه چندین کیسه سکه طلا را به زن رقاصه بخشید تا دست از آواز خوانی و رقاصه گری بردارد و توبه نموده در خدمت جناب سلطان بایزید قرار گیرد.



--

امید مداح

http://omiddobala.blogfa.com


دلـــــتــــنــــگــــــی پــــــیــــچـــیـــــــــده نــــــیــــســــــتــــــــ . . . ! 

یــــــکـــــــ دل . . . ! یــــــکـــــــ آســـــــمـــــان . . . ! یــــــکـــــــ 
بــــــغـــــض . . . ! و آرزو هــــــــای تـــــــــرکـــــــ خـــــــورده . . . ! 

بـــــــه هــــــمـــــیـــــن ســـــــادگـــــــی . . . !

 



--
=>=>=>=>=>=>=>=> ما بايد عادت كنيم، براى خودمان فرهنگ كنيم، براى خودمان يك فريضه بدانيم كه هر كالائى كه مشابه داخلى آن وجود دارد و توليد داخلى متوجه به آن است، آن كالا را از توليد داخلى مصرف كنيم و از مصرف توليدات خارجى بجد پرهيز كنيم
امام خامنه ای حفظه الله <=<=<=<=<=<=<=<=
دریافت این پیام بدلیل ثبت نام شما در گروه است گروه Google Groups "لیمو
»« Lemon".
جهت ارسال به این گروه، ایمیل را ارسال کنید به lymoo@googlegroups.com
 
برای سایر گزینه ها، به این گروه مراجعه کنید در
http://groups.google.com/group/lymoo?hl=fa?hl=fa

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر