۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

مسيحا نفس

مسيحا نفس

گرچه از دور فلك فتنه بسي مي آيد

وز پي لاله و گل  خار و خسي مي آيد

فكر بيداد مكن دادرسي مي آيد

مژده اي دل كه مسيحا نفسي مي آيد

كه ز انفاس خوشش بوي كسي مي آيد

 

دوش كز درد جدايي به بتي باده فروش

شكوه مي كردم و مي آمدم از غم به خروش

بر لب انگشت نهاد آن صنم و گفت خموش

از غم هجر مكن ناله و فرياد كه دوش

زده ام فالي و فرياد رسي مي آيد

 

نخله ي طور ندا داد مرو راه هوس

زين بيابان نشود جز شرري حاصل كس

گفتم آري ولي اي شاهد سوزنده نفس

زآتش وادي ايمن نه منم خرم و بس

موسي آنجا به اميد قبسي مي آيد

 

گرچه ما را  ز رخت رخصت ديداري نيست

يا اگر هست مرا ديده ي بيداري نيست

ليك دل نيست كه در حسرت دلداري نيست

هيچ كس نيست كه در كوي تواش كاري نيست

هركس آنجا به طريق هوسي مي آيد

 

عشق در سينه خروشيد كه معشوق اينجاست

عقل زد طعنه كه اين مسئله پر چون و چراست

هركسي نقش خيالي زد و ديديم خطاست

كس ندانست كه منزلگه معشوق كجاست

اين قدر هست كه بانگ جرسي مي آيد

 

ما كه در كوي خرابات نهاديم قدم

به وجود آمدگانيم ز اقليم عدم

ساقيا تا به در آييم ز ويرانه ي غم

جرعه اي ده كه به ميخانه ي ارباب كرم

هر حريفي ز پي ملتمسي مي آيد

 

هر نفس جان اسير از دل زندان بدن

بر لب آيد كه جهان نيست بجز بيت حزن

يعني اي مردم آزاده ي آن سوي چمن

خبر بلبل اين باغ بپرسيد كه من

ناله اي مي شنوم كز قفسي مي آيد

 

اي نسيم سحري وقت خوشي مغتنم است

كاروان مي رود و فرصت ديدار كم است

حال كز لطف ازل روشني صبحدم است

دوست را گر سر پرسيدن بيمار غم است

گو بران خوش كه هنوزش نفسي مي آيد

 

صبحگاهان كه صبا با نفس مشك فشان

گفت با خواجه ي شيراز خبرهاي نهان

كلك آن نابغه اين نكته چه خوش كرد بيان

يار دارد سر صيد دل حافظ ياران

شاهبازي به شكار مگسي مي آيد

 

www.ghazalfam.blogfa.com

صبای تبریزی

 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر