۱۳۹۰ خرداد ۶, جمعه

بیاد ستاره

اینبارسهمناک ترین باد می وزید
بادی که بوی فاجعه می داد می وزید
اینبارقصه قصۀ داس و تبر نبود
شلاق باد بر تن شمشاد می وزید
می رفت تا درخت کهنسال بشکند
زان باد کزحوالی بیداد می وزید
نرگس کلاه سر تا ابرو کشیده بود
از سوزباد کان همه آزاد می وزید
در ذهن دشت،شیهۀ شبدیز می خزید
درجان کوه نالۀ فرهاد می وزید
می ریخت برگ های خزان دید روی گل
یعنی خراب برسرآباد می وزید
صبرآنچنان به نقطۀ پایان رسیده بود
کز تنگنای حوصله فریاد می وزید
اینبارقصه،قصۀ خونین عشق بود
بر فرق عدل خنجر الحاد می وزید


به یاد دوست عزیزمان ستاره
که اجبارا به یک سفرسه ساله
فرستاده شد
ستاره جان..دوست گرامی و با احساس
و متعهد..که بر سر مواضع برحق
خود ایستادی تا به من که به دلیل مذکر
آفریده شدن خود را جنس برترمی دانم
و تو را صرفا به دلیل مونث بودن
ضعیفه می خوانم و ادعای مالکیت
بریکی چون تو را دارم و می گویم
زن من..عیال من..منزل من...بله
ایستادی تا به من بیاموزی که
مردی و مردانگی به آن مفهومی
که در فرهنگ ما رایج است
تنها به شکل و ظاهر و نوع خلقت
نیست بلکه به از خود گذشتگی
حق طلبی انسانهاست
گر مرید راه عشقی فکر بد نامی مکن
به هر حال ستارۀ عزیز تو هر کجا
که باشی همچنان همان ستارۀ
تابناک هستی و عزیز
این سه سال که سهله..اگر
سیصد سال هم باشد مطمین باش
که یک خواب کهفی است
و دوستانت به یادت هستند
اگرکوه بمیرد..درخت بمیرد
ماه بمیرد..ستاره نخواهد مرد
چون زندگی نمی میرد
یادت گرامی..م..ن

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر