be masi zir beravid:
View > Encoding > Unicode (Utf-8)
يک حسنخرکى بود، مادر خود را خيلى اذيت مىکرد. يک روز آمد پيش مادر خود
و گفت: من شولى (يک نوع آش و شله است که با سرکه مىخورند 'از زيرنويس
قصه' ) مىخوام. مادر او گفت: من سرکه ندارم. حسن گفت: تو شولى بپز. خاله
سرکه زياد دارد. مىروم و از او مىدزدم. مادر او با او مخالفت کرد. اما
حسن سر مادر خود داد کشيد: بلند شو شولى بپز. خودش از خانه بيرون رفت تا
سرکه بدزدد. بين راه شغالى او را ديد پرسيد: حسنخرک کجا مىروي؟ حسن
گفت: مىروم خانه خالهام سرکه بدزدم. شغال گفت: مرا هم ببر. حسن گفت:
بيا روى کون من بنشين. شغال روى کون حسن نشست. رفتند تا کلاغى آنها را
ديد و همراه آنها شد، بعد از آن يک عقرب و يک سگ هم با آنها همراه شدند.
حسن گفت: عقرب توى قوطى کبريت خاله بنشيند، وقتى خاله خواست کبريت روشن
کند، دست او را نيش بزند شغال توى کفش خاله کار بد کند تا خاله کمى معطل
شود. کلاغ م لببام بنشيند وقتىکه خاله سر بالا کرد با خدا درد دل کند،
توى دهن او فضله بيندازد. سگ دم در زيرزمين خانه خاله مىخوابد. تا وقتى
خاله خواست توى زيرزمين برود پاى او را گاز بگيرد.
ادامه در لینک زیر:
http://peb30.mihanblog.com/post/167
--
شما به این دلیل این پیام را دریافت کرده اید که در گروه Google Groups "وبلاگنوسيان ايراني" مشترک شده اید.
جهت پست کردن مطلب به این گروه، ایمیلی به irwebs_hadi@googlegroups.com ارسال کنید.
جهت لغو اشتراک از این گروه، ایمیلی به irwebs_hadi+unsubscribe@googlegroups.com ارسال کنید.
برای گزینه های دیگر، از این گروه در http://groups.google.com/group/irwebs_hadi?hl=fa دیدن کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر