۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

بی تو مهتاب شبی

اثر: فريدون مشيری

بی تو مهتاب شبی از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم،

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق ديوانه که بودم،

در نهان خانه ی جانم گل ياد تو درخشيد.

باغ صد خاطره خنديد،

عطر صد خاطره پيچيد:

يادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتيم.

پرگوشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم.

ساعتی بر لب آن جوی نشستيم.

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام.

...

يادم آيد تو به من گفتی: از اين عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر اين آب نظر کن!

آب، آيئنه عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است!

باش فردا که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی ازين شهر سفر کن!

با تو گفتم حذر از عشق؟ ندانم

سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پرزد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی! من نه رميدم نه گسستم.

باز گفتم که تو صيادی و من آهوی دشتم!

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم!

حذر از عشق ندانم. سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم!

...

يادم آيد که دگر از تو جوابی نشيندم.

پای در دامن اندوه کشيدم.

نگسستم، نرميدم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر