۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه

غزلی از سایه

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کُنج تنهائی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
دردِ بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق در این جانِِ شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ما به چه کارش میخورد
که چو برق آمد و در خشک وتر ما زد و رفت
رفته، از گریه طوفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایاکه بدریا زد و رفت
بَُوَد آیا که ز دیوانه خود یاد کند
انکه زنجیر بپای دلِ شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه میگفت که دوش
عقل فریاد بر آورد و به صحرا زد و رفت
عقل فریاد بر آورد و به صحرا زد و رفت
م  الف   سایه
با مهر واحترام  حمید شجاع الدبنی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر