عشق و ايمان
بشر حافي گفت:در بازار بغداد مي رفتم كه يكي را هزار تازيانه مي زدند
اما آن مرد فريادي نمي كشيد سرانجام او را به زندان بردند دنبال او رفتم
از او پرسيدم:اين تازيانه ها را براي چه به تو زدند؟
گفت:از آنكه شيفته عشقم!
گفتم: چرا زاري نكردي تا ترا عفو كنند؟
گفت:زيرا معشوق من در نظاره من بود
و چنان غرق او بودم كه پرواي زاريدن نداشتم
گفتم:اگر به وصال اورسي چه مي كني؟ نعره اي زد وجان نثار كرد!
آري اگرعشق درست بود بلا به رنگ نعمت گردد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر