گیسوی شب
شب این سر گیسوی ندارد که تو داری
آغوش گل این بوی ندارد که تو داری
نرگس که فریبد دل صاحبنظران را
این چشم سخنگوی ندارد که تو داری
نیلوفر سیراب که افشانده سر زلف
این خرمن گیسوی ندارد که تو داری
پروانه که هر دم ز گلی بوسه رباید
این طبع هوس جوی ندارد که تو داری
غیر از دل جان سخت رهی کز تو نیازرد
کس طاقت این خوی ندارد که تو داری
زنده یاد رهی معیری
شب این سر گیسوی ندارد که تو داری
آغوش گل این بوی ندارد که تو داری
نرگس که فریبد دل صاحبنظران را
این چشم سخنگوی ندارد که تو داری
نیلوفر سیراب که افشانده سر زلف
این خرمن گیسوی ندارد که تو داری
پروانه که هر دم ز گلی بوسه رباید
این طبع هوس جوی ندارد که تو داری
غیر از دل جان سخت رهی کز تو نیازرد
کس طاقت این خوی ندارد که تو داری
زنده یاد رهی معیری
From: Rebecca <rebecca_m84@yahoo.com>
To: golha <friends-of-radio-golha@googlegroups.com>
Sent: Tuesday, 6 August 2013, 19:29:26
Subject: چند غزل عاشقانه
غزل یکصد و چهل و سوم
زنی چنین که تویی جز تو هیچ کس زن نیست
و گر زن است ، پسندیده ی دل من نیست
زنی چنین که تویی ، ای که چون تو ، هیچ زنی
به بی نیازی ِ بی زینتی ، مزیّن نیست
تراز و طرح و تراشش نیایدم به نظر
اگر تلألو جانی چو تو در آن تن نیست
« نه هر که خال و خطی داشت ، دلبری داند »*
چو نقش پرده که در خورد دل نهادن نیست
گلی است با تو به نام لب و دهن که چُنو
یکی به سفره گل های سرخ ارژن نیست
به طرف دامن حور ِ بهشت گو نرسد
اگر هر آینه دست منت به دامن نیست
مرا به دوری خود می کُشی و می گذری
بدان خیال که خون منت به گردن نیست ؟
نگاه دار دلم را برای آنچه در اوست
که ساغر غم تو در خور شکستن نیست
به خون خود ، خط برهان نویسمت این بار
اگر هر آینه عشق منت مبرهن نیست
چه جای خانه ی بی خانمانی ام ؟ بی تو ،
چراغ خانه ی خورشید نیز ، روشن نیست
طنین نام تو پیچیده است در غزلم
وگرنه شعر من این گونه خودمطنن نیست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند « حافظ »
یکصد و چهل و دوم
در دست گلی دارم ، این بار که می آیم
کان را به تو بسپارم ، این بار که می آیم
در بسته نخواهد ماند ، بگذار کلیدش را
در دست تو بسپارم ، این بار که می آیم
هم هر کس و هم هر چیز ، جز عشق تو پالوده است
از صفحه ی پندارم ، این بار که می آیم
ابرم همه بارانم ، وی باغ گل افشانم !
جز بر تو نمی بارم ، این بار که می آیم
خواهی اگرم سنجی ، می سنج که جز مهرت
از هر چه سبک بارم ، این بار که می آیم
سقفم ندهی باری ، جایی بسپار ، آری
در سایه ی دیوارم ، این بار که می آیم
زان بیهُشی سنگین ، وان خواب غبار آگین
هشیارم و بیدارم ، این بار که می آیم
باور کن از آن تصویر ــ آن خستگی ، آن تخدیر ــ
بی زارم و بی زارم ، این بار که می آیم
دیروز بهل جانا ! با تو همه از فردا
یک سینه سخن دارم ، این بار که می آیم
یکصد و چهل
هموراه عشق، بی خبر از راه می رسد
چونان مسافری که به ناگاه می رسد
وا می نهم به اشک و به مژگان ، تدارکش
چون وقت آب و جاروی این راه می رسد
اینت زهی شکوه که نزدت کلام من
با موکب نسیم سحرگاه می رسد
با دیگران نمی نهدت دل به دامانت
چندان که دست خواهش کوتاه می رسد
میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم
تا آهوی تو ، کی به کمین گاه می رسد !
هنگام وصل ماست ، به باغ بزرگ شب
وقتی که سیب نقره یی ماه ، می رسد
شاعر ! دلت به راه بیاویز و از غزل
طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد
غزل یکصد و شصت و ششم
ز باغ پیرهنت ، چون دریچه ها، وا شد
بهشت گمشده ، پشت دریچه، پیدا شد
رها از سلطه پاییز در بهار اتاق
گلی به نام تو، در بازوان من، وا شد
به دیدن تو ، همه ، ذره های من شد چشم
و چشم ها، همه سرتا پا، تماشا شد
تمام منظره پوشیده از تو شد، یعنی
جهان به یمن حضورت دوباره زیبا شد
زمانه ریخت به جامم ، هرآنچه تلخانه
به نام توکه در آمیختم ، گوارا شد
فرشته ها ، تو و من را به هم نشان دادند
میان زهره و ماه ، از تو گفت و گوها شد
دوباره طوطیک شوکرانی شعرم
به خنده خنده شیرین تو ، شکرخا شد
شتاب خواستنت ، این چنین که می بالد
به دوری تومگر می توان شکیبا شد؟
امیدوار نبودم دوباره از دل تو
که مهربان بشود با دل من ، اما شد
تنت هنوز به اندازه یی اطافت داشت
که گل در آیینه از دیدنش شکوفا شد
قرار نامه ی وصل من و تو بود آن که
به روی شانه ی تو با لب من امضا شد
غزل یکصد و شصت و یکم
گفتی که می ترسی آری، کز عشق ها، می گریزی
اما تو خود نفس عشقی ، از خود کجا می گریزی؟
دیگر ، که ات می رهاند ، از ورطه ها ، زورق من؟
وقتی به سودای ساحل ، از ناخدا می گریزی
با عشق نتوان اگر خفت ، باری از آن می توان گفت
از صحبت عاشقانه ، دیگر چرا می گریزی ؟
در زیر فرمان عشق اند، هر جا و هر لحظه ، آری
با « بی زمان » می ستیزی، از « ناکجا » می گریزی
از دور عشق، آهوی من ! راه برون شُد نداری
بار از خُتن چون ببندی ، سوی ختا می گریزی
گفتی نمی خوای از تو افسانه ای ساز گردد؟
این نیز خود ماجرایی است، کز ماجرا می گریزی
هر سو ، شوی جاری ، افسوس ، طیفی است آلوده ی رنگ
پاک زلالم ! که چون آب از رنگ ها می گریزی
هرچه گریزی، پلشتی است، دنیای ما غرق زشتی است
شاید به جایی برون از دنیای ما، می گریزی؟
در اشتیاقت کسی نیست، از من به تو آشناتر
سوی کدامین غریبه، زین آشنا می گریزی؟
همخوان ِ شور درونت ، چون من ، نی عاشقی نیست
ای روح نی ! کز نیستان ، با صد نوا می گریزی
کو خوش تر از عشق حالی؟ وز شعر خوش تر هوایی
دیگر به سوی کدامین حال و هوا، می گریزی
---
شما به این دلیل این پیام را دریافت کردهاید که در گروه Google Groups "دوستان راديو گلها" مشترک شدهاید.
برای لغو اشتراک در این گروه و قطع دریافت ایمیل از آن، ایمیلی به friends-of-radio-golha و unsubscribe@googlegroups.com ارسال کنید.
برای گزینههای بیشتر، از https://groups.google.com/groups/opt_out دیدن کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر