۱۳۹۰ آبان ۱۰, سه‌شنبه

{تفريح و سرگرمي}, [12729] ادامه حکایت شیخ صنعان



ديد از آن پس دختر ترسا به خواب كاوفتادي در كنارش آفتاب

آفتاب آنگاه بگشادي زبان كز پي شيخت روان شو اين زمان

مذهب او گير و خاك او بباش اي پليدش كرده، پاك او بباش

او چو آمد در ره تو بي مجاز در حقيقت تو ره او گير باز

از رهش بردي، به راه او درآي چون به راه آمد تو هم راهي نماي

ره زنش بودي بسي همره بباش چند ازين بي آگهي آگه بباش

چون درآمد دختر ترسا ز خواب نور مي داد از دلش چون آفتاب

در دلش دردي پديد آمد عجب بي قرارش كرد آن درد از طلب

آتشي در جان سرمستش فتاد دست در دل زد،دل از دستش فتاد

مي ندانست او كه جان بي قرار در درون او چه تخم آورد بار

در زمان آن جملگي ناز و طرب هم چو باران زو فرو ريخت اي عجب

نعره زد جامه دران بيرون دويد خاك بر سر در ميان خون دويد

با دل پر درد و جان ناتوان از پي شيخ و مريدان شد دوان

مي ندانست او كه در صحرا و دشت از كدامين سوي مي بايد گذشت

عاجز و سرگشته م يناليد خوش روي خود در خاك مي ماليد خوش

زار ميگفت اي خداي كارساز عورتي ام مانده از هر كار باز

مرد راه چون تويي را ره زدم تو مزن بر من كه بي آگه زدم

بحر قهاريت را بنشان ز جوش مي ندانستم، خطاكردم، بپوش
 

هرچه كردم بر من مسكين مگير دين پذيرفتم، مرا تو دست گير

--

--
اين ايميل را براي دوستان خود هم بفرستيد.
و به آنها بفرماييد، روي خط پايين كليك كنند تا براي آنها هم مطالب خوب و جالب بفرستيم
http://groups.google.com/group/taf_sar/subscribe
اين ايميل بدليل عضويت شما در گروه تفريح و سرگرمي است.
ايميل گروه اين است. taf_sar@googlegroups.com
اگر از دست ما ناراحت هستيد و نمي خواهيد مطالب ما بدست شما برسد پس خط پايين را كليك كنيد.
taf_sar+unsubscribe@googlegroups.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر