۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

شطرنج گلها

درود 

بازي شطرنج سخت نيست، اگر قوانينش را بداني


ديگر مطمئن شده ام كه شاه هيچ كاره است. تمام دستورات از جاي ديگري مي رسد. مي گويند يك «دست » هست كه ما را جابجا مي كند. مي گويند نيروي دست مافوق نيروي شاه است. گويا به دلايلي دست از شاه حمايت مي كند، و تمامي ما سربازان در واقع ابزاري هستيم براي حمايتِ دست از شاه
چند روزي بود از خودم مي پرسيدم چرا شاه، شاه شده است؟! مگر غير از اين است كه اختيارات « وزير » از همه بيشتر است؟ چرا ما هميشه نگران شاه هستيم و نه وزير؟ به « دست » ربط دارد...« دست » پشتيبان شاه است.


ما سرباز ها هميشه جلو مي رويم. ما را قرباني مي كنند تا بقيه را نگه دارند، و بقيه هم به موقع خودشان قرباني مي شوند تا شاه زنده بماند. خيلي دلم مي خواست روزي كه شاه مي ميرد را ببينم. ولي سرباز ها همه قبل از شاه كُشته مي شوند...

كسي ما سربازها را جدي نمي گيرد. هر بار مي خواهم سر صحبت را با فيل باز كنم، مي گويد سرم را برگردانم...گويا از فيل سياه مي ترسد...من اگر جاي وزير بودم بجاي فيل به اسب مي چسبيدم...فيل به چه درد مي خورد وقتي براي رفت و آمدش ما سربازها بايد راه را باز كُنيم...هميشه فكر مي كنم اگر سربازان سياه ما را محاصره كنند، كار فيل و وزير تمام است...مي گويند وزير و فيل با هم رايطه دارند...مي گويند وزير با اينكه مي داند اسب بهتر است او را از خود دور كرده تا به فيل يچسبد....ولي من باور نمي كنم. هر كس هم غير از من آن نگاهها را ديده بود باور نمي كرد...آخرين بار كه سعي كردم جريان « دست » را با فيل در ميان بگذارم چشمان وزير را ديدم كه به دور دست خيره شده بود...به « رخ » نگاه مي كرد...چشمان وزير پر از درد بود. من فكر مي كنم وزير از دوري « رخ » غمگين است. من حدس مي زنم اسب را گذاشته نزديك « رخ » بماند، تا اگر خداي نكرده خطري پيش آمد « رخ » با اسب فرار كند...حتما" همين است...وگرنه چرا بايد فيل بي خاصيت كنار وزير مُختار بايستد.اين دوري عجب چيز بدي است...كاشكي مي شد « شاه قلعه » كرد...شايد درد وزير كمتر مي شد...كاش « دست » همين كار را بكند...

دلم مي خواهد با سربازان سياه حرف بزنم. نمي دانم آنها داستان « دست » را مي دانند يا نه...من مطمئنم شاه آنها هم هيچ كاره است. اما يك جاي كار جور در نمي آيد...چگونه است كه « دست » ما را جابجا مي كُند تا شاه خودمان را حفظ كنيم و شاه سياه را بكُشيم و در همان حال آنها را جابجا مي كُند تا عليه ما بجنگند؟ اين « دست » عجب چيز عجيبي است. اما اگر مي توانستم با سربازان سياه حرف بزنم شايد كاري مي كرديم...شايد توافق مي كرديم شاه يكي را بكُشيم و ديگري را نگه داريم، بدون ابنكه خودمان كُشته شويم...شايد هم هر دو شاه را مي كُشتيم و صفخه را مي داديم دست وزير ها...نمي دانم وزير هم از « دست » دستور مي گيرد يا نه، من كه فكر نمي كنم...وزير خيلي اختيار دارد...بعيد است او هم عروسك « دست » باشد....

داستان « دست » را توي كتاب شطرنج ننوشته اند. شايد براي همين خيلي ها فكر مي كنند بازي شطرنج سخت است. اما من ديگر مطمئن شده ام..

.بازي شطرنج سخت نيست، اگر قوانينش را بداني....!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر