۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

بی خبر ماندی ز حالم

بی خبر ماندی ز حالم زآنچه آمد بر سر من
عشق تو آخر به طوفان می دهد خاکستر من

شعله عشق تو از بس در دلم بالا گرفته
سینه مالامال آتش ؛ غم وجودم را گرفته

هر زمان آید به یادم دیده ی مست تو
گریه م از بخت بد خود ؛ نالم از دست تو



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر