۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه

کاش بودی و می دیدی

کاش بودي و مي ديدي
چه خاموش است بي تو روزگار من.


کاش بودي و مي ديدي

که اينجا تک تک ساعت
چه مظلومانه مي نالد به سوگ
لحظه هاي انتظار من.


کاش بودي و مي ديدي


طبيعت پيش چشمانم چه بي رنگ است

وهر سازي بد آهنگ است...

کاش بودي و مي ديدي


که من از تو سخن با پنجره، با آب، با آيينه، با ديوار مي گويم.


کاش بودي و مي ديدي

که بي تو،
نگاه مردمان همچون نگاه يک عروسک خشک و بي حال است.


کاش بودي و مي ديدي

بي تو،مهر ورزيدن،هوس،دلدادگي چون ميوه کال است.


کاش بودي و میدیدی

در انتهاي ذهن مُشَوّش خود
کلمات را تحت تعقيب قرار مي دهم !
نه واژه ايي ميآبم که شرح حالي باشد
نه جمله ايي که تسکين اين دلِ پاره پاره ...

غم نويس نيستم
فقط گاه و بي گاه
آب و هواي دل را مکتوب مي کنم ...
همین ! ...
حالا اگر آسمان دل هميشه
سرخ و کبود و غم گرفته است ، چه کنم !؟ ...

با اين حال
اين سرخي و کبودي آسمان دل را
از خاکستري جنس آدمي
بارها و بارها دوست تر دارم ...

با اين حال
گاه و بي گاه لال مي شوم
که نکند دلي بلرزد ...
نکند اشکي جاري شود ...
نکند دلي آزرده ...

حال بانگ هايي که هميشه
در درونم
در ذهنم
مرا صدا مي زنند
آيا مي دانند ؟
مي دانند که صاحب اين دل پاره پاره
براي پرواز ، پر پر مي زند ...

وكاش توبودی
تا دلم نبودنت را پرپرنمیزد
كاش
بودی و می دیدی
کاش می دیدی چقدر دوست دارم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر