در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست
جائی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست
اشکم ، که به دنبال تو آوارهَ شوقم
یارای سفر با تو و رای وطنم نیست
این لحظه چو باران فرو ریخته از برگ
صد گونه سخن هست و مجال سخنم نیست
بدرود، تو را انجمنی گردِ تو جمع اند
بیرون ز خودم ، راه در آن انجمنم نیست
دل می تپدم باز ، درین لحظهَ دیدار،
دیدار، چه دیدار؟ که جان در بدنم نیست
بدرود و سفر خوش به تو، آنجا که رهائیست
من بستهَ دامم رهِ بیرون شدنم نیست
در ساحلِ آن شهر تو خوش زی که من این جا
راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست
تا باز کجا موج به ساحل رسد آن روز
روزی که نشانی زمن ، الا سخنم نیست
شفیعی کدکنی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر