۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

حكايتي از مجنون



 

 

دم آخر برید از مردم شهر

به آن دام و دد درنده خو کرد

فقط لیلی فقط لیلی همه هیچ

نه فکر ننگ و نام و آبرو کرد

شبی تنها و بیکس در بیابان

به پا شد با خدایش گفتگو کرد

شکایت برد از آن چشمان و ابرو

گله زان زلف و زان گیسو و مو کرد

چو صحرا را ز آب دیده دریا

ز حال و روز لیلی پرس و جو کرد

خودش را در قیامت دید مجنون

ندید او دلبرش هر سو که رو کرد

به دنبال دل و لیلای خود بود

نظر بر هر کنار و سمت و سو کرد

در اینجا چون به یاد لیلی اش بود

در آن محشر هم او را جستجو کرد

سکوتی سهم و سنگین در قیامت

فقط بادی وزید و های و هو کرد

خدا فرمودش ایندم آرزو کن

فقط دیدار لیلی آرزو کرد

خدا فرمودش احسنت ای وفادار

سپس در جسم لیلی رو به او کرد

خدا لیلی شد و لیلی خدا بود

به هر سمتی که مجنون رو به او کرد

پشیمان و خجل از آرزویش

به آب دیده دل را شستشو کرد

چنان اوج جنونش را نشان داد

که دنیا را به کلی زیر و رو کرد

یکی دشنه برآورد و سبکبال

به چشم زار خونبارش فرو کرد

بزد بر دیده تا دل گردد آزاد

خلایق را به حیرت رو به رو کرد

برای سجده بر درگاه معبود

ز خون پاک گلگونش وضو کرد

چو صوفی زد قدم در راه مجنون

فلک تحسین این اقدام او کرد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر