به  هرکجا که می روید عشق و محبت افشانید و این کار را از خانه خودتان آغاز کنید : به  فرزندانتان ، به و به همسایه دیوار به دیوارتان عشق بورزید .  هرگز پذیرای کسی  نباشید مگر آنکه او را راضی تر و شادمان تر از قبل بدرقه کنید . تجسم عینی مهربانی  های خدا باشید ، مهربان در چهره ، در چشمان ، در لبخند و در سلام و علیک های گرم و  دوستانه .
و اما داستان . این داستان نوشته دان کلارک می باشد با نام  "  یک همچو برادری " . دان کلارک می نویسد :
یکی از دوستانم به نام پل  ، یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود . شب عید  هنگامی که پل از اداره اش بیرون می آمد متوجه پسر بچه شیطانی می شود که دور و بر  ماشین نو  و براقش قدم می زند و آن را تحسین می کند . پل نزدیک ماشین که می  رسد ، پسر می پرسد : « این ماشین مال شماست آقا ؟ »
پل سرش را به علامت تایید  تکان می دهد و می گوید : « برادرم به عنوان عیدی به من داده است »
پسر متعجب می  شود و می گوید : « منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری ، بدون  اینکه دیناری بابت آن پرداخت کنید به شما داده است ؟ ای کاش ... »
البته پل  کاملا واقف بود که پسر چه آرزویی می خواست بکند . او می خواست آرزو کند که ای کاش  او هم یک همچو برادری داشت . اما آنچه که پسر می گوید سرتا پای وجود پل را به لرزه  در می آورد :
« ای کاش من هم یک همچو برادری بودم »
پل مات و مبهوت به پسر می  نگرد و سپس با یک انگیزه آنی می گوید : « دوست داری با ماشین یه گشتی بزنیم ؟  »
« اوه ، بله ، دوست دارم »
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برمی  گردد و با چشمانی که از خوشحالی برق می زند ، می گوید : « آقا میشه خواهش کنم بری  به طرف خونه ما ؟ »
پل لبخند می زند . او خوب می فهمد که پسر چه می خواهد بگوید  . او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته  است . اما پل باز در اشتباه بود . پسر می گوید : « بی زحمت اونجائی که دوتا پله  داره نگه دارید . » 
پسر از پله ها بالا می دود . چیزی نمی گذرد که پل صدای  برگشتن او را می شنود ، اما او دیگر تند و تیز برنمی گشت . او برادر کوچک فلج و  زمین گیر خود را بر پشت حمل می کرد ، به ماشین اشاره می کرد و می گفت : « اونه هاشش  ، بودی (Buddy)  ، می بینی؟ درست همانطوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم .  برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده است . یه روزی من هم یه  همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای  قشنگ ویترین مغازه های شب عیدو ، همانطوری که همیشه برات شرح میدم ببینی . »
پل  از ماشین پیاده می شود و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین می نشاند . برادر بزرگتر  ، با چشمانی براق و درخشان ، کنار او می نشیند و سه تایی رهسپار گردشی فراموش نشدنی  می شوند 
۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه
[گروه لیمو:7156] سفر درخشان همراه با عشق برادرانه!!!!!!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)

 
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر