چقدر پشیمانم (داستان واقعی)
چارلی چاپلین
... ناگهان خانم مککارتی مرحوم شد. مدتی بود از بیماری خاصی رنج میبرد و به سلامتش بهسرعت خلل وارد میآمد، تا روزی که دیگر دوام نیاورد و مُرد. آنوقت، فکرهایی به سرم افتاد. با خود میگفتم: «چقدر خوب میشد اگر آقای مککارتی مادر مرا میگرفت! من و والی این همه با هم دوست هستیم! بهعلاوه، این بهترین راهحل برای همهی مسائل مبتلابه مادرم بود.»
کمی بعد از اینکه خانم مککارتی به خاک سپرده شد، من دراینباره با مادرم صحبت کردم:
«مادر، تو باید کاری بکنی که آقای مککارتی را بیشتر ببینی. من شرط میبندم که او از ازدواج با تو خوشحال خواهد شد.»
مادرم با لبخند بیرنگی در جواب گفت:
«آه، پسرجان، بگذار این مرد بیچاره نفسی بکشد!»
«ای مادر، تو اگر قدری به سر و وضع خودت برسی و لباس خوب بپوشی و مثل سابق خودت را خوشگل کنی، او با تو ازدواج خواهد کرد؛ ولی تو هیچ تلاشی نمیکنی. تو همهاش توی این اتاق کثافت مینشینی و قیافه میگیری.»
بیچاره مادر! چقدر حالا پشیمانم از اینکه چنین حرفهایی به او میزدم! من هیچ متوجه نبودم که بیغذایی و کمبود مواد لازم برای بدن، ضعیف و بیحالش میکرد. با این وصف، فردای روز بعد، میدیدم که با تلاشی فوق بشری به کار خانهداری پرداخته است.
برگرفته از كتاب:
چاپلين، چارلي؛ داستان كودكي من؛ برگردان محمد قاضي؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر ثالث 1389.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
اولین درس دوران کودکی من
کریستین بوبن
سخنی از این جستار: «درد را دوست ندارم، هرگز هم آن را دوست نخواهم داشت، ولی باید اذعان کنم که آموزگار خوبی است.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
... برای دانستن باید بهایش را پرداخت، این اولین درس دوران کودکیام بود. به این ترتیب بود که خواندنِ ساعت را روی صفحهی ساعتهای دیواری یاد گرفتم. سه ساله بودم یا سه سالونیمه، یک ماه تمام، مادرم هر روز دو ساعت پشت سر هم ناپدید میشد. هرگز ندانستم کجا میرفت، پدرم دراینباره هرگز جوابی به من نداد. در آن روزها قیافهی عجیبی داشت، میترسیدم، از هیچ چیز سر درنمیآوردم، و اگر مادرم برنمیگشت، پدرم ساعت دیواری را نشانم میداد و میگفت: نگاه کن، وقتی عقربهی کوچک اینجا برسد و عقربهی بزرگ اینجا، فلان ساعت خواهد بود و مامان خندان مثل همیشه برمیگردد. به این ترتیب بود که خواندن ساعت را یاد گرفتم و به همین ترتیب بود که بقیهی چیزها را آموختم. با کمبود و با حضور درد در وجودم. درد را دوست ندارم، هرگز هم آن را دوست نخواهم داشت، ولی باید اذعان کنم که آموزگار خوبی است.
برگرفته از كتاب:
بوبن، كريستين؛ ديوانهبازي؛ برگردان پرويز شهرياري؛ چاپ ششم؛ تهران: نشر چشمه 1387.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
تابلوی رؤیاها (داستان واقعی)
جک کنفیلد
در سال 1995، جان آساراف، تابلویی مخصوص رؤیاهایش تهیه کرد و آن را روی دیوار اتاق کارش در منزل نصب کرد. هر وقت شیئی مادی را میدید که آن را میخواست یا سفری که آرزویش را داشت، عکس آن را میگرفت و به این تابلو میچسباند. بعد خود را در حال لذت بردن از موضوع مورد علاقهاش مجسم میکرد.
در ماه می سال 2000 که تازه به خانهی جدیدش در کالیفرنیای جنوبی نقل مکان کرده بود، ساعت 7:30 صبح در دفترش نشسته بود که پسر 5 سالهاش کینان، ناغافل وارد شد و روی دوتا از جعبههایی که چهار سال در انباری بود، نشست. کینان از پدرش پرسید که توی آن جعبهها چیست؟ وقتی جان گفت که تابلوی رؤیاهایش در آن جعبهها قرار دارد، کینان جواب داد: «چی چی رؤیاهای شما؟»
جان درِ یکی از جعبهها را باز کرد و تابلوی رؤیاهایش را به کینان نشان داد. جان همانطور که به اولین تابلو نگاه میکرد، لبخندی زد و عکسهای مرسدس اسپورت، ساعت و بعضی دیگر از اقلامی را که قبلاً آرزوی داشتن آنها را داشت، نگاه کرد؛ چیزهایی که بعداً همهی آنها را به دست آورده بود.
اما وقتی تابلوی دوم را بیرون کشید، شروع به گریه کرد. روی آن تابلو عکسی از خانهای بود که تازه آن را خریده بود و الان در آن زندگی میکرد! نه خانهای مثل آن، بلکه این خانه! خانهای به مساحت 7000 مترمربع که روی شش جریب چشمانداز خاص قرار گرفته بود، با میهمانخانهای 3000 مترمربعی و دفتر کاری پیچ در پیچ، زمین تنیس، و سیصدوبیست درخت پرتقال - همان خانهای که عکس آن را چهار سال قبل از داخل مجلهی خانههای رؤیایی برای خودش بریده بود!
برگرفته از كتاب:
كنفيلد، جك؛ مباني موفقيت؛ برگردان گيتي شهيدي؛ چاپ چهارم؛ تهران: نسل نوانديش 1388.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
قربانیِ ترس از ناشناختهها
دیوید ریکلان
سخنی از این جستار: «باید ترسهایتان را کنار بگذارید و به خودتان و رؤیایتان اعتماد داشته باشید.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ترس احساس نیرومندی است. احساس ترس در برابر خطر از ما محافظت میکند، ولی همین احساس ممکن است به ما اجازه ندهد که کارهای تازه و جالبی انجام بدهیم. اکثر ما وقتی ندانیم که چه اتفاقی قرار است بیفتد، دلشوره پیدا میکنیم، ولی بعضی اوقات برای اینکه از درجازدن در زندگی بپرهیزیم، با اینکه نمیدانیم چه اتفاقی قرار است بیفتد، باید با اطمینان قدم برداریم.
آیا تا به حال هوس کردهاید که کار تازهای را شروع کنید، مجسمهساز شوید یا اینکه دور دنیا سفر کنید؟ برای اینکه هر یک از این آرزوها به واقعیت تبدیل شوند، باید ترسهایتان را کنار بگذارید و به خودتان و رؤیایتان اعتماد داشته باشید. شاید موفق شوید، شاید هم شکست بخورید، ولی حداقل سعی کردهاید که رؤیایتان را به حقیقت تبدیل کنید.
ما همیشه در زندگیمان مثل رودخانه با تنهی درختهایی روبرو میشویم که بهراحتی از سر جایشان حرکت نمیکنند. مسئله این نیست که آیا با این تخته پارهها مواجه میشویم یا خیر. مهم این است که بتوانیم موانع را از سر راهمان برداریم تا زندگیمان مجدداً جریان پیدا کند. برای شروع این کار، یک روش عالی این است که بفهمیم کدام رفتارهای ما باعث میشوند که در زندگی درجا بزنیم.
برگرفته از کتاب:
ریکلان، دیوید؛ راههای نو از استادان بزرگ برای زندگی بهتر(جلد 2)؛ برگردان صادق خسرونژاد؛ چاپ نخست؛ تهران: راشین 1387.
سرچشمه مهروغصه و شادیهاست
گربازی جان زما بسی شیرین است
سختیش بسی بیشتر از بازیهاست
دریافت این پیام بدلیل ثبت نام شما در گروه است گروه Google Groups "لیمو
»« Lemon".
جهت ارسال به این گروه، ایمیل را ارسال کنید به lymoo@googlegroups.com
برای سایر گزینه ها، به این گروه مراجعه کنید در
http://groups.google.com/group/lymoo?hl=fa?hl=fa
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر