۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

وحشی بافقی مجنونی بی همدم

وحشی بافقی مجنونی بی همدم
 

كمال الدین وحشی بافقی در سال ۹۳۹ هـ . ق در بافق كه ۲۴ فرسنگ از یزد فاصله دارد به دنیا آمد. وی از خاندانی متوسط و روستایی بود كه روزگار در گمنامی می گذراندند و تلاش برای معاش می كردند. برادر بزرگتر وحشی به نام مرادی بافقی در پیشرفت شعر و شاعری وی سهم بسزایی داشت. شرف الدین علی از ادبای بزرگ آن زمان نیز استاد آن دو بود.

وحشی پس از مرگ برادرش تركیب بندی در رثای او سروده است:


یاران، رفیق هم نفس یار من كجاست
مردم زغم، برادر غمخوار من كجاست؟
یاری نماند و كار من از دست می رود
آن یار كه بود غم كار من كجاست؟
در خاك رفت گنج مرادی كه داشتیم
ما را نماند خاطر شادی كه داشتیم


وحشی در جوانی از بافق به یزد رفت و از آن جا نیز به كاشان سفر كرد و مدتی در آن جا به مكتب داری پرداخت ولی پس از مدتی به یزد بازگشت و تا آخر عمر در همان جا ماندگار شد. وی برعكس شعرای آن دوره كه به هند سفر می كردند تا از نعمات شاهزادگان آن دیار نیز مستفیض شوند به هیچ كجا سفر نكرد.


او در سن ۵۲ سالگی از جهان رخت بربست و در محله «پیر برج» شهر یزد به خاك سپرده شد. قبر وی بعدها در اثر سوانح مختلف خراب شد ولی در عهد احمدشاه قاجار بنایی به یاد او در محله دیگری كه هم اكنون معروف به «مقبره وحشی» است ساختند. وی در طول زندگی هیچگاه در آسایش و رفاه مادی نبود و همیشه در عسرت و تنگدستی به سر می برد:


مجنون به من بی سروپا می ماند
غمخانه من به كربلا می ماند
جغدی به سرای من فرود آمد و گفت:
كاین خانه به ویرانه ما می ماند


او به قدری بلندنظر بود كه علی رغم نداری و بی كسی حتی راهی دربار شاهان صفوی نیز نشد و شعر را صرفا وسیله ای برای بیان احساسات و اندیشه های درونی خود می دانست.


دلا اندوه دشمن گر نخواهی
زدرویشی طلب كن پادشاهی
چه خوش گفتند ارباب فصاحت
خوشا درویشی و كنج قناعت

اکسیر عشق-وحشی بافقی

وحشی بنیاد همه چیز را عشق دانسته و در سراسر جهان هیچ ذره ای را خالی از این میل نیافته است:


زاصل عشق اگر جویی نشان باز
نبینی هیچ میلی را در آغاز
اگر صد آب حیوان خورده باشی
چو عشقی در تو نبود مرده باشی


همچنین عشق را برای زندگی لازم و ضروری و آن را حد كمال انسان دانسته است:


منادی می كند عشق از چپ و راست
كه حد هر كمال، اینجاست، اینجاست


او پیش از آن كه به دام شگفت انگیز عشق اسیر گردد به دست خود كمند گرفتاری را بر گردن افكنده و تشنه آن سوختگی و جنون بوده است:


خوش آن روزی كه زنجیر جنون بر پای من باشد
به هر جا پا نهم از بیخودی غوغای من باشد


عشق وحشی ظاهری و ریاكارانه نیست. عشقی پاك و راستین است. قریب به اتفاق كسانی كه اشعارش را می خوانند در اندرونشان سوزوگدازی برپا می شود. او همچنین عشق را برای بهتر زیستن كافی می دانست. وحشی مردی وارسته و از خود گذشته بود و هیچ گاه به خودستایی نپرداخت. دارای خویی پسندیده و همچنین فروتن بود و همگان را از خودخواهی و سركشی منع می كرد:


ای علم كبر برافراخته
تاج تواضع زسرانداخته
خاك ره مردم آزاده باش
بر صفت خاك ره افتاده باش


با روشن بینی خاص خود به جهانیان می نگریسته و دورویان و ریاكاران را سرزنش می كرده است:


داد از این دیده های ظاهربین
ریش و دستار و وضع شاعربین


وحشی گوشه گیر و از داشتن همسر و فرزند نیز محروم بود و شاید هم به دلیل تنگدستی و فقر نتوانست ازدواج كند و تنها با دلبران پنداری خویش زندگی می كرد:


یك همدم و هم نفس ندارم
می میرم و هیچ كس ندارم
گویند بگیر دامن وصل
می خواهم و دسترس ندارم

***
شاعر قانعم مجرد گرد
از همه چیز و همه كس فرد


ارزش سخن وحشی در آن است كه مضمون ها و نكته های دقیق و همچنین احساسات و عواطف گرمش كه سرشار از صداقت و راستی بوده را با نوپردازی و ساده سرایی در شعر فارسی بنیاد گذاشته است:


طرح نوی در سخن انداختم

طرح سخن نوع دگر ساختم


دیوان كلیاتش متجاوز از نه هزار بیت اعم از: غزلیات، ترجیعات، تركیبات، مثنوی، قصیده، رباعی و غیره می باشد.


تركیب بندهای وحشی جایگاهی بس بلند در شعر غنایی فارسی دارد و آن را می توان از بهترین نمونه های مكتب وقوع به شمار آورد كه شاعر در آن به روشنی و در كمال زیبایی عشقی كه بین او و معشوق پدیدار گشته را می سراید. نمونه كوتاهی از تركیب بند شرح پریشانی كه اكثرا آن را زمزمه می كنند شهرت زیادی دارد.


عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس كه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت زغوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
كی سر برگ من بی سر و سامان دارد


ساقی نامه او كه به شكل ترجیع بند سروده از شاهكارهای شعر دری به شمار می رود كه بعدها مورد استقبال زیادی قرار گرفت:


دیری است كه ما معتكف دیر مغانیم
رندیم و خراباتی و فارغ زجهانیم
هوشیار شود هر كه در این میكده مست است
اما دگرانند چنین ما نه چُنانیم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی می یی هست در این میكده مستیم


غزلیات وحشی كه در بیان احساسات عاشقانه پرشور او در نهایت جذابیت و شیدایی است نیز میان خاص و عام مشهور است:


عاشق یكرنگ را یار وفادار نیست
بنده شایسته نیست ورنه خریدار هست
لازمه عاشقیست رفتی و دیدن زدور
ورنه زنزدیك هم رخصت دیدار هست
وحشی اگر رحم نیست در دل او گو مباش
شكر كه جان تو را طاقت آزار هست

وحشی سه مثنوی بلند دارد كه «ناظر و منظور» به تقلید از خسرو شیرین نظامی سروده شده و شامل حكایاتی زیبا و دلنشین است:


ایا مدهوش جام خواب غفلت
فكنده رخت در گرداب غفلت
از این خواب پریشان سربرآور
سری در جمع بیداران درآور
در این عالی مقام پرغرایب
ببین بیداری چشم كواكب


مثنوی «خلد برین» كه به پیروی از مخزن الاسرار نظامی سروده شده است شامل پند و اندرزهای متعددی می باشد:


رسم وفا از همه یاری مجوی
زادن گل از همه خاری مجوی
مس اگر از هر علفی زر شدی
نرخ زر و خاك برابر شدی
در همه بحری درّ یكدانه نیست
گنج به هر خانه ویرانه نیست


وحشی، مثنوی «فرهاد و شیرین» را به تقلید از خسروشیرین نظامی سرود، اما عمرش كفاف نداد كه آن را به اتمام برساند به همین دلیل وصال شیرازی پس از ۵۲۰ سال ۱۲۵۱بیت بدان افزود و آن را كامل كرد. بعد از آن نیز صابر شیرازی ۳۰۴ بیت بر آن افزوده است. این مثنوی یكی از بهترین و زیباترین آثار وحشی می باشد كه در شعر فارسی كم نظیر است.


صفات عشق را اندازه ای نیست
كما كز عشق حرف تازه ای نیست
ز كوی عشق اگر آید نسیمی
شود هر گلخنی باغ نعیمی

***
ز هر جا حسن بیرون می نهد پای
رخی از عشق هست آن جا زمین سای
نیازی هست هر جا هست نازی
نباشد ناز اگر نبود نیازی


او همچنین در قصایدش به مدح پیامبر اعظم (ص) و ائمه اطهار (ع) هم پرداخته است:


تو آن براق سواری كه در شب اسرار
گذشته ای ز بیابان لامكان چالاك


و در مدح حضرت علی (ع):


دل سخت عدو خون می شود از تاب شمشیرش
شعاع مهر سازد سنگ را لعل بدخشانی
و در رثای حضرت فاطمه علیها السلام:
ماتم فرزند پیغمبر بود بر جمله فرض
گر یزیدی سیرتی را نداند گو بدان
رفته زهرا عصمتی در خلوت آل رسول
كامده آل علی از فرقت او در فغان

مشهورترین اثر او ترکیب بند شرح پریشانی است که بخش هایی از آن را در ادامه می خوانیم.

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفتگوی من و حیرانی من گوش کنید


شرح این قصه' جانسوز نگفتن تا کی ؟
سوختم ، سوختم این راز نهفتن تا کی ؟


روزگاری من و دل ساکن کوئی بودیم
ساکن کوی بت عربده جوئی بودیم
عقل و دین باخته ، دیوانه' روئی بودیم
بسته' سلسله' سلسله موئی بودیم


کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود


نرگس غمزه زنش ، این همه بیمار نداشت
سنبل پر شکنش ، هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت


اول آنکس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم


عشق من شد سبب خوبی و رعنائی او
داد رسوائی من ، شهرت زیبائی او
بس که دادم همه جا شرح دلارائی او
شهر پر گشت ز غوغای تماشائی او


این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد


چاره این است و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر ، بوسه زنم جای دگر


بعد از این رای من این است و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود


پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی است
حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکی است
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو یکی است
نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکی است


این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه' مرغ خوش الحان نبود


چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه' گلزار دگر باشم به


نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش


آنکه بر جانم از او دم به دم آزاری هست
می توان یافت که بر دل ز منش یاری هست
از من و بندگی من اگر اشعاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست


به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی


مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه' درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است


بعد از این ما و سر کوی دلارای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر


تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود


چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود


ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم


تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند ، هوسناکی چند


یار این طایفه' خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
می شوی شهره به این فرقه هم آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغل باز مباش


به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری است مبادا که ببازی خود را


در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض این است که در قصد تو یاران هستند


باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری


گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از نا خوشی خوی تو رفت


حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند

سنگ مرمرین قبری كه گم شد

 

قبر وحشی بافقی در محله پیر برج یزد برابر شاهزاده فاضل بوده و تازگیهاً در خیابان واقع شده است و قبر او در یزد به سنگ مرمر شناخته می‌شده و اكنون اثری از او نیست و غزلی از خود او بر روی آن منقوش شده بود. كردیم نامزد به تو بود و نبود خویش گشتیم هیچ كاره به ملك وجود خویش مى‏گویند وى در همان محله پیر بُرج و كوچه روبه‏روى شاهزاده فاضل كه اكنون معروف به كوچه آروك (اهرك) است، زندگى می‏كرده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر