برای تو مینویسم، برای تو که حتی نمیدانم اکنون کجایی و کدام گوشه این شهر درندشت را به حال خودت میگریانی، برای جسم نحیفت، برای لهجه شیرینت، برای سن و سال کمت… برای تو مینویسم که آن چهره دردکشیدهات، غم دنیا را بر سرم آوار کرد، برای تو که نفسهای به شماره افتادهات، سینهام را به خسخس انداخت. آری، برای تو مینویسم، برای تو جوانک شهرستانی، برای تو که لابد با هزار امید و آرزو ترک کاشانه کردهای و به این خرابشدهی وامانده آمدهای که کار کنی، که مردهشور آن کار را ببرد، که دو سال نشده به هزار درد روماتیسم و دیسک و آرتروز مبتلا میشوی، برای تو مینویسم؛ برادر کوچکم، وقتی که در ورودی کوچه آن مردک خرفت به یک دلیل مسخره، در پیش چشم من، تو را به باد ناسزا گرفت و هرآنچه لایق خودش بود را به تو نسبت داد، دلم گرفت. وقتی که مرا دید و شناخت و به جای تو از من عذرخواهی کرد، برافروخته شدم اما درد اصلی آنجا بود که وقتی دلجوئیات کردم، سرت را پایین انداختی و آهی کشیدی و با غروری در هم شکسته، آرام زیر لب گفتی: «حیف که بچه شهرستانم…»، زخم نشسته بر غرورت، روحم را زخمی کرد، به قدری شرمگین شدم که دوست داشتم زمین دهان باز کند و … همان موقع که خم شدی، ابرو در هم کشیدی و به زحمت آن کارتن سنگین-که من و پدرم به سختی جابهجایش کرده بودیم- را بلند کردی و روی دوشت گذاشتی، قلبم شکست. هر کدام از آن پلههای لعنتی که با کمر خم و بار سنگین بر دوش پایین و بالا رفتی، چون پتک بر سرم فرود آمد، انگار که با هر کدامشان پنجههایی به غیض در جگرم فرو میرفت. قطره قطرهی عرقی که زیر آن کارتنها و بستههای سنگین لعنتی میریختی، چون سیل هولناکی بودند که روانم را در هم میشکستند و ویرانش میکردند. چقدر یکه خوردم از اینکه فهمیدم بعد از آن همه کار قرار است فقط ۱۵ هزار تومان به تو برسد، برای اولین بار بود که دوست داشتم به عنوان مشتری، چانه برعکس بزنیم و پول بیشتری بپردازیم، هر چند که هیچ معلوم نبود صاحبان استثمارگر آن شرکت باربری، پول اضافه را به تو بدهند، همانهایی که چون گرگ گرسنه، چارچشمی تو را میپائیدند که مبادا انعام اضافهای بگیری و آنها بیخبر باشند… نمیدانم اهل کجا بودی، اما این را خوب میدانم که اگر بازی تقدیر جور دیگری رقم میخورد، بعید نبود که من جای تو باشم و تو جای من. گذشته را که مرور میکنم، در شرایط اولیه تفاوت چندانی نداریم، هر دو زاده شهرستانیم و متعلق به یک طبقه اجتماعی مشترک، اگر روزگار روی دیگرش را به ما نشان میداد، بعید نبود که امروز تو در کنج تحریریهای نشسته باشی و من در گوشهای از این شهر، برای چندرغاز کارگر اسبابکشیهای مردم باشم. و همین چه سخت آزارم میدهد و چه سهمگین در هم میشکندم. از آن روز که دیدمت انگار گوشهای از قلبم را پیشت جا گذاشتهام، مشغول هر کار که باشم، گاهی ناخودآگاه به این فکر میکنم که تو اکنون کجایی و زیر بار چه کسی، بیصدا ضجه میزنی، کاش میشد آنچه اینجا نوشتهام را میخواندی… |
***من «فکر» می کنم؛ پس در «عبادتم»!***
دریافت این پیام بدلیل ثبت نام شما در گروه است گروه Google Groups "لیمو
»« Lemon".
جهت ارسال به این گروه، ایمیل را ارسال کنید به lymoo@googlegroups.com
برای سایر گزینه ها، به این گروه مراجعه کنید در
http://groups.google.com/group/lymoo?hl=fa?hl=fa
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر