اين داستان من را به ياد يك جمله قشنگ كه تقريبا بصورت ضرب المثل بيان مي شد انداخت
يادم مي آيد يك نفري كه زنش را طلاق داده بود و چند تا بچه را هم سرگردان كرده بود.
با پدرم روبرو شد. و پدرم در جواب سلامش گفت
بسم الله الرحمن الرحيم خودم زنده و بچه ام يتيم
آن فرد به پدرم گفت چطور مي شود كه يك فرد زنده، بچه اش يتيم شود؟
پدرم گفت: مثل تو كه زنده اي ولي وضعيت بچه هايت بدتر از صدتا يتيم است.
---------- Forwarded message ----------
From: Hossin Movahedzadeh <h.movahedzadeh@gmail.com>
Date: 2015-04-19 16:49 GMT+04:30
Subject: Re: {تفريح و سرگرمي}, [25731] Fw: داستان تاوان بي فكري
To: taf_sar@googlegroups.com
From: Hossin Movahedzadeh <h.movahedzadeh@gmail.com>
Date: 2015-04-19 16:49 GMT+04:30
Subject: Re: {تفريح و سرگرمي}, [25731] Fw: داستان تاوان بي فكري
To: taf_sar@googlegroups.com
ممنون بسیار زیبا بود.
On 4/19/15, 'ahmad ghorbani' via تفريح و سرگرمي
<taf_sar@googlegroups.com> wrote:
>
>
> On Sunday, April 19, 2015 2:50 PM, طیبه طوسی <tandtooca@gmail.com>
> wrote:
>
>
> وقتي گرفتاري و بدبختي مي بارد، از همه طرف مي آيد. به هر طرفي كه فرار مي
> كني از طرف ديگر جلويت سبز مي شود. انگار توي اين دنيا به اين بزرگي من يك
> عنصر اضافي هستم ؟اين مطالب را در فكر خودم مي گذراندم ، ديگر از همه چيز خسته
> شده بودم. مخصوصاً اين آخري كه دارم به سمتش مي روم ، نمي دانم چه نوع بدبختي
> است. البته فكر نكنيد ، من دارم با ميل و رغبت بطرف آن مي روم، نه اينطوري
> نيست. بلكه با زور و اجبار مي روم. گفتند بيا، من هم مجبورم بروم.ديروز اولين
> روز بعد از تعطيلات نوروز بود. چون پيك شادي را نيآورده بودم. خانم معلم مرا از
> كلاس بيرون انداخت معلم به من گفت برو پيش مشاورمن رفتم پيش مشاور، مشاور مدرسه
> يك خانم بود، خانم خوبي بنظر مي رسيد، خيلي مهربان بود. از خانواده ام پرسيد،
> من هم توضيحاتي دادم. گفتم كه پدر و مادرم يك ماه پيش از هم جدا شده اند. و
> الآن هم من يك روز خانه مادر بزرگ پدري هستم و روز ديگر مجبورم به خانه مادر
> بزرگ، مادري بروم. و نمي دانم پيك شادي ام كجاست؟او از دوستانم هم سؤال كرد.
> گفتم كه نزديك ترين دوستم، آرش است. آرش هم پدر و مادرش ، شش ماه پيش در يك
> حادثه رانندگي هر دو جان خود را از دست داده اند.وقتي كه صحبتش با من تمام شد.
> با موبايلش يك تماس گرفت. گفت استاد يك وقت بگذاريد، مي خواهم شما را با يك
> دانش آموز آشنا كنم. فكر كنم سوژه خوبي براي داستان نويسي شما باشد. او هم گفت
> كه فردا ساعت 11 به مدرسه مي آيد. بعدش مشاور دست مرا گرفت و دوباره به كلاس
> فرستاد. و گفت حتما فردا ساعت 11 بيا در همين اتاق تا مشكل تو را حل كنم. وقتي
> وارد كلاس شدم . و روي نيمكت نشستممعلم گفت. با مشاور صحبت كردي؟گفتم: بله صحبت
> كردم.معلم گفت: خلاصه چه شد؟گفتم: خانم مشاور با يك نفر تلفني صحبت كرد و گفت
> اين يك داستان است. و قرار شد فردا من هم او را ببينم.اين حرف را كه گفتم :
> همه كلاس زدند زير خندهمتين يكي از دانش آموزان كلاس گفت: معلومه خيلي وضعش
> خرابه كه داستان شدهخلاصه هر كسي مرا مسخره كرد.خانم معلم كلاس را ساكت كرد.ولي
> بعد از كلاس هم، بچه ها دست از مسخره كردن من بر نداشتند.يكي گفت اگر آدم مريض
> شود مي برندش دكتر و اگر ديونه شود مي برندش پيش روانپزشك و اگر وضعش خيلي خراب
> باشد مي برندش پيش دام پزشك . حالا وضع آرمان آنقدر خراب است كه از دام پزشك
> هم گذشته، رسيده به داستان.خلاصه آن روز هر جوري بود به پايان رسيد. فردا صبح
> به كلاس آمدم ، باز هم مسخره بازيهاي دوستان تمام نشده بود كه پنج دقيقه مانده
> به ساعت 11 معلم به من گفت برو پيش مشاور.وقتي بطرف اتاق مشاور مي رفتم. ديگر
> از همه چيز و همه كس نا اميد شده بودم.به يك باره دست به دعا شدم. خدايا من يك
> پسر بچه كوچكي هستم. و تحمل اين همه مشكل را ندارم. به پشت درب اتاق مشاور
> رسيدم. در زدم و وارد اتاق شدم.خانم مشاور و يك آقايي در اتاق بودند. آنها
> انگار منتظر من نشسته بودند.خانم مشاور بطرف من آمد و دست من را گرفت و در
> مقابل آن آقا نشاند.خانم مشاور گفت: استاد اين آقا آرمان است. سرگذشت جالبي
> دارد. خيلي شنيدني است. من ديروز سرگذشت ايشان را شنيدم . مي خواستم شما داستان
> ايشان را بنويسيد.استاد هم موبايل خودش را تنظيم كرد و گفت حالا صدا ها ضبط مي
> شود.خانم مشاور گفت: آرمان جان از اول شروع كن. كي فهميدي پدر و مادرت با هم
> مشكل دارند؟گفتم. يك روز كه از مدرسه با مامانم به خانه رفتم.خانم مشاور گفت:
> حدود اواسط اسفند ماه پارسال . يعني حالا كه اواسط فروردين است مي شود. يك ماه
> پيشاستاد گفت آقا آرمان بيشتر بگوگفتم: بعد از خوردن ناهار مامانم كمك كرد تا
> مشق شب را بنويسم. شب كه شد منتظر بابا شديم. بابام نيآمد.من هم گرسنه شده
> بودم. خيلي بهانه مي گرفتم كه بابام كي مي آيد تا شام بخوريم. ولي بابام نيآمد.
> مامانم شام را آورد و به من داد. من هم شام را خوردم ولي فكر اينكه بابام كجاست
> ؟ چرا بابام نيست كه غذا بخورد يك لحظه مرا رها نكرد. همش از مامانم مي پرسيدم،
> پس بابا كجاست؟ چرا نيآمد شام بخورد؟مامانم هم غذاي كمي خورد. ظرف غذا ها را
> جمع كرد.يك كم نشستيم . من خوابم مي آمد. ولي نمي خواستم بخوابم. مي خواستم.
> بيدار بمانم و بابام را ببينم. ولي بابام نيآمد.نمي دانم چطوري خوابم برد؟به يك
> باره صداي دعواي بابا و مامانم را شنيدم. وقتي من اين صداها را شنيدم. روي تخت
> خواب خودم خوابيده بودم. از تخت پايين آمدم. تا ببينم چه شده است.وقتي وارد حال
> شدم. مامانم كيف خود را برداشته بود و گفت من از اين خانه مي روم .مامانم در
> خانه را بست و رفت.بابام مرا دوباره به اتاقم برد و روي تخت گذاشت. من هم خوابم
> برد.وقتي بيدار شدم، صبح بود. مي بايست. لباس بپوشم و به مدرسه مي رفتم ، ولي
> كسي در خانه نبود. درب ورودي آپارتمان هم قفل بود و من نمي توانستم درب را باز
> كنم.خانم مشاور پرسيد . كلاس چندم هستي ؟گفتم كلاس اولاستا د گفت: بعدش چكار
> كردي؟ گفتم.: بابا و مامانم در خانه نبودند. من هم گرسنه شده بودم. هر روز
> صبحانه آماده بود. ولي امروز هيچ چيزي براي خوردن وجود نداشت. گريه كردم. تا
> كسي چيزي برايم بيآورد.ولي كسي نبود كه به گريه هاي من توجه كند. بلند بلند
> گريه گردم. ولي فايده اي نداشت.خسته شدم ديگر نمي توانستم گريه كنم. يك جايي
> دراز كشيدم. خوابم برد . ولي از شدت گرسنگي از خواب بيدار شدم.گريه كردن فايده
> اي نداشت. بايد چيزي مي خوردم. سفره را باز كردم. يك مقداري نان خشك در آن بود.
> آنرا خوردم. ولي انگار خيلي سفت بود و خوردن آن مشكل بود. درب يخچال را باز
> كردم چند تا سيب در آن بود. يكي را خوردم.نمي دانستم چه كار كنم. تا اينكه
> دوباره شب شد. من توي خانه گير كرده بودم. وسط خانه خوابم برد. نصفه هاي شب از
> شدت سرما از خواب بيدار شدم. داشتم مي لرزيدم.هر جوري بود دوباره خودم را به
> تخت رساندم . پتو را روي خودم انداختم .وقتي بيدار شدم صبح شده بود. ولي كسي در
> خانه نبود. من هم غذايي بجز چند سيب و گوجه فرنگي و نان خشك نداشتم. تا اينكه
> تلفن زنگ زد.گوشي را برداشتم. مادر بزرگم بود.مادر پدرم بود. او گفت: چكار مي
> كني ؟ من هم زدم زير گريه ،مادر بزرگم: گفت: بگو چه شده است؟گفتم : هيچ كس خانه
> نيست من هم مريض شده ام. غدا هم نيست بخورم.چند لحظه بعد مادر بزرگم درب خانه
> را باز كرد. چون مادر بزرگم كليد خانه ما را داشت.مادر بزرگم مرا بغل كردو گفت:
> مامانت كوگفتم : با بابام دعوا كرد و از خانه رفت.مادر بزرگم مرا به خانه خودش
> برد. غداي گرم درست كرد و به من داد.بعد از آن مرا پيش دكتر برد و دكتر دو تا
> شربت به من داد.در آن روز مادر بزرگم اصلاً حال خوبي نداشت و دائم با تلفن صحبت
> مي كرد و داد و بيداد مي كرد و ناراحت بود .اين مادر بزرگ ديگر مادر بزرگ
> هميشگي نبود. حالش خيلي بد و عصباني بود. من هم سعي مي كردم يك گوشه اي خودم را
> قايم كنم. شب كه شد پدر بزرگم به خانه آمد. آن دو كلي با هم دعوا كردند. ولي از
> همديگر قهر نكردند.بعدش عمه ام به خانه آمد . او هم خيلي ناراحت بود. او هم
> حرفهايي زيادي از ناراحتي مي زد.عمويم كه به خانه آمد جنجال به پا شد. معلوم
> نبود كه چه مي گويند .فقط سرو صدا بود كه از هر طرفي مي آمد.نمي دانم چطوري
> خوابيدم ، ولي صبح كه بيدار شدم. مادر بزرگم گفت: كتاب و دفترت كجاست؟نمي خواهي
> به مدرسه بروي ؟با مادر بزرگم به خانه مان رفتيم. مادر بزرگم ، كتاب و دفتر مرا
> پيدا كرد و من را به مدرسه برد.وقتي وارد كلاس شدم. خانم معلم گفت آلان چهار
> روز است كه به مدرسه نيآمدي. كجا بودي؟همه چيز را به معلم. گفتم. معلم هم
> ناراحت شد و گفت : اين مامان و بابات چقدر بي فكرنبعد از تعطيلي مدرسه، مامان و
> بابام هر دو ، دم در مدرسه ايستاده بودند. البته نه مثل هميشه ، بلكه اين دفعه
> بابام يك طرف ديگه و مامانم هم يك جاي ديگه ايستاده بود.ولي وقتي من را ديدند.
> هر دو بطرفم آمدند. بابام زوتر من را بطرف خودش كشيد و بغل كرد. مامانم هم دست
> من را گرفته بود و من را بطرف خودش مي كشيد. اول خوشحال بودم كه مامان و بابام
> با هم هستند ولي وقتي بابام و مامانم مرا مي كشيدند. دستم درد آمد و داد زدم كه
> دستم دردي مي كند. هر دو مرا رها كردند. و من از دستشان به زمين افتادم .بابام
> و مامانم با هم ديگر دعوا كردند و هر كدام مرا رها كردند و رفتند. من هم توي
> هواي سرد تك و تنها ، ماندم. روي زمين افتاده بودم. خاكي و كمي هم گلي شده
> بودم. كيف و كتابهايم پخش شده بود روي زمين.يكي از مادران كه دم در مدرسه بود.
> كمكم كرد و مرا از زمين بلند كرد. كتابهايم را جمع و درون كيفم كه پاره شده بود
> گذاشت.پايم درد مي كرد. نمي توانستم خوب راه بروم لنگان لنگان به راه افتادم
> ،دست راستم هم درد مي كرد. نمي توانستم كيفم را در دست راست بگيرم. ولي كجا
> بايد بروم؟در خانه كه كسي نيست.به در خانه رسيدم . كسي نبود. كمي پشت در
> نشستم.تا اينكه يكي از همسايه ها وارد خانه شد. من هم وارد ساختمان شدم. رفتم
> پشت درب آپارتمانمان نشستم ، در زدم ولي كسي نبود كه درب را باز كند.همانجا
> نشستمتا اينكه خانم همسايه روبرويي، من را ديد. گفت چرا اينجا نشستيگفتم.
> مامانم و بابام با هم دعوا كردند و توي خانه نيستند.خانم همسايه دست مرا گرفت و
> به خانه خودشان برد. يك مقدار مرا تميز كرد . غذا به من داد و گفت كه من خانه
> مادر بزرگت را بلدم. بيا تا تو را به آنجا ببرم.خانم همسايه چون دوست مادرم
> بود. خانه مادر بزرگ مادري ام را بلد بود. لذا دست مرا گرفت و به خانه مادر
> بزرگ مادري ام برد.مادر بزرگم . تا مرا ديد ناراحت شد. و گفت چرا اينطوري شده
> اي؟بعد پرسيد ، پس مامان و بابات كجا هستند؟گفتم كه مامان و بابام چند شب پيش
> با هم دعوا كردند و از خانه رفتند . امروز هم كه از مدرسه بيرون آمدم. اول دو
> نفري من را بغل كردند و كشيدند و بعد هم من را ول كردند كه زمين خوردم. بعد
> آنها مرا ول كردند ورفتند.مامان بزرگم خيلي ناراحت شد. مرا به خانه برد و از
> خانم همسايه تشكر كرد. اول به من غذا داد ولي اين بار مادر بزرگم خيلي ناراحت
> بود. دائم با خودش حرف مي زد. اين مادر بزرگ هم تا وقتي كه من توي خانه بودم با
> تلفن حرف مي زد و داد و بيداد مي كرد. شب كه شد دايي و خاله ام به خانه مادر
> بزرگم آمدند. آن شب ، همه داد و بيداد مي كردند. من هم كه علاوه بر گرسنگي و
> تشنگي ، دست و پايم درد مي كرد. رفتم كناري خوابيدم.صبح كه از خواب بيدار شدم
> مادر بزرگم ، لباسهايم را مرتب كرده بود. و مرا به مدرسه برد.صبح كه به مدرسه
> رفتم خانم معلم، گفت: مشقهايت كو ؟گفتم كه ننوشتم و ماجرا را گفتم.خانم معلم
> ناراحت شد كه اين چه وضعي است كه تو داري ؟زنگ تفريح كه شد، آرش گفت : آرمان چه
> شده است؟ گفتم مامان و بابام با يكديگر دعوا كرده اند و مرا رها كرده اند و
> مادر بزرگ و فاميل ها هم وقتي مرا مي بينند ، فقط داد و بيداد مي كنند.آرش
> گفت: من هم مامان و بابا ندارم. ولي مادر بزرگها و فاميل ها ، وقتي مرا مي
> بينند، داد و بيداد نمي كنند ، همش به من توجه مي كنند و با من حرف مي زنند. و
> هرچي بخواهم برام مي خرند و يا مي آورند.گفتم: آرش مامان وباباي تو هم با هم
> دعوا كردند و رفتند.آرش گفت : نه . يك روز مامان و بابام من را پيش مادر بزرگم
> گذاشتند و رفتند . يك ساعت بعد زنگ زدند كه تصادف كردند. بعدش هم گفتند كه آنها
> توي تصادف مرده اند. چند روزي مادر بزرگها و فاميل ها براي آنها گريه كردند.
> ولي هميشه من هر چي خواستم برام آوردند.خيلي ناراحت شدم. گفتم : ولي مامان و
> بابام دعوا كردند و رفتند و فاميل ها هم وقتي من را مي بينند با هم داد و بيداد
> مي كنند.آن روز هم مدرسه تعطيل شد. من از مدرسه بيرون آمدم. كسي منتظر من نبود
> . اين بار بطرف خانه نرفتم. بلكه بطرف خانه مادر بزرگ پدري ام رفتم. شايد آنجا
> ديگر كسي داد و بيداد نكند.خانه مادر بزرگ پدري ام كمي دور بود. بايد از چند
> خيابان شلوغ رد مي شدم. اول مي ترسيدم ولي به خيابانها كه رسيدم . صبر كردم تا
> يك نفري را پيدا كنم و از او بخواهم كه مرا از خيابان ردكند.مادر بزرگم برايم
> غذا آورد . ولي مادر بزرگم ناراحت، عصباني و پژمرده بود. دوست داشتم ، مادر
> بزرگم مثل هميشه باشد ولي او مادر بزرگ هميشگي نبود. قبلاً هر موقع مادر بزرگم
> را مي ديدم ، خيلي شاد مي شد و به من لبخند مي زد. برايم شعر مي خواند. بغلم مي
> كرد. سعي مي كرد با من بازي كند. بازي هايي كه باعث مي شد من بخندم و شاد باشم.
> ولي بعد از دعواي بابا و مامانم ، مادر بزرگم عصباني و ناراحت بود. اصلا حوصله
> حرف زدن با من را هم نداشت. فقط برايم غذا مي آورد و مي رفت سراغ تلفن و داد و
> بيداد مي كرد.صبح روز بعد مادر بزرگم مرا به مدرسه برد. بعد از تعطيلي مدرسه
> اين بار بطرف خانه مادر بزرگ مادري ام رفتم. خانه آنها دور بود. براي رفتن به
> خانه آنها بايد اتوبوس سوار مي شدم. من مي دانستم بايد كجا از اتوبوس پياده
> شوم. لذا سوار اتوبوس شدم. دو ايستگاه بعد پياده شدم و به خانه اين مادر بزرگم
> رفتم . شايد اين مادر بزرگم مانند قبل مرا بغل كند و كمي با من بازي كند .به
> خانه مادر بزرگم رفتم. او در را باز كرد، و مرا به خانه برد. غذا برايم آورد.
> ولي اين مادر بزرگ هم مانند آن مادر بزرگ ناراحت و عصباني بود. او هم حال و
> حوصله بازي با من را نداشت. ولي كمكم كرد تا مشق هايم را بنويسم.يك بار آرش را
> در حياط مدرسه ديدم.به آرش گفتم از وقتي بابا و مامانم دعوا كردند و رفتند ،
> مادر بزرگها و پدر بزرگها هم عصباني شده اند و اصلاً با من بازي نمي كنند .
> آيا مادر بزرگ تو هم اينطوري شده اند.آرش گفت: نه مادر بزرگهاي من وقتي بابا و
> مامانم مردند. آنها چند روزي گريه مي كردند ولي با من صحبت مي كردند و مرا بغل
> مي كردند و بيشتر به من توجه مي كردند.تا اينكه عيد شد.من هم در اين چند روزه
> گاهي به خانه مادر بزرگ پدري و چند روزي هم در خانه مادر بزرگ مادري بودم. در
> اين چند روز وقتي فاميل ها به بازديد و عيد ديدني به خانه مادر بزرگها مي
> آمدند. براي اينكه آنها با هم داد و بيداد نكنند، من مي رفتم در جايي قايم مي
> شدم كه كسي من را پيدا نكند.بعد از سيزده بدر كه به مدرسه آمدم. به آرش گفتم.
> تو هم توي اين چند روز عيد مي رفتي جايي قايم مي شدي كه فاميل ها تو را
> نبينند.آرش گفت نه اينطوري نبود. بلكه همه فاميل ها مي خواستند من را ببينند.
> هر كسي كه ميهماني داشت حتماً من را هم دعوت مي كرد. و من هميشه در همه مجالس
> بودم. اول عيد عمو و عمه ام با هم مي خواستند به مسافرت بروند. آنها من را هم
> با خودشان بردند. در اواخر عيد يا سيزده بدر هم با دايي و خاله ام به مسافرت
> رفتيم .ديروز كه همه بچه ها پيك شادي داشتند. من پيك شادي نداشتم و اصلاٌ نمي
> دانستم كجاست؟ولي آرش گفت خاله و عمه اش به او كمك كرده اند و پيك شادي اش را
> نوشته.با خودم گفتم اين چه زندگي است؟وقتي كه داشتم به اين اتاق مي آمدم. از
> اين همه مشكلاتي كه داشتم ناراحت شده بودمدر همين موقع استاد گفت: آرمان جان
> ناراحت نباش . حالا بگو ببينم با خودت چه مي گفتيگفتم: خدايا من دارم تاوان
> كدام گناه را پس مي دهم كه اين همه بدبختي مي كشم؟ از خدا خواستم كه مشكلم حل
> شود.استاد خنديد و گفت: تاوان بي فكري پدر و مادرت را پس مي دهي، تو كه يچ
> گناهي نكرده ايخانم مشاور گفت: استاد ، كي مي توانيد اين مطالب را بصورت
> داستاني زيبا نوشته و يك نسخه به من بدهيد.استاد گفت: تا دو ساعت ديگرخانم
> مشاور گفت: ما هم منتظر مي نشينيم.در همين حين استاد پشت كامپيوتر نشست و مطالب
> شنيده شده را در كامپيوتر نوشت.استاد گفت: اسم داستان را مي گذاريم بدتر از
> يتيميخانم مشاور گفت نه. اسم داستان را بگذاريد، تاوان بي فكري و در پايين آن
> ريز بنويسيد، سرگذشت بدتر از يتيمي براي كودكاناستاد سري به نشانه تأييد تكان
> داد و گفت حالا مي خواهي اين داستان را چكار كني؟خانم مشاور گفت يك مقدار صبر
> كنيد ، مي فهميد.خانم مشاور از نوشته ها پرينت گرفت. سپس اين داستان را در شش
> نسخه تنظيم كرد.به من گفت: آرمان اين كتاب را به مادر بزرگ پدري، اين را به
> مادر بزرگ مادري ، اين را به عمو و اين را هم به عمه ، اين را به دايي و اين را
> هم به خاله ات بده تا بخوانند.استاد گفت: هدف از اين كار چيست؟خانم مشاور گفت:
> فردا آقا آرمان همه چيز را خواهد گفت.فرداي آنر روز آرمان گفت: من هم ابتدا به
> خانه مادر بزرگ پدري رفتم و كتابها را به مادر بزرگم دادم و به او گفتم كه
> دوتاي ديگر را به عمو و عمه بدهد. سپس به خانه مادر بزرگ مادري رفتم . و گفتم
> كه دو تاي ديگر را به دايي و خاله بدهد.بعد ساعتي دايي و خاله به خانه آمدند.
> مادر بزرگ كتاب را به آنها داد تا بخوانند. آنها تلفني مامانم را پيدا كردند و
> نوشته ها را دادند كه او هم بخواند.همين موقع زنگ در مادر بزرگ مادري ام به
> صدا درآمد.عمويم پشت در بود. او آمد و گفت كه همه چيز را خوانده است و مي خواهد
> مرا با خودش ببرد.به خانه مادر بزرگ پدري ام رفتم. در آنجا همه جمع بودند و
> داشتند با پدرم صحبت مي كردند.خلاصه وقتي شب شد. همه فاميل با اتفاق بابا و
> مامانم به خانه خودمان رفتيم. پايان
>
>
>
>
> --
> به سایت تفریح و سرگرمی هم سری بزنید
> http://www.tafrihvsargarmi.ir
> ---
> شما به این دلیل این پیام را دریافت کردهاید که در گروه Google Groups "تفريح
> و سرگرمي" مشترک شدهاید.
> برای لغو اشتراک از این گروه و قطع دریافت ایمیلهای آن، ایمیلی به
> taf_sar+unsubscribe@googlegroups.com ارسال کنید.
> از این گروه در http://groups.google.com/group/taf_sar دیدن کنید.
> برای گزینههای بیشتر، از https://groups.google.com/d/optout دیدن کنید.
>
--
به سایت تفریح و سرگرمی هم سری بزنید
http://www.tafrihvsargarmi.ir
---
شما به این دلیل این پیام را دریافت کردهاید که در گروه Google Groups "تفريح و سرگرمي" مشترک شدهاید.
برای لغو اشتراک از این گروه و قطع دریافت ایمیلهای آن، ایمیلی به taf_sar+unsubscribe@googlegroups.com ارسال کنید.
از این گروه در http://groups.google.com/group/taf_sar دیدن کنید.
برای گزینههای بیشتر، از https://groups.google.com/d/optout دیدن کنید.
On 4/19/15, 'ahmad ghorbani' via تفريح و سرگرمي
<taf_sar@googlegroups.com> wrote:
>
>
> On Sunday, April 19, 2015 2:50 PM, طیبه طوسی <tandtooca@gmail.com>
> wrote:
>
>
> وقتي گرفتاري و بدبختي مي بارد، از همه طرف مي آيد. به هر طرفي كه فرار مي
> كني از طرف ديگر جلويت سبز مي شود. انگار توي اين دنيا به اين بزرگي من يك
> عنصر اضافي هستم ؟اين مطالب را در فكر خودم مي گذراندم ، ديگر از همه چيز خسته
> شده بودم. مخصوصاً اين آخري كه دارم به سمتش مي روم ، نمي دانم چه نوع بدبختي
> است. البته فكر نكنيد ، من دارم با ميل و رغبت بطرف آن مي روم، نه اينطوري
> نيست. بلكه با زور و اجبار مي روم. گفتند بيا، من هم مجبورم بروم.ديروز اولين
> روز بعد از تعطيلات نوروز بود. چون پيك شادي را نيآورده بودم. خانم معلم مرا از
> كلاس بيرون انداخت معلم به من گفت برو پيش مشاورمن رفتم پيش مشاور، مشاور مدرسه
> يك خانم بود، خانم خوبي بنظر مي رسيد، خيلي مهربان بود. از خانواده ام پرسيد،
> من هم توضيحاتي دادم. گفتم كه پدر و مادرم يك ماه پيش از هم جدا شده اند. و
> الآن هم من يك روز خانه مادر بزرگ پدري هستم و روز ديگر مجبورم به خانه مادر
> بزرگ، مادري بروم. و نمي دانم پيك شادي ام كجاست؟او از دوستانم هم سؤال كرد.
> گفتم كه نزديك ترين دوستم، آرش است. آرش هم پدر و مادرش ، شش ماه پيش در يك
> حادثه رانندگي هر دو جان خود را از دست داده اند.وقتي كه صحبتش با من تمام شد.
> با موبايلش يك تماس گرفت. گفت استاد يك وقت بگذاريد، مي خواهم شما را با يك
> دانش آموز آشنا كنم. فكر كنم سوژه خوبي براي داستان نويسي شما باشد. او هم گفت
> كه فردا ساعت 11 به مدرسه مي آيد. بعدش مشاور دست مرا گرفت و دوباره به كلاس
> فرستاد. و گفت حتما فردا ساعت 11 بيا در همين اتاق تا مشكل تو را حل كنم. وقتي
> وارد كلاس شدم . و روي نيمكت نشستممعلم گفت. با مشاور صحبت كردي؟گفتم: بله صحبت
> كردم.معلم گفت: خلاصه چه شد؟گفتم: خانم مشاور با يك نفر تلفني صحبت كرد و گفت
> اين يك داستان است. و قرار شد فردا من هم او را ببينم.اين حرف را كه گفتم :
> همه كلاس زدند زير خندهمتين يكي از دانش آموزان كلاس گفت: معلومه خيلي وضعش
> خرابه كه داستان شدهخلاصه هر كسي مرا مسخره كرد.خانم معلم كلاس را ساكت كرد.ولي
> بعد از كلاس هم، بچه ها دست از مسخره كردن من بر نداشتند.يكي گفت اگر آدم مريض
> شود مي برندش دكتر و اگر ديونه شود مي برندش پيش روانپزشك و اگر وضعش خيلي خراب
> باشد مي برندش پيش دام پزشك . حالا وضع آرمان آنقدر خراب است كه از دام پزشك
> هم گذشته، رسيده به داستان.خلاصه آن روز هر جوري بود به پايان رسيد. فردا صبح
> به كلاس آمدم ، باز هم مسخره بازيهاي دوستان تمام نشده بود كه پنج دقيقه مانده
> به ساعت 11 معلم به من گفت برو پيش مشاور.وقتي بطرف اتاق مشاور مي رفتم. ديگر
> از همه چيز و همه كس نا اميد شده بودم.به يك باره دست به دعا شدم. خدايا من يك
> پسر بچه كوچكي هستم. و تحمل اين همه مشكل را ندارم. به پشت درب اتاق مشاور
> رسيدم. در زدم و وارد اتاق شدم.خانم مشاور و يك آقايي در اتاق بودند. آنها
> انگار منتظر من نشسته بودند.خانم مشاور بطرف من آمد و دست من را گرفت و در
> مقابل آن آقا نشاند.خانم مشاور گفت: استاد اين آقا آرمان است. سرگذشت جالبي
> دارد. خيلي شنيدني است. من ديروز سرگذشت ايشان را شنيدم . مي خواستم شما داستان
> ايشان را بنويسيد.استاد هم موبايل خودش را تنظيم كرد و گفت حالا صدا ها ضبط مي
> شود.خانم مشاور گفت: آرمان جان از اول شروع كن. كي فهميدي پدر و مادرت با هم
> مشكل دارند؟گفتم. يك روز كه از مدرسه با مامانم به خانه رفتم.خانم مشاور گفت:
> حدود اواسط اسفند ماه پارسال . يعني حالا كه اواسط فروردين است مي شود. يك ماه
> پيشاستاد گفت آقا آرمان بيشتر بگوگفتم: بعد از خوردن ناهار مامانم كمك كرد تا
> مشق شب را بنويسم. شب كه شد منتظر بابا شديم. بابام نيآمد.من هم گرسنه شده
> بودم. خيلي بهانه مي گرفتم كه بابام كي مي آيد تا شام بخوريم. ولي بابام نيآمد.
> مامانم شام را آورد و به من داد. من هم شام را خوردم ولي فكر اينكه بابام كجاست
> ؟ چرا بابام نيست كه غذا بخورد يك لحظه مرا رها نكرد. همش از مامانم مي پرسيدم،
> پس بابا كجاست؟ چرا نيآمد شام بخورد؟مامانم هم غذاي كمي خورد. ظرف غذا ها را
> جمع كرد.يك كم نشستيم . من خوابم مي آمد. ولي نمي خواستم بخوابم. مي خواستم.
> بيدار بمانم و بابام را ببينم. ولي بابام نيآمد.نمي دانم چطوري خوابم برد؟به يك
> باره صداي دعواي بابا و مامانم را شنيدم. وقتي من اين صداها را شنيدم. روي تخت
> خواب خودم خوابيده بودم. از تخت پايين آمدم. تا ببينم چه شده است.وقتي وارد حال
> شدم. مامانم كيف خود را برداشته بود و گفت من از اين خانه مي روم .مامانم در
> خانه را بست و رفت.بابام مرا دوباره به اتاقم برد و روي تخت گذاشت. من هم خوابم
> برد.وقتي بيدار شدم، صبح بود. مي بايست. لباس بپوشم و به مدرسه مي رفتم ، ولي
> كسي در خانه نبود. درب ورودي آپارتمان هم قفل بود و من نمي توانستم درب را باز
> كنم.خانم مشاور پرسيد . كلاس چندم هستي ؟گفتم كلاس اولاستا د گفت: بعدش چكار
> كردي؟ گفتم.: بابا و مامانم در خانه نبودند. من هم گرسنه شده بودم. هر روز
> صبحانه آماده بود. ولي امروز هيچ چيزي براي خوردن وجود نداشت. گريه كردم. تا
> كسي چيزي برايم بيآورد.ولي كسي نبود كه به گريه هاي من توجه كند. بلند بلند
> گريه گردم. ولي فايده اي نداشت.خسته شدم ديگر نمي توانستم گريه كنم. يك جايي
> دراز كشيدم. خوابم برد . ولي از شدت گرسنگي از خواب بيدار شدم.گريه كردن فايده
> اي نداشت. بايد چيزي مي خوردم. سفره را باز كردم. يك مقداري نان خشك در آن بود.
> آنرا خوردم. ولي انگار خيلي سفت بود و خوردن آن مشكل بود. درب يخچال را باز
> كردم چند تا سيب در آن بود. يكي را خوردم.نمي دانستم چه كار كنم. تا اينكه
> دوباره شب شد. من توي خانه گير كرده بودم. وسط خانه خوابم برد. نصفه هاي شب از
> شدت سرما از خواب بيدار شدم. داشتم مي لرزيدم.هر جوري بود دوباره خودم را به
> تخت رساندم . پتو را روي خودم انداختم .وقتي بيدار شدم صبح شده بود. ولي كسي در
> خانه نبود. من هم غذايي بجز چند سيب و گوجه فرنگي و نان خشك نداشتم. تا اينكه
> تلفن زنگ زد.گوشي را برداشتم. مادر بزرگم بود.مادر پدرم بود. او گفت: چكار مي
> كني ؟ من هم زدم زير گريه ،مادر بزرگم: گفت: بگو چه شده است؟گفتم : هيچ كس خانه
> نيست من هم مريض شده ام. غدا هم نيست بخورم.چند لحظه بعد مادر بزرگم درب خانه
> را باز كرد. چون مادر بزرگم كليد خانه ما را داشت.مادر بزرگم مرا بغل كردو گفت:
> مامانت كوگفتم : با بابام دعوا كرد و از خانه رفت.مادر بزرگم مرا به خانه خودش
> برد. غداي گرم درست كرد و به من داد.بعد از آن مرا پيش دكتر برد و دكتر دو تا
> شربت به من داد.در آن روز مادر بزرگم اصلاً حال خوبي نداشت و دائم با تلفن صحبت
> مي كرد و داد و بيداد مي كرد و ناراحت بود .اين مادر بزرگ ديگر مادر بزرگ
> هميشگي نبود. حالش خيلي بد و عصباني بود. من هم سعي مي كردم يك گوشه اي خودم را
> قايم كنم. شب كه شد پدر بزرگم به خانه آمد. آن دو كلي با هم دعوا كردند. ولي از
> همديگر قهر نكردند.بعدش عمه ام به خانه آمد . او هم خيلي ناراحت بود. او هم
> حرفهايي زيادي از ناراحتي مي زد.عمويم كه به خانه آمد جنجال به پا شد. معلوم
> نبود كه چه مي گويند .فقط سرو صدا بود كه از هر طرفي مي آمد.نمي دانم چطوري
> خوابيدم ، ولي صبح كه بيدار شدم. مادر بزرگم گفت: كتاب و دفترت كجاست؟نمي خواهي
> به مدرسه بروي ؟با مادر بزرگم به خانه مان رفتيم. مادر بزرگم ، كتاب و دفتر مرا
> پيدا كرد و من را به مدرسه برد.وقتي وارد كلاس شدم. خانم معلم گفت آلان چهار
> روز است كه به مدرسه نيآمدي. كجا بودي؟همه چيز را به معلم. گفتم. معلم هم
> ناراحت شد و گفت : اين مامان و بابات چقدر بي فكرنبعد از تعطيلي مدرسه، مامان و
> بابام هر دو ، دم در مدرسه ايستاده بودند. البته نه مثل هميشه ، بلكه اين دفعه
> بابام يك طرف ديگه و مامانم هم يك جاي ديگه ايستاده بود.ولي وقتي من را ديدند.
> هر دو بطرفم آمدند. بابام زوتر من را بطرف خودش كشيد و بغل كرد. مامانم هم دست
> من را گرفته بود و من را بطرف خودش مي كشيد. اول خوشحال بودم كه مامان و بابام
> با هم هستند ولي وقتي بابام و مامانم مرا مي كشيدند. دستم درد آمد و داد زدم كه
> دستم دردي مي كند. هر دو مرا رها كردند. و من از دستشان به زمين افتادم .بابام
> و مامانم با هم ديگر دعوا كردند و هر كدام مرا رها كردند و رفتند. من هم توي
> هواي سرد تك و تنها ، ماندم. روي زمين افتاده بودم. خاكي و كمي هم گلي شده
> بودم. كيف و كتابهايم پخش شده بود روي زمين.يكي از مادران كه دم در مدرسه بود.
> كمكم كرد و مرا از زمين بلند كرد. كتابهايم را جمع و درون كيفم كه پاره شده بود
> گذاشت.پايم درد مي كرد. نمي توانستم خوب راه بروم لنگان لنگان به راه افتادم
> ،دست راستم هم درد مي كرد. نمي توانستم كيفم را در دست راست بگيرم. ولي كجا
> بايد بروم؟در خانه كه كسي نيست.به در خانه رسيدم . كسي نبود. كمي پشت در
> نشستم.تا اينكه يكي از همسايه ها وارد خانه شد. من هم وارد ساختمان شدم. رفتم
> پشت درب آپارتمانمان نشستم ، در زدم ولي كسي نبود كه درب را باز كند.همانجا
> نشستمتا اينكه خانم همسايه روبرويي، من را ديد. گفت چرا اينجا نشستيگفتم.
> مامانم و بابام با هم دعوا كردند و توي خانه نيستند.خانم همسايه دست مرا گرفت و
> به خانه خودشان برد. يك مقدار مرا تميز كرد . غذا به من داد و گفت كه من خانه
> مادر بزرگت را بلدم. بيا تا تو را به آنجا ببرم.خانم همسايه چون دوست مادرم
> بود. خانه مادر بزرگ مادري ام را بلد بود. لذا دست مرا گرفت و به خانه مادر
> بزرگ مادري ام برد.مادر بزرگم . تا مرا ديد ناراحت شد. و گفت چرا اينطوري شده
> اي؟بعد پرسيد ، پس مامان و بابات كجا هستند؟گفتم كه مامان و بابام چند شب پيش
> با هم دعوا كردند و از خانه رفتند . امروز هم كه از مدرسه بيرون آمدم. اول دو
> نفري من را بغل كردند و كشيدند و بعد هم من را ول كردند كه زمين خوردم. بعد
> آنها مرا ول كردند ورفتند.مامان بزرگم خيلي ناراحت شد. مرا به خانه برد و از
> خانم همسايه تشكر كرد. اول به من غذا داد ولي اين بار مادر بزرگم خيلي ناراحت
> بود. دائم با خودش حرف مي زد. اين مادر بزرگ هم تا وقتي كه من توي خانه بودم با
> تلفن حرف مي زد و داد و بيداد مي كرد. شب كه شد دايي و خاله ام به خانه مادر
> بزرگم آمدند. آن شب ، همه داد و بيداد مي كردند. من هم كه علاوه بر گرسنگي و
> تشنگي ، دست و پايم درد مي كرد. رفتم كناري خوابيدم.صبح كه از خواب بيدار شدم
> مادر بزرگم ، لباسهايم را مرتب كرده بود. و مرا به مدرسه برد.صبح كه به مدرسه
> رفتم خانم معلم، گفت: مشقهايت كو ؟گفتم كه ننوشتم و ماجرا را گفتم.خانم معلم
> ناراحت شد كه اين چه وضعي است كه تو داري ؟زنگ تفريح كه شد، آرش گفت : آرمان چه
> شده است؟ گفتم مامان و بابام با يكديگر دعوا كرده اند و مرا رها كرده اند و
> مادر بزرگ و فاميل ها هم وقتي مرا مي بينند ، فقط داد و بيداد مي كنند.آرش
> گفت: من هم مامان و بابا ندارم. ولي مادر بزرگها و فاميل ها ، وقتي مرا مي
> بينند، داد و بيداد نمي كنند ، همش به من توجه مي كنند و با من حرف مي زنند. و
> هرچي بخواهم برام مي خرند و يا مي آورند.گفتم: آرش مامان وباباي تو هم با هم
> دعوا كردند و رفتند.آرش گفت : نه . يك روز مامان و بابام من را پيش مادر بزرگم
> گذاشتند و رفتند . يك ساعت بعد زنگ زدند كه تصادف كردند. بعدش هم گفتند كه آنها
> توي تصادف مرده اند. چند روزي مادر بزرگها و فاميل ها براي آنها گريه كردند.
> ولي هميشه من هر چي خواستم برام آوردند.خيلي ناراحت شدم. گفتم : ولي مامان و
> بابام دعوا كردند و رفتند و فاميل ها هم وقتي من را مي بينند با هم داد و بيداد
> مي كنند.آن روز هم مدرسه تعطيل شد. من از مدرسه بيرون آمدم. كسي منتظر من نبود
> . اين بار بطرف خانه نرفتم. بلكه بطرف خانه مادر بزرگ پدري ام رفتم. شايد آنجا
> ديگر كسي داد و بيداد نكند.خانه مادر بزرگ پدري ام كمي دور بود. بايد از چند
> خيابان شلوغ رد مي شدم. اول مي ترسيدم ولي به خيابانها كه رسيدم . صبر كردم تا
> يك نفري را پيدا كنم و از او بخواهم كه مرا از خيابان ردكند.مادر بزرگم برايم
> غذا آورد . ولي مادر بزرگم ناراحت، عصباني و پژمرده بود. دوست داشتم ، مادر
> بزرگم مثل هميشه باشد ولي او مادر بزرگ هميشگي نبود. قبلاً هر موقع مادر بزرگم
> را مي ديدم ، خيلي شاد مي شد و به من لبخند مي زد. برايم شعر مي خواند. بغلم مي
> كرد. سعي مي كرد با من بازي كند. بازي هايي كه باعث مي شد من بخندم و شاد باشم.
> ولي بعد از دعواي بابا و مامانم ، مادر بزرگم عصباني و ناراحت بود. اصلا حوصله
> حرف زدن با من را هم نداشت. فقط برايم غذا مي آورد و مي رفت سراغ تلفن و داد و
> بيداد مي كرد.صبح روز بعد مادر بزرگم مرا به مدرسه برد. بعد از تعطيلي مدرسه
> اين بار بطرف خانه مادر بزرگ مادري ام رفتم. خانه آنها دور بود. براي رفتن به
> خانه آنها بايد اتوبوس سوار مي شدم. من مي دانستم بايد كجا از اتوبوس پياده
> شوم. لذا سوار اتوبوس شدم. دو ايستگاه بعد پياده شدم و به خانه اين مادر بزرگم
> رفتم . شايد اين مادر بزرگم مانند قبل مرا بغل كند و كمي با من بازي كند .به
> خانه مادر بزرگم رفتم. او در را باز كرد، و مرا به خانه برد. غذا برايم آورد.
> ولي اين مادر بزرگ هم مانند آن مادر بزرگ ناراحت و عصباني بود. او هم حال و
> حوصله بازي با من را نداشت. ولي كمكم كرد تا مشق هايم را بنويسم.يك بار آرش را
> در حياط مدرسه ديدم.به آرش گفتم از وقتي بابا و مامانم دعوا كردند و رفتند ،
> مادر بزرگها و پدر بزرگها هم عصباني شده اند و اصلاً با من بازي نمي كنند .
> آيا مادر بزرگ تو هم اينطوري شده اند.آرش گفت: نه مادر بزرگهاي من وقتي بابا و
> مامانم مردند. آنها چند روزي گريه مي كردند ولي با من صحبت مي كردند و مرا بغل
> مي كردند و بيشتر به من توجه مي كردند.تا اينكه عيد شد.من هم در اين چند روزه
> گاهي به خانه مادر بزرگ پدري و چند روزي هم در خانه مادر بزرگ مادري بودم. در
> اين چند روز وقتي فاميل ها به بازديد و عيد ديدني به خانه مادر بزرگها مي
> آمدند. براي اينكه آنها با هم داد و بيداد نكنند، من مي رفتم در جايي قايم مي
> شدم كه كسي من را پيدا نكند.بعد از سيزده بدر كه به مدرسه آمدم. به آرش گفتم.
> تو هم توي اين چند روز عيد مي رفتي جايي قايم مي شدي كه فاميل ها تو را
> نبينند.آرش گفت نه اينطوري نبود. بلكه همه فاميل ها مي خواستند من را ببينند.
> هر كسي كه ميهماني داشت حتماً من را هم دعوت مي كرد. و من هميشه در همه مجالس
> بودم. اول عيد عمو و عمه ام با هم مي خواستند به مسافرت بروند. آنها من را هم
> با خودشان بردند. در اواخر عيد يا سيزده بدر هم با دايي و خاله ام به مسافرت
> رفتيم .ديروز كه همه بچه ها پيك شادي داشتند. من پيك شادي نداشتم و اصلاٌ نمي
> دانستم كجاست؟ولي آرش گفت خاله و عمه اش به او كمك كرده اند و پيك شادي اش را
> نوشته.با خودم گفتم اين چه زندگي است؟وقتي كه داشتم به اين اتاق مي آمدم. از
> اين همه مشكلاتي كه داشتم ناراحت شده بودمدر همين موقع استاد گفت: آرمان جان
> ناراحت نباش . حالا بگو ببينم با خودت چه مي گفتيگفتم: خدايا من دارم تاوان
> كدام گناه را پس مي دهم كه اين همه بدبختي مي كشم؟ از خدا خواستم كه مشكلم حل
> شود.استاد خنديد و گفت: تاوان بي فكري پدر و مادرت را پس مي دهي، تو كه يچ
> گناهي نكرده ايخانم مشاور گفت: استاد ، كي مي توانيد اين مطالب را بصورت
> داستاني زيبا نوشته و يك نسخه به من بدهيد.استاد گفت: تا دو ساعت ديگرخانم
> مشاور گفت: ما هم منتظر مي نشينيم.در همين حين استاد پشت كامپيوتر نشست و مطالب
> شنيده شده را در كامپيوتر نوشت.استاد گفت: اسم داستان را مي گذاريم بدتر از
> يتيميخانم مشاور گفت نه. اسم داستان را بگذاريد، تاوان بي فكري و در پايين آن
> ريز بنويسيد، سرگذشت بدتر از يتيمي براي كودكاناستاد سري به نشانه تأييد تكان
> داد و گفت حالا مي خواهي اين داستان را چكار كني؟خانم مشاور گفت يك مقدار صبر
> كنيد ، مي فهميد.خانم مشاور از نوشته ها پرينت گرفت. سپس اين داستان را در شش
> نسخه تنظيم كرد.به من گفت: آرمان اين كتاب را به مادر بزرگ پدري، اين را به
> مادر بزرگ مادري ، اين را به عمو و اين را هم به عمه ، اين را به دايي و اين را
> هم به خاله ات بده تا بخوانند.استاد گفت: هدف از اين كار چيست؟خانم مشاور گفت:
> فردا آقا آرمان همه چيز را خواهد گفت.فرداي آنر روز آرمان گفت: من هم ابتدا به
> خانه مادر بزرگ پدري رفتم و كتابها را به مادر بزرگم دادم و به او گفتم كه
> دوتاي ديگر را به عمو و عمه بدهد. سپس به خانه مادر بزرگ مادري رفتم . و گفتم
> كه دو تاي ديگر را به دايي و خاله بدهد.بعد ساعتي دايي و خاله به خانه آمدند.
> مادر بزرگ كتاب را به آنها داد تا بخوانند. آنها تلفني مامانم را پيدا كردند و
> نوشته ها را دادند كه او هم بخواند.همين موقع زنگ در مادر بزرگ مادري ام به
> صدا درآمد.عمويم پشت در بود. او آمد و گفت كه همه چيز را خوانده است و مي خواهد
> مرا با خودش ببرد.به خانه مادر بزرگ پدري ام رفتم. در آنجا همه جمع بودند و
> داشتند با پدرم صحبت مي كردند.خلاصه وقتي شب شد. همه فاميل با اتفاق بابا و
> مامانم به خانه خودمان رفتيم. پايان
>
>
>
>
> --
> به سایت تفریح و سرگرمی هم سری بزنید
> http://www.tafrihvsargarmi.ir
> ---
> شما به این دلیل این پیام را دریافت کردهاید که در گروه Google Groups "تفريح
> و سرگرمي" مشترک شدهاید.
> برای لغو اشتراک از این گروه و قطع دریافت ایمیلهای آن، ایمیلی به
> taf_sar+unsubscribe@googlegroups.com ارسال کنید.
> از این گروه در http://groups.google.com/group/taf_sar دیدن کنید.
> برای گزینههای بیشتر، از https://groups.google.com/d/optout دیدن کنید.
>
--
به سایت تفریح و سرگرمی هم سری بزنید
http://www.tafrihvsargarmi.ir
---
شما به این دلیل این پیام را دریافت کردهاید که در گروه Google Groups "تفريح و سرگرمي" مشترک شدهاید.
برای لغو اشتراک از این گروه و قطع دریافت ایمیلهای آن، ایمیلی به taf_sar+unsubscribe@googlegroups.com ارسال کنید.
از این گروه در http://groups.google.com/group/taf_sar دیدن کنید.
برای گزینههای بیشتر، از https://groups.google.com/d/optout دیدن کنید.
saman homan
به سایت تفریح و سرگرمی هم سری بزنید
http://www.tafrihvsargarmi.ir
---
این پیام را به خاطر این دریافت کردید که برای مبحثی در گروه «تفريح و سرگرمي» در Google Group ثبتنام شدهاید.
جهت لغو اشتراک از این گروه و قطع دریافت ایمیل از آن، ایمیلی به taf_sar+unsubscribe@googlegroups.com ارسال کنید.
از این گروه در http://groups.google.com/group/taf_sar بازدید کنید.
برای گزینههای بیشتر از https://groups.google.com/d/optout بازدید کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر