۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

{تفريح و سرگرمي}, [14982] : یک تریاکی با حال



يک ترياکی باحال...


يک ترياکی باحال...

زمان بچگی و نوجوونی افتخار اينو داشتم که توی يک محله سنتی و قديمی شيراز بدنيا بيام و بزرگ بشم و کلی خاطره های شيرين تر از قند و عسل...
اين خاطره مربوط ميشه به همسايه ديوار به ديوارمون؛ آقای فرهاديان که همه به اسم کوچيک و "حميد آقا" صداش ميزدن... حميد آقا يه پنجاه شصت سالی سن داشت و از اون ترياکی های قهار بود... البته ميگم ترياکی فکر بد نکنين وتعريف و تصوير معمول از کلمه معتاد... نه!!!... به هيچ وجه!
آقای فرهادی صاحب يکی از آشی های معروف شيراز، پيرمردی لاغراندام، تقريبا ثروتمند، باکلاس، خوش تيپ، هميشه کت شلوار و جليقه و کلاه مخملی و عصائی که ميزد و در محله رفت و آمد ميکرد... خوش مشرب، بذله گو، سيگار هما با چوب سيگار و سبيلهای خوشگل چخماقی سفيد که از دود سيگار کمی زرد شده و موهای روغن زده و مرتب، با خنده نمکين که هميشه بر لب داشت... توی محله در هر مغازه ای که می ايستاد جک و شوخی و خنده بود و حاضرجوابی ها و جملات قصار بامزه ای که بعدها اهالی روايت ميکردند و حتی رفرنس ميدادن که بقول حميدآقا فلان و بقول حميدآقا بهمان... شخصيت تيپيکال بسياربسيار جالب و منحصربفرد و از اون شيرازی های اصيلی که ديگه فکر نکنم مثلش بياد ...
ترياک کشيدن اين حميدآقا هم حکايتی داشت... مراسمی مثل خودش بسيار باکلاس و باحال که منقل و بافوری در حياط خونه شون که بزرگ و مشجر و بسيار باصفا بود ترتيب ميداد و اکثراً با دو سه تا از دوستای گلچين شده و مثل خودش باکلاس حياط رو آبپاشی ميکردند و روی تخت چوبی و قالی و چای و نبات و راديو که پای ثابت محفلشون بود... راديوی مورد علاقه اش هم عليرغم ظن دائی جان ناپلئونيش به انگليسيها، راديو بی بی سی بود که ما از حياط خونه خودمون صداشون رو که هميشه داشتن درمورد مسائل سياسی روز بحث ميکردن رو می شنيديم...
اين از معرفی حميدآقا و تصوير زيبائی که ازش توی ذهنم باقی مونده... آهان راستی، حميد آقا خيلی هم دست به خير بود خدائيش و کمکهای دائم و گاها پنهانيش به اين و اون، علاوه بر بذلگو و خوش مشرب بودنش، عامل مزيد بر علت محبوبيتش هم بود....
خوب حالا بريم سراغ اصل داستان
....
ظهر تابستونی بود و توی خلوت کوچه با سه چهارتا از بچه های محل، توپی و توری تهيه کرده بوديم و مشغول فوتبال بوديم. همينطور که داشتيم بازی ميکرديم و سعی ميکرديم که سروصدا نکنيم که باعث مزاحمت برای خواب و استراحت همسايهامون بشيم (خواب معروف بعدازظهر و بعد از ناهارشيرازی ها)؛ که يهو با يک شوت توپ مون افتاد توی حياط حميدآقا اينا... سر اينکه کی بره زنگ در خونه حميدآقا رو بزنه و توپ رو بگيره يه کم بحث کرديم و درنهايت يکی از بچه ها که اسمش اسفنديار بود مامور اين کار شد.... اسفنديار يک پسرک لاغر مردنی ريقو بود که بقول معروف دماغش رو ميگرفتی جونش در ميومد... از اونطرف توی اون ظهر گرما و بعد از ناهار، وقت ترياک کشی حميدآقا هم بود و ظاهرا درهمون موقع بساطش رو چون هوا گرم بود توی هال خونه و زير کولر پهن کرده بوده و در سکوت و درکمال آرامش و احتمالا يک ترانه مرضيه مشغول حال و حول خودش؛ که اسفنديار احمق دستش رو با تمام قدرت ميزاره رو زنگ و جررررررررررررررررررررر...!.... اون زمانها هم که اف اف و آيفون و اينجور چيزاهم خيلی باب نبود؛ زنگ خونه حميد آقا اينا هم از اين زنگهائی بود که فقط يک اشاره ش هم کافيه که سه متر از جات بپری هوا و سرت بخوره به سقف...
بيچاره حميدآقا که با اون صدای زنگ وحشتناک از اون عالم هپروت باکله پرت شده بود بيرون، يک آن فکر ميکنه ريختن که بگيرنش... می دوه مياد دم درهال که رو به حياط باز ميشده و از همونجا باترس داد ميزنه:
ـ کيه؟
اسفنديار هم برای اينکه صداش برسه به درب هال، من نمی دونم يهو همچين صدائی از کجاش دراومد که نعره کشيد:
ـ منم، اااااسفنددددييااااارررررر....!
حميد آقا رو ميگی، توی اون حال توهم؛ از اين نعره و از اين هيبت ی که توی اين اسم و کلمه ی قلمبه ی "اسفنديار" هست، ترسش دوبرابر ميشه و می پره توی هال و بساط منقل و بافورش رو هرطور هست جمع و جور ميکنه و عطری و پيف پافی و باهمون شلوار مامان دوز راه راه مياد برای باز کردن در حياط...
اين ماجراها رو ما بعدها شنيديم؛ ولی اون لحظه ما همه بيخبر وايساده بوديم توی سه کنج کوچه و ساکت و چشمها خيره به در، سرک می کشيديم و منتظر بوديم ببينيم حميدآقا که در رو باز ميکنه چه برخوردی با اسفنديار ميکنه و اصلا توپ رو بهش می ده يا نه...
حميدآقا که اون صدای ممتد زنگ و عالم هپروت و نعره و اسم اسفنديار و همه اينها تنها توی چندلحظه براش اتفاق افتاده بود و هنوز توی شوک و ترس بود و بعدها بقول خودش هم تصوير و انتظار يه نره غولی شبيه به رستم و اسفنديار و از اين دست توی ذهنش بوده، ترسون و هراسون آهسته درو باز ميکنه و از تصويری که جلوش بوده شوکه ميشه.... يه پسر بچه ريقو با شلوار گرمکن آبی سه خط که تا پاچه اش توی جوراب بود و خبردار مثل چوب کبريت و با اون چشمای باباقوری که زل زده بود تو چشای حميدآقا و از ترس زبونش بند اومده بود و پت پت ميکرد ...
حميد آقا برای چند لحظه سر تا پای پسرک رو ورانداز کرد و بصورت عمودی و افقی و رفت و برگشت هيکل قناس اسفنديار رو مرور کرد و آخر گوشش رو گرفت و پيچوند و گفت:
ـ تو .... هم نيستی... ميگی اسفنديارم....

وای ی ی.... ما رو ميگی، پهن شده بوديم کف کوچه از خنده.... بعدها بيچاره اسفنديار بود و اذيت های ما که تو گوز هم نيستی و داستان اون بعدازظهر که تا مدتها اهالی محل و حتی خود اسفنديار تعريف ميکردن و ميگفتن و می خنديدن.... ياد اون روزهای خوب بخير...


--
اين ايميل را براي دوستان خود هم بفرستيد.
و به آنها بفرماييد، روي خط پايين كليك كنند تا براي آنها هم مطالب خوب و جالب بفرستيم
http://groups.google.com/group/taf_sar/subscribe
اين ايميل بدليل عضويت شما در گروه تفريح و سرگرمي است.
ايميل گروه اين است. taf_sar@googlegroups.com
اگر از دست ما ناراحت هستيد و نمي خواهيد مطالب ما بدست شما برسد پس خط پايين را كليك كنيد.
taf_sar+unsubscribe@googlegroups.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر