۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

شعر امروز 2

«آخرین بلیت»

 

شبي كه بلندترين راهِ شيري از تو مي‌رقصيد

دكمه‌هاي صدفي به چه كار مي‌آمد؟

 سياه پوشيده‌ام كه سپيدم كني

 و گونه‌هايم را سرخ.

 گولِ خامه دوزي‌ها را نخور

هنوز همان غار نشينم كه خدا با برگ مو خجالتم داد...

از وقتی رفته­ای

تمام سلام­ها را پس گرفته­ام از آدمها

بیا و خداحافظی را روی تاقچه بگذار

تاق­باز بخواب

                کسی تو را تا ماه خواهد کشید

چرا باور نمی­کنی؟

ما ادامه­ی همان اتفاقیم

که زمین را در کاسه­مان گذاشت

بگذار ابرها ملافه­ی بخار شده­ی ما باشند

در سرزمین عجایب

مِه پایین­تر آمده است

فریادت دو قدم لی­لی می­کند

                               زمین می­خورد

سپیدی بستر، تنها بخت ماست!

در من قدم بزن

بیرون

هرگز چراغ پیاده­ها سبز نمی­شود

کوه را تعطیل کرده­اند اما

از پوست من تا قله راهی نیست

می­خواهند تنها بلیت­مان را بسوزانند

 

شروع کن!

باید دریا راه بیندازیم

تا موج از ایست و عوارضی بگذرد

از امام­زاده هاشم بگذرد

و به گوش رودبار بخواند

که دیگر زیتون­ها را نترساند

 

فرصت ندایم

فردا تمام روزنامه­های صبح و عصر

خزر را به تیمارستان خواهند فرستاد

 

 

پابرهنه تا صبح

گراناز موسوی

 

 

 

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر