«آخرین بلیت»
شبي كه بلندترين راهِ شيري از تو ميرقصيد
دكمههاي صدفي به چه كار ميآمد؟
سياه پوشيدهام كه سپيدم كني
و گونههايم را سرخ.
گولِ خامه دوزيها را نخور
هنوز همان غار نشينم كه خدا با برگ مو خجالتم داد...
از وقتی رفتهای
تمام سلامها را پس گرفتهام از آدمها
بیا و خداحافظی را روی تاقچه بگذار
تاقباز بخواب
کسی تو را تا ماه خواهد کشید
چرا باور نمیکنی؟
ما ادامهی همان اتفاقیم
که زمین را در کاسهمان گذاشت
بگذار ابرها ملافهی بخار شدهی ما باشند
در سرزمین عجایب
مِه پایینتر آمده است
فریادت دو قدم لیلی میکند
زمین میخورد
سپیدی بستر، تنها بخت ماست!
در من قدم بزن
بیرون
هرگز چراغ پیادهها سبز نمیشود
کوه را تعطیل کردهاند اما
از پوست من تا قله راهی نیست
میخواهند تنها بلیتمان را بسوزانند
شروع کن!
باید دریا راه بیندازیم
تا موج از ایست و عوارضی بگذرد
از امامزاده هاشم بگذرد
و به گوش رودبار بخواند
که دیگر زیتونها را نترساند
فرصت ندایم
فردا تمام روزنامههای صبح و عصر
خزر را به تیمارستان خواهند فرستاد
پابرهنه تا صبح
گراناز موسوی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر