Sent from my iPad
شیشه عمرم شب یلدا ، شب یلدا شکست
این مطلب را در سایت فرارو دیدم . نکات جالب و قابل توجهی دارد در باره اخرین روزها ، ساعات و لحظات زندگی صبا :+++++++++++++++++++++++++یادی از استاد ابوالحسن صباکد خبر: ۲۱۷۳۶۰۲۸ آذر ۱۳۹۳ - ۲۲:۰۳فرارو- شب یلدای هر سال مصادف است با درگذشت استاد ابوالحسن خان صبا یکی از ماندگارترین چهره های تاریخ موسیقی ایرانی. تعدد شاگردان و تعلیم ساز مختلف از او معلمی بی نظیر در تاریخ فرهنگ این مرز و بوم ساخته است.صبا نزد میرزا عبدالله فراهانی، درویش خان و علینقی وزیری تار و سهتار، نزد حسین هنگآفرین ویولن، نزد حسین اسماعیلزاده کمانچه، نزد علی اکبر شاهی سنتور، نزد اکبرخان نی و نزد حاجی خان ضرب را آموخت که همگی از بزرگترین استادان زمانه بودند.او در تمامی این زمینه ها شاگردان طراز اول دارد. حسین تهرانی (تنبک)، حسن کسایی(نی)، داریوش صفوت(سه تار)، فرامرز پایور(سنتور)، غلامحسین بنان(آواز)، علی تجویدی، همایون خرم، اسدالله ملک و رحمتالله بدیعی(ویولن) و ابراهیم قنبری مهر (در زمینه ساخت ساز) شاگرد صبا بوده اند.صبا ۵۴ سال زندگی کرد. علت مرگش بیماری قند ، مشکل قلب و تنگی عروق بود. همسرش (منتخب اسفندیاری، دختر عموی نیما یوشیج) در خصوص روزهای آخر عمر صبا در مصاحبه ای گفته بود:دو ماه قبل از مرگ،به من گفت: «منتی (او مرا به این نام صدا میکرد) ،من به زودی از دنیا میروم.باید خانه ام رو بنام تو کنم». حرفش را جدی نگرفتم اما حال او روز به روز بدتر می شد. اواخر عمرش زیاد از خانه بیرون می رفت. سر کوچه یک مغازه کفاشی بود، ساعتها در مغازه می نشست و به کار کفاش نگاه می کرد بدون آنکه حرفی بزند. یک سه تار قشنگ ساخته بود که طول آن نیم متر بود. روزهای آخر عمرش سه تار را در آغوش می گرفت و به من خیره می شد و می خواند :«شیشه عمرم شب یلدا ، شب یلدا شکست»روز ۲۹ آذر، حالش خیلی بد شده بود. دکتر شیخ به منزلمان آمد. آن شب آقای پایور و خانم آذر عظیما (همسر مرتضی حنانه) آنجا بودند . دکتر گفت که صبا امشب می میرد . ولی صبا که عشق عجیبی به تدریس داشت خیلی آسوده و در کمال آرامش به خانم عظیما درس داد و به پایور سفارشاتی کرد. دوستانش را خبر کردم. بعد از اینکه درس دادنش تمام شد روی تخت دراز کشید.شهریار و امیر جاهد سراسیمه به بالینش حاضر شدند. صبا که مرا بسیار منقلب بودم ، دلداری می داد . دخترانش را بوسید. نگاهی به سازش انداخت. دو قطره اشک از چشمانش سرازیر شد. دست مرا گرفت. رکسانا را صدا کرد و از او خواست تا پیانو بزند. زیر لب شعر نیما را زمزمه می کرد: «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را» تا به راحتی در سپیده دم جان به حق تسلیم کرد .پیکر او روز بعد از خیابان ظهیر الاسلام در بهارستان به گورستان ظهیر الدوله در شمیران منتقل شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر