۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

Fw: آي آدمها صداي قرن ِماست



----- Forwarded Message ----
From: Sent: Sun, October 10, 2010 1:35:47 AM
Subject: آي آدمها صداي قرن ِماست

می دانم حوصله نوشته بلند را ندارید ولی فراز هایی دارد این شعر از ه. الف . سایه


روزگارا قصد ايمانم مکن

زانچه مي گويم پشيمانم مکن

 

 کبرياي خوبي از خوبان مگير

فضل ِمحبوبي ز محبوبان مگير

 

 گم مکن از راه پيشاهنگ را

دور دار از نام ِ مردان ننگ را

 

 گر بدي گيرد جهان را سر بسر

از دلم اميد ِخوبي را مبر

 

 چون ترازويم به سنجش آوري

سنگِ سودم را منه در داوري

 

 چونکه هنگام ِنثار آيد مرا

حبِّ ذاتم را مکن فرمانروا

 

 گر دروغي بر من آرد کاستي

کج مکن راه ِمرا از راستي

 

 پاي اگر فرسودم و جان کاستم

آنچنان رفتم که خود مي خواستم

 

 هر چه گفتم جملگي از عشق خاست

جز حديثِ عشق گفتن دل نخواست

 

حشمتِ اين عشق از فرزانگي ست

عشق بي فرزانگي ديوانگي ست

 

 دل چو با عشق و خرد همره شود

دستِ نوميدي ازو کوته شود

 

 گر درين راه ِطلب دستم تهي ست

عشقِ من پيش ِخرد شرمنده نيست

 

 روي اگر با خون دل آراستم

رونق ِبازار او مي خواستم

 

 ره سپردم در نشيب و در فراز

پاي هشتم بر سر ِ آز و نياز

 

 سر به سودايي نياوردم فرود

گرچه دستِ آرزو کوته نبود

 

 

 آن قدَر از خواهش ِدل سوختم

تا چنين بي خواهشي آموختم

 

 هر چه با من بود و از من بود نيست

دست و دل تنگ است و آغوشم تهي ست

 

 صبر ِتلخم گر بر و باري نداد

هرگزم اندوه ِ نوميدي مباد

 

 پاره پاره از تن ِخود مي بُرم

آبي از خون ِ دل ِخود مي خورم

 

 من درين بازي چه بردم ؟ باختم

داشتم لعل ِ دلي ، انداختم

 

 باختم، اما همين بُردِ من است

بازيي زين دست در خوردِمن است

 

 زندگاني چيست؟ پُر بالا و پست

راست همچون سرگذشتِ يوسف است

 

 از دو پيراهن بلا آمد پديد

راحت از پيراهن سوم رسيد

 

 گر چنين خون مي رود از گُرده ام

دشنه ي دشنام دشمن خورده ام

 

 سال ها شد تا برآمد نام ِ مرد

سفله آنکو نام ِمردان زشت کرد

 

 سروبالايي که مي باليد راست

روزگار ِکجروش خم کرد و کاست

 

 وه چه سروي، با چه زيبي و فري

سروي از نازک دلي نيلوفري

 

 اي که چون خورشيد بودي با شکوه

در غروبِ تو چه غمناک است کوه

 

 برگذشتي عمري از بالا و پست

تا چنين پيرانه سر رفتي ز دست

 

 خوشه خوشه گرد کردي، اي شگفت

رهزنت ناگه سر ِخرمن گرفت

 

 

 توبه کردي زانچه گفتي اي حکيم

اين حديثي دردناک است از قديم

 

 توبه کردي گرچه مي داني يقين

گفته و ناگفته مي گردد زمين

 

 تائبي گرزانکه جامي زد به سنگ

توبه فرما را فزون تر باد ننگ

 

 شبچراغي چون تو رشکِ آفتاب

چون شکستندت چنين خوار و خراب؟

 

 چون تويي ديگر کجا آيد به دست

بشکند دستي که اين گوهر شکست

 

 کاشکي خود مرده بودي پيش ازين

تا نمي مردي چنين اي نازنين

 

 شوم بختي بين خدايا اين منم

کآرزوي مرگِ ياران مي کنم

 

 آنکه از جان دوست تر مي دارمش

با زبان ِتلخ مي آزارمش

 

 گر چه او خود زين ستم دلخون تر است

رنج ِ او از رنج ِمن افزون تر است

 

 آتشي مُرد و سرا پُر دود شد

ما زيان ديديم و او نابود شد

 

 آتشي خاموش شد در محبسي

دردِ آتش را چه مي داند کسي

 

 او جهاني بود اندر خود نهان

چند و چون ِ خويش به داند جهان

 

 بس که نقش ِ آرزو در جان گرفت

خود جهان ِ آرزو گشت آن شگفت

 

 آن جهان ِ خوبي و خير ِبشر

آن جهان ِ خالي از آزار و شر

 

 خلقتِ او خود خطا بود از نخست

شيشه کي ماند به سنگستان درست

 

 

 جان ِ نازآيين ِ آن آيينه رنگ

چون کُند با سيلي ِ اين سيل ِسنگ؟

 

 از شکست او که خواهد طرف بست؟

تنگي ِدستِ جهان است اين شکست

 

 پيش ِ روي ما گذشت اين ماجرا

اين کري تا چند و اين کوري چرا

 

 ناجوانمردا که بر اندام ِ مرد

زخم ها را ديد و فريادي نکرد

 

 پير ِ دانا از پس ِهفتاد سال

ازچه افسونش چنين افتاد حال؟

 

 سينه مي بينيد و زخم ِ خون فشان

چون نمي جوييد از خنجر نشان؟

 

 بنگريد اي خام جوشان بنگريد

اين چنين چون خوابگردان مگذريد

 

 آه اگراين خوابِ افسون بگسلد

از ندامت خارها در جان خلد

 

 چشم هاتان باز خواهد شد زخواب

سرفروافکنده ازشرم ِ جواب

 

 آن چه بود؟ آن دوست دشمن داشتن

سينه ها از کينه ها انباشتن

 

 آن چه بود؟ آن جنگ و آن خون ريختن

آن زدن، آن کشتن، آن آويختن

 

 پرسشي کان هست همچون دشنه تيز

پاسخي دارد همه خونابه ريز

 

 آن همه فريادِ آزادي زديد

فرصتي افتاد و زندانبان شديد

 

 آنکه او امروز دربندِ شماست

در غم ِ فرداي فرزند ِ شماست

 

 راه مي جستيد و در خود گم شديد

مردميد، اما چه نامردم شديد

 

 

 کجروان با راستان در کينه اند

زشت رويان دشمن ِ آيينه اند

 

 آي آدمها صداي قرن ِماست

اين صدا از وحشتِ غرق ِشماست

 

 ديده در گرداب کي وا مي کنيد؟

وه که غرق ِخود تماشا مي کنيد.

 

 


ه. ا. سايه


پ.ن: مقصود از دو پیراهن که بلا داشت، یکی پیراهن خونی بود که برادران نزد پدر بردند و دیگری پراهنی بود که زلیخا درید. پیراهن سوم هم همان بود که موجب شفای چشم شد 

 



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر