۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

{تفريح و سرگرمي}, [6408] ***حرف های نازک تر از گل



-----




 
 
 
 

 حرف های نازک تر از گل

  لوطي گري

نادر نادر پور در پاريس زندگي ميکرد . شبي در کافه اي مرد سياه پوستي از نادر پور يک " نخ " سيگار ميخواهد . نادر پور در عالم مستي لوطي گري اش گل ميکند و ميخواهد پاکت سيگارش را به او ببخشد . اما مرد سياه پوست فقط يک دانه سيگارميخواهد . از نادر پور اصرار و از طرف انکار . تا اينکه مرد سياه پوست از دست نادر پور ذله ميشود و با مشت ميخواباند زير چانه نادر پور .

نادر پور را که بيهوش شده بود مي برند بيمارستان . از بد حادثه دکتر بيمارستان هم سياه پوست بوده است . نادر پور وقتي بهوش ميآيد خيال ميکند همان سياه پوست است و دوباره غش ميکند ..!

 

مراعات همسر ...

همسر حميد مصدق -لاله خانم - روي در ورودي سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود: حميد بيماري قلبي دارد . لطفا مراعات کنيد و بيرون از خانه سيگار بکشيد . خود حميد مصدق هم ميآمد بيرون سيگار ميکشيد و ميگفت : به احترام لاله خانم است ...!!!!!!!!

   

امام موسي صدر ...

خبرنگاري از جمالزاده پرسيد : نظرتان در باره صدر الدين الهي چيست ؟ جمالزاده جواب داد : من با امام موسي صدر آشنايي داشتم . و يک ساعت در باره امام موسي صدر صحبت ميکرد ...!

 

چرا نميميرم ؟

دکتر محمد عاصمي ميگفت : رفته بودم سويس ديدن محمد علي جمالزاده . گفتند : يک هفته است که در بيمارستان است و در اغما ست . رفتم بيمارستان . پرستار ها گفتند : يک هفته اي است که بيهوش است . گفتم : ايشان بيش از پنجاه سال رفيق گرمابه و گلستان من بوده است ؛ ميشود خواهش کنم بگذاريد به ديدنش بروم ؟ آنها هم اجازه دادند . رفتم اتاق جمالزاده . ديدم بيهوش روي تخت افتاده است . نشستم کنار تخت او و به ياد خاطرات تلخ و شيرين سالها افتادم . يکباره جمالزاده چشم هايش را باز کرد و نگاهي به من انداخت و گفت : ممد تويي ؟ من چرا نمي ميرم ؟! بعدش هم چشمش را گذاشت روي هم و ديگر هم تا دم مرگ باز نکرد . جمالزاده هنگام مرگ 107 سال داشت .

 

الواتي ...

 

حسن توفيق خيلي مواظب سلامتي اش بود . دوستانش ميگفتند : حسن ديشب رفته الواتي دو تا چايي پر رنگ خورده !!

 

ميرسونمت ...

يک شب که باران شديدي ميباريد پرويز شاپور از شاملو پرسيد : چرا اينقدر عجله داري ؟ شاملو گفت : مي ترسم به آخرين اتوبوس نرسم . پرويز شاپور گفت : من ميرسونمت . شاملو پرسيد : مگه ماشين داري ؟ شاپور گفت : نه ! اما چتر دارم ..!

 

يه پان يه پان

محمد علي سپانلو ميگفت : يک روز رفته بودم ديدن شاملو . زنگ در را که زدم شاملو پرسيد کيه ؟ گفتم : سپانلو، گفت : پله ها لق شده . لطفا سه بار يه پان يه پان بيا بالا !

 

شاعر بي پول ...

يک شب نصرت رحماني وارد کافه نادري شد و به اخوان ثالث گفت : من همين حالا سي تومن پول احتياج دارم . اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزي ات را جاي ديگري حواله کند. نصرت رحماني رفت و بعد از مدتي بر گشت و بيست تومان پول و يک خودکار به اخوان داد . اخوان گفت اين پول چيه ؟ تو که پول نداشتي . نصرت رحماني گفت : از دم در ؛ پالتوي تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بيش از سي تومن لازم نداشتم ؛ بگير ؛ اين بيست تومن هم بقيه پولت ! ضمنا، اين خودکار هم توي پالتوت بود

 
 




            Fari







--
اين ايميل را براي دوستان خود هم بفرستيد.
و به آنها بفرماييد، روي خط پايين كليك كنند تا براي آنها هم مطالب خوب و جالب بفرستيم
http://groups.google.com/group/taf_sar/subscribe
اين ايميل بدليل عضويت شما در گروه تفريح و سرگرمي است.
ايميل گروه اين است. taf_sar@googlegroups.com
اگر از دست ما ناراحت هستيد و نمي خواهيد مطالب ما بدست شما برسد پس خط پايين را كليك كنيد.
taf_sar+unsubscribe@googlegroups.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر