۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

{تفريح و سرگرمي}, [6797] من هیچ کس را فراموش نکردم

او پسر بچۀ کوچک و خجالتی بود که روابط خیلی صمیمی با بچه های دیگر کلاس اول نداشت. نزدیک های عید والنتین، وقتی یک شب، کودک از مادر خواست تا بنشیند و نام تمام بچه های کلاس را بنویسد تا برای هر کدام هدیه ای بفرستد، مادر بسیار خوشحال شد. پسرک به تدریج اسامی را به خاطر میاورد و با صدای بلند تکرار میکرد و مادر اسامی را روی یک قطعه کاغذ یادداشت میکرد. و دائم نگران بود مبادا نام یکی را فراموش کند.
او با کمک یک دفتر مخصوص کارتهای والنتین، یک قیچی، مواد شمعی و چسب و با دقت خاص خود مشغول کار روی فهرست اسامی شد. هر کارتی که آماده میشد مادر نام مربوطه را روی یک قطعه کاغذ مینوشت و کودک با زحمت آن را رونویسی میکرد. با انباشته شدن هدایا، خوشحالی و رضایت او هم افزایش می یافت.
در این هنگام نگرانی مادر کم کم شروع شد که آیا کودکان دیگر هم برای او هدیه خواهند فرستاد. کودک هر روز زود به خانه برمیگشت تا کار خود را ادامه دهد، در حالی که به نظر میرسید بچه های دیگر در خیابان مشغول بازی هستند و وجود او را فراموش کرده اند. چقدر بد میشد اگر او در مهمانی که 37 نفر به نشانۀ عشق و دوستی در آن جمع بودند، شرکت میکرد – وهیچ یک به یاد نداشتند که هدیه ای به او بدهند! مادر در این فکر بود که آیا راهی وجود دارد که او بتواند چند تا از کارتهای والنتین را که پسرش در حال هدیه بود یواشکی بردارد تا این اطمینان فراهم شود که پسرک حداقل چندتایی هدیه دریافت خواهد کرد. اما پسرک آنچنان با دقت مراقب کار خود بود و به قدری عاشقانه هدایا را شمارش میکرد که امکان برداشتن یک مورد هم وجود نداشت. مادر طبیعی ترین وظیفه مادری را که انتظار بی صبرانه بود، پذیرفت.
سرانجام روز والنتین فرا رسید و مادر می دید پسرک در حالی که با زحمت در خیابان پُر از برف حرکت میکند، جعبه شیرینی هایی را که به شکل قلب بود در یک دست و کیف خرید را هم محکم در دست دیگر گرفته بود، در حالی که 37 یادگاری قشنگ که حاصل زحمت او بود در داخل کیف قرار داشت. مادر در حالی که با اشتیاق او را تماشا میکرد دعا کرد، «خدایا کاری کن که حداقل چند تا هدیه بگیرد!»
مادر تمام بعد از ظهر را مشغول کار بود، اما دل او در مدرسه بود. ساعت سه و نیم بافتنی خود را برداشت و با دقت طوری روی صندلی نشست که بتواند کاملاً خیابان را زیر نظر داشته باشد.
سرانجام پسرک در حالی که تنها بود، از دور پیدا شد. قلب مادر فرو ریخت. پسرک طول خیابان را که طی میکرد هر چند لحظه ای برمیگشت و چند قدمی را در جهت باد حرکت میکرد. مادر چشمان خود را تیز کرد تا صورت او را ببیند. اما از آن فاصله فقط تصویری تار و سرخ از سرما می دید.
همین که پسرک برگشت، مادر دید که تنها هدیه والنتین را با دستکشهای کوچک و فرمز رنگ خود محکم بغل گرفته است. فقط یک هدیه، با این همه کاری که انجام داده بود. لابد آن هم از طرف معلم. اشک از چشمانش سرازیر شد. ای کاش می شد میان زندگی و کودک حایل شد! کارش را کنار گذاشت و رفت تا او را دم در ببیند.
مادر گفت: «چه گونه های قرمزی! اجازه بده شالگردنت را باز کنم. آیا شیرینی ها خوب بودند؟»
پسرک در حالی که صورتش از خوشحالی و احساس رضایت برق میزد به طرف مادر برگشت و گفت: « می دانی چه اتفاقی افتاد؟ من هیچ کس را فراموش نکردم. حتی یک نفر را!»

--
اين ايميل را براي دوستان خود هم بفرستيد.
و به آنها بفرماييد، روي خط پايين كليك كنند تا براي آنها هم مطالب خوب و جالب بفرستيم
http://groups.google.com/group/taf_sar/subscribe
اين ايميل بدليل عضويت شما در گروه تفريح و سرگرمي است.
ايميل گروه اين است. taf_sar@googlegroups.com
اگر از دست ما ناراحت هستيد و نمي خواهيد مطالب ما بدست شما برسد پس خط پايين را كليك كنيد.
taf_sar+unsubscribe@googlegroups.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر