۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

شعر

M


من به ديدار خدا رفتم و شد


  
با کراوات به ديدار خدا رفتم و شد

بر خلاف جهت اهل ريا رفتم و شد

ريش خود را ز ادب صاف نمودم با تيغ

همچنان آينه با صدق و صفا رفتم و شد

با بوي ادکلني گشت معطر بدنم

عطر بر خود زدم و غالبه سا رفتم و شد

حمد را خواندم و آن مد"ولاالضالين"را

ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد

يکدم از قاسم و جبار نگفتم سخني

گفتم اي مايه هر مهر و وفا رفتم و شد

همچو موسي نه عصا داشتم و نه نعلين

سرخوش و بي خبر و بي سرو پا رفتم و شد

"لن تراني"نشنيدم ز خداوند چو او

"ارني" گفتم و او گفت "رثا" رفتم و شد

مدعي گفت چرا رفتي و چون رفتي و کي؟

من دلباخته بي چون و چرا رفتم وشد

تو تنت پيش خدا روز و شبان خم شد و راست

من خدا گفتم و او گفت بيا رفتم و شد

مسجد و دير و خرابات به دادم نرسيد

فارغ از کشمکش اين دو سه تا رفتم و شد

خانقاهم فلک آبي بي سقف و ستون

پير من آنکه مرا داد ندا رفتم وشد

        گفتم اي دل به خدا هست خدا هادي تو

تا بدينسان شدم از خلق رها رفتم و شد

 

 



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر