۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

«در پی باران شدنم» شهرنوش پارسی‌پور

«در پی باران شدنم»

شهرنوش پارسی‌پور
http://www.shahrnushparsipur.com

ویدا فرهودی متولد سال ۱۳۳۵ است. او در یک خانواده با فرهنگ بزرگ شده. پدر او، روانشاد ابوالحسن فرهودی استاد دانشگاه تهران بوده است.

Download it Here!

در رجوع به گوگل متوجه شدم که چهار مجموعه شعر منتشر کرده است: «بر گونه‌های سرخ شکفتن» و «زلف اندیشه» را انتشارات روشنگران منتشر کرده است. «ای شعر پروازم بده» از انتشارات پیام است. و البته مجموعه‌ای که امروز از آن سخن خواهد رفت «بی‌مقدمه» نام دارد.


ویدا فرهودی

ویدا فرهودی در مجموعه اشعارش نشان می‌دهد که بر کلام تسلط دارد. اشعار او موزون است و روشن است که فن شعر را خوب می‌داند. همچنین ار حالت اشعار چنین برمی‌آید که شعرگوئی او صرفا بر حالت غلبه میل به شورش تکیه ندارد، بلکه از نوع آدم‌هائی‌ست که به اصطلاح دود چراغ خورده‌اند.

برای آشنائی بیشتر با او می‌توان به اشعار خود وی رجوع کرد. در «من گم شده» می‌گوید:

غزلم تلخ و دلم تنگ و زمان بارانی است
دورم از خویش و من گمشده‌ام اینجا نیست

آسمان غرق غبار است و نفس، تنگ چو حبس
تا که پرواز اسیر است، جهان زیبا نیست

عاشقان می‌گذرند از دم شلاق مدام
چشم بی اشک، کسی رهگذر صحرا نیست

بید را شرم بود، زلف پریشاندن باد
دیده ی نرگس مخمور دگر شهلا نیست

خبر مرگ قناری چو دهد باد صبا
لاله را با دل خون وسوسه‌ی صهبا نیست

غزلی گاه به گاه از دل غم می‌جوشد
واژه‌ی سرخ ولی مرهم این غم‌ها نیست

روزگاری وطن از عطر سخن می‌نوشید
این زمان تلخی گفتار فقط پیدا نیست،

پس هر واژه تلی درد خزیده است و کلام
هرچه تکرار کند یک صد از آن حتا نیست

دورم از خویش در این غربت ابری که خبر
هرچه آید ز وطن، دیده و دل بارانی ست

شعر که از نظر ساختاری به اشعار کلاسیک فارسی نزدیک می‌شود در عین حال دارای بار روحی زمان حال است. در نگریستن به همین شعر است که عمق کلام اجداد خود را درک می‌کنیم. آنان با آن چنان زیبائی و ظرافتی در میدان‌های مختلف شعر سروده‌اند که در خواندن شعر زیبا فرهودی تنها کافی‌ست تا چشم خود را ببندیم و به زمان‌های گذشته پرواز کنیم. گرچه آسمانی که «غرق غبار» است و نفسی که تنگ است ما را یک راست در میان شهر تهران فرود می‌آورد. و از عجایب آن که ناگهان درمی‌یابیم میان زمان حال ایران و جهان باستان شباهت‌های غریبی وجود دارد. بیت: عاشقان می‌گذرند از دم شلاق مدام / چشم بی‌اشک، کسی رهگذر صحرا نیست، مارا یک راست به ایران امروز و یا ایرا ن زمان حسنک وزیر پرتاب می‌کند. گرچه زمانی بس دراز گذشته است، اما شلاق و حبس ادامه دارد. در حرف سکوت می‌گوید:

سکوت کردم و در من ترانه جاری بود
ترانه - نه - چه بگویم که عین زاری بود

سکوت حرف مهیبی برای گفتن داشت
که از هراس بیانش به رازداری بود

از آن زمان که به یادم می‌آمد اندوهی
در اندرون ملولم به بیقراری بود

غمی که سرکشی اش تا جنون مرا می‌برد
و فکر روزنه‌ای سوی رستگاری بود

ولی مدام کسی تازیانه می‌چرخاند
و زخم، تازه به تازه، به پایداری بود

کسی به حکم شهادت به مرگ می‌خندید
و ضربه‌های جنایت هماره کاری بود

و در میانه مردم، دریغ یک دو کرور
چه تلخ دیده‌ی شان، از نگاه عاری بود

و باز یک دو کروری هراس آورده
یگانه چاره‌شان اشک و بردباری بود

...

سکوت کرده ام اما ببین که شعر نجیب
مرام سرخ مدامش امیدواری بود

و خواند این همه غم را به باز گفتن راز
که واژه تلخ ولی صادقانه –آری- بود.

البته ویدا فرهودی به کمال بر شعر باستان مسلط است، اما من متوجه نمی‌شوم چرا در آوردن واژگان نوین در شعر خود تعلل دارد. شاید دلیل این امر دریافت غریزی شاعر باشد که میان مسائل امروز و دیروز هم‌خوانی پیدا می‌کند.

شاعران بسیار موفق امروزین، همانند سهراب سپهری و فروغ فرخزاد و سیمین دانشور و مهدی اخوان ثالث، در به کار بردن واژگان امروزین در شعر خود اهتمام تمام دارند و نتیجه شعرشان بسیار موفق از کار درآمده است.

ویدا فرهودی اما در این زمینه احتیاط بسیار زیاد دارد. شاید به نحوی مجاب شده است که شعر آهنگین و با وزن و قافیه موظف است از واژگان معینی نیز بهره برداری کند. در «درعصر تازیانه» با مفاهیمی همانند گل و بلبل روبرو هساتیم که البته هیچ ایرادی بر آنها وارد نیست، اما باید توجه کرد که در متن ادبیات عتیق این مفاهیم در زندگی روزمره مردم حس شدنی بوده‌اند. به این شعر توجه کنید:

ظلمت نشسته گودی بر تخت کامرانی
این سان که رفته زهرش در نبض زندگانی

ایمن نمانده حتی، کنجی درون رویا
کابوس، ریشه کرده در جان شادمانی

سرخی چو می‌کند گل، در آرزوی بلبل
سیلی زند به رویش، شلاق بدگمانی

با طعنه و بهانه، رنگ از رخش پرانی
در عصر تازیانه، جرم است مهربانی

تا نغمه خوان بداند، زین پس حساب خود را
دیگر گلی نخواند، بلبل به هم زبانی

در سرزمین ظلمت، تنها کلاغ دارد
حرفی برای گفتن، آن هم به نوحه خوانی

در سوگ دختر گل، در انتقام بلبل
سرو است و رسم سبزش، اما به جان فشانی

پروای استوارش، تا آسمان فرازد
بنگر کزو هراسد، شب، رغم لنترانی

در محبسش نشاند، بر مسلخش کشاند
اما کجا تواند، انکار قهرمانی؟

سروی که دست بسته، برجان هرچه خسته
امید می فشاند، امید کامرانی

آیین او چماند، در شهر، عاشقی را
زین کیمیا شود شب، مغلوب زندگانی

در این شعر زیبا ما با واژگانی همانند کیمیا، گل، بلبل، و محبس روبرو هستیم. که نشان می‌دهد شاعر ما یک سره خود را وقف آموزش شعر قدیم کرده است. گاهی اما با چیزهائی برمی‌خوریم که با منطق زیست زمانه جدید همخوانی ندارد. می‌گوید:

در سرزمین ظلمت تنها کلاغ دارد
حرفی برای گفتن، آنهم به نوحه خوانی.

البته من متوجه هستم که شاعر می‌خواهد از شرایط زمانه انتقاد کند. اما استفاده از کلاغ که پرنده‌ای ست در میان پرندگان شاید کار بجائی نباشد. فکر می‌کنم سهراب سپهری آمادگی کامل دارد تا از کلاغ دفاع کند. در همین جاست که باید بگویم شعر ماندنی به این نکات ریز توجه می‌کند.

نکته دیگری که علاقمندم به آن اشاره کنم استفاده بی‌دریغ ویدا فرهودی از «ویرگول» است. در خواندن اشعار اغلب این ویرگول‌ها به نظرم زیادی می‌آمدند. در پرسشم که آیا خود شاعر این ویرگول‌ها را در اشعار نهاده و یا کار ویراستار بوده است.

اکنون به سراغ شعر زیبای «در پی باران شدنم» می‌رویم:

فکر شروع دیگری با همه ویران شدنم
تا شوم از اشک تهی، در پی باران شدنم

چهره‌ام آرام مبین، داغ نشانم به جبین
آه اگر شعر دهد فرصت توفان شدنم

کاش غزل چشمه شود، گرم بجوشد ز جنون
ورنه در این فصل سکون، غرقه‌ی طغیان شدنم

خاطره با واژه کند، تلخ برایام گذر
عشق به دادم برسد، وقت پشیمان شدنم

گویدم از شکفتگی، رغم جمود و خفتگی
طی شدن فاصله‌ها، نزد تو مهمان شدنم

سبز از آواز بهار، پنجره گل داد، سپید
رنگ از اندوه پرید، برد به حیران شدنم

آرش از افسانه برون، آمد و گفت، مژده‌گون
نیست از امروز دگر نیت پنهان شدنم

سایه اگر چیره شده، نور اگر تیره شده
مثل حقیقت پس از این، در پی حیران شدنم

شهر پر از کاوه شد و عشق رهید از سکون
گفت از این پس نبود طاقت کتمان شدنم

دیو ولی بیرون شد از قلب شبان کینه جو
نعره زد «از عشق مگو من پی یزدان شدنم»

...

سال به سال، آرزو پیر شد و رفت زمان
وه چه عجب! باز چنین فکر بهاران شدنم

فکر شروع دگرم، خاطره فرسود مرا
کاش از او درگذرم! گرچه به پایان شدنم

یار زمستانی‌ام و خاطره‌ها یخ زده‌اند
آب شوم در گلو، در پی باران شدنم!

در پی باران شدنم...

شعر بسیار زیبائی‌ست و البته از حالتی رنج می‌برد که مبتلا به فرهنگ ایرانی‌ست و تا ذات این فرهنگ عوض نشود این حالت نیز بر جا می‌ماند. و آن است حالت پرستش نور و نفرت از تاریکی، بدون تعمق کردن در این معنا که اولا گل سرخ در تاریکی نیز گل سرخ است و دوم آن که تاریکی به سهم خود «زندگی‌بخش» است. تمام اجزای بدن ما در تاریکی زندگی می‌کنند اگر بخواهیم به آنها نور بدهیم زندگی را نابود کرده‌ایم. درست با عبور از مرز این اندیشه است که می‌توان به شاعری برای همه فصول تبدیل شد.

ویدا فرهودی زیبا می‌نویسد و تسلط کلامی او غیر قابل انکار است، آنچه که اما در شعر او از آن غفلت می‌شود حرکت در متن قانون‌مندی‌های زندگی‌ست. اگر به میانه این معنا برسد بی‌شک شعر بسیار قابل تاملی عرضه خواهد کرد.

با شعر «ای خواهر افغانی» این برنامه را به پایان می‌بریم:

ای دختر همسایه، ای خواهر افغانی
کز دست سیه کاران عمری ست پریشانی

ای سهم تو فرسودن، ای جرم تو زن بودن
ای لهجه شیرینت در حنجره زندانی

ای چهره زیبایت، اندوده به اندوهی
تاریک تر از زلفت وان دیده ی جیرانی

ای کودک محرومت، زخم دل مظلومت
کو رحم خدا برتو در عالم شیطانی؟

حلاج صفت عشق است آیین زلال تو
پاداش تو سنگی چند، زین داده ی یزدانی!

همراه توام ای زن با واژه مرطوبم
با این غزل تلخ و با دیده ی بارانی

چون چشم فرو بندم بر زخم و غمت یک دم
هم سنگر و هم دردم همسایه ی ایرانی

یا قصه غمناکت، یا بودن بی باکت
شرم است مرا هستی، ای خواهر افغانی


این شعر پیش از تغییر رژیم در افغانستان، یعنی در دوران حکومت طالبان سروده شده است.

Share/Save/Bookmark

ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسی‌پور، کتابی بفرستند، می‌توانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند:

Shahrnush Parsipur
C/O P.O. Box 6191
Albany CA 94706
USA

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر