| تاریخ ما | دانلود کتاب گلستان شیخ سعدی | مطلب 24 | | ![]() |
- دانلود کتاب گلستان شیخ سعدی
- دانلود کتاب دیوان اشعار حافظ شیرازی
- زندگانی ابوسعید ابوالخیر
- دانلود کتاب اسرار توحید
- محمد بن وفا
- ابوبکر سجستانی
- دانلود کتاب اسلام در ایران ایلیاپاولیج پطروشفسکی
- دانلود کتاب تاریخچه سلسله صوفیه نعمت الهیه
- دانلود کتاب دین ستیزی نافرجام، در نقد تولدی دیگر
- دانلود کتاب بابک خرم دین، دلاور آذربایجان
- زندگی نامه شیخ بهایی
- تن آدمی شریف است به جان آدمیت
- دانلود کتاب تاریخ فارسنامه ابن بلخی
- من و شیطان
- آیدین او غوللری
- آبازه محمد پاشا جلالی
- جابربن یزید جُعْفی صحابی نامدار امام باقر و صادق
- جابربن عبداللّه انصاری
- فقر و آزادی
- چه قدر، تلخ
- پیره مرد و دختر ؛ قشنگترین دختری که من دیدم
- ناله مرغ وحشی
- روزها
- خویشاوندان دفن شده ام
Posted: 01 May 2010 12:55 PM PDT
کتابهای مرتبط :This posting includes an audio/video/photo media file: Download Now | ||||||||||||||||
دانلود کتاب دیوان اشعار حافظ شیرازی Posted: 01 May 2010 12:44 PM PDT
کتابهای مرتبط :This posting includes an audio/video/photo media file: Download Now | ||||||||||||||||
Posted: 29 Apr 2010 10:47 PM PDT ابوسعید فضلالله بن ابوالخیر احمد بن محمد بن ابراهیم (۳۵۷-۴۴۰ق) عارف و شاعر نامدار ایرانی قرن چهارم و پنجم است. شیخ ابوسعید ابوالخیر از عارفان بزرگ و مشهور اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجری است. ولادت او در سال ۳۵۷ هجری در شهری به نام میهنه یا مهنه از توابع خراسان اتفاق افتادهاست. ویرانههای این شهر در بین شهر های سرخس، مرو، هرات، نیشابور امروزی قرار دارد. او سالها در مرو و سرخس فقه و حدیث آموخت تادر یک حادثه مهم در زندگی اش درس را رها کرده و به جمع صوفیان شیعی پیوست و به وادی عرفان روی آورد. شیخ ابوسعید پس از اخذ طریقه تصوف در نزد شیخ ابوالفضل سرخسی و ابوالعباس آملی به دیار اصلی خود (میهنه) بازگشت و هفت سال به ریاضت پرداخت و در سن ۴۰ سالگی به نیشابور رفت. در این سفرها بزرگان علمی و شرعی نیشابور با او به مخالفت برخاستند، اما چندی نگذشت که مخالفت به موافقت بدل شد و مخالفان وی تسلیم شدند. هرمان اته، خاورشناس نامی آلمانی درباره شیخ ابوسعید ابوالخیر مینویسد: «وی نه تنها استاد دیرین شعر صوفیانه بهشمار میرود، بلکه صرف نظر از رودکی و معاصرانش، میتوان او را از مبتکرین رباعی، که زاییده طبع است، دانست. ابتکار او در این نوع شعر از دو لحاظ است: یکی آن که وی اولین شاعر است که شعر خود را منحصراً به شکل رباعی سرود. دوم آنکه رباعی را بر خلاف اسلاف خود نقشی از نو زد، که آن نقش جاودانه باقی ماند. یعی آن را کانون اشتعال آتش عرفان وحدت وجود قرار داد و این نوع شعر از آن زمان نمودار تصورات رنگین عقیده به خدا در همه چیز بودهاست. اولین بار در اشعار اوست که کنایات و اشارات عارفانه به کار رفته، تشبیهاتی از عشق زمینی و جسمانی در مورد عشق الهی ذکر شده و در این معنی از ساقی بزم و شمع شعله ور سخن رفته و سالک راه خدا را عاشق حیران و جویان، میگسار، مست و پروانه دور شمع نامیده که خود را به آتش عشق میافکند.» ابوسعید عاقبت در همانجا که چشم به دنیا گشوده بود، در شب آدینه ۴ شعبان سال ۴۴۰ هجری، وقت نماز جهان را بدرود گفت. او روح بزرگ خود را که همه در کار تربیت مردمان میداشت تسلیم خدای بزرگ کرد. نوهٔ شیخ ابوسعید ابوالخیر، محمد منور، در سال ۵۹۹ کتابی به نام اسرار التوحید دربارهٔ زندگی و احوالات شیخ نوشتهاست. داستان ملاقات او با ابن سینا که در کتاب اسرارالتوحید آمده بسیار معروف است: «خواجه بوعلی [سینا] با شیخ در خانه شد و در خانه فراز کردند و سه شبانه روز با یکدیگر بودند و به خلوت سخن میگفتند که کس ندانست و نیز به نزدیک ایشان در نیامد مگر کسی که اجازت دادند و جز به نماز جماعت بیرون نیامدند، بعد از سه شبانه روز خواجه بوعلی برفت، شاگردان از خواجه بوعلی پرسیدند که شیخ را چگونه یافتی؟ گفت: هر چه من میدانم او میبیند، و متصوفه و مریدان شیخ چون به نزدیک شیخ درآمدند، از شیخ سؤال کردند کهای شیخ، بوعلی را چون یافتی؟ گفت: هر چه ما میبینیم او میداند.» از واقعهای ترا خبر خواهم کرد و آنرا به دو حرف مختصر خواهم کرد گفتم: چشمم، گفت: به راهش میدار گفتم: جگرم، گفت: پر آهش میدار دیشب که دلم ز تاب هجران میسوخت اشکم همه در دیدهٔ گریان میسوخت ابوسعید ابوالخیر در میان عارفان مقامی بسیار ممتاز و استثنایی دارد و نام او با عرفان و شعر آمیختگی عمیقی یافتهاست. چندان که در بخش مهمی از شعر پارسی چهره او در کنار مولوی و خیام قرار میگیرد، بی آنکه خود شعر چندانی سروده باشد. در تاریخ اندیشههای عرفانی در صدر متفکران این قلمرو پهناور در کنار حلاج ، بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی به شمار میرود. همان کسانی که سهروردی آنها را ادامه دهندگان فلسفه باستان و تداوم حکمت خسروانی میخواند. از دوران کودکی نبوغ و استعداد او بر افراد آگاه پنهان نبودهاست. او خود میگوید: «آن وقت که قرآن میآموختم پدرم مرا به نماز آدینه برد. در راه شیخ ابوالقاسم که از مشایخ بزرگ بود پیش آمد، پدرم را گفت که ما از دنیا نمیتوانستیم رفت زیرا که ولایت را خالی دیدیم و درویشان ضایع میماندند. اکنون این فرزند را دیدم، ایمن گشتم که عالم را از این کودک نصیب خواهد بود.» نخستین آشنایی ابوسعید با راه حق و علوم باطنی به اشاره و ارشاد همین شیخ بود. چنانکه خود ابوسعید نقل میکند که شیخ به من گفتند: ای پسر خواهی که سخن خدا گویی گفتم خواهم. گفت در خلوت این شعر میگویی: همه روز این بیتها میگفتم تا به برکت این ابیات در کودکی راه بر من گشاده شد. ابوسعید در فرهنگ شرق زمین شبیه سقراط است. گرچه عملا در تدوین معارف صوفیه اثر مستقلی به جای نگذاشتهاست با این همه در همه جا نام و سخن او هست. چندین کتاب از بیانات وی به وسیله دیگران تحریر یافته و دو سه نامه سودمند مهم که به ابن سینا فیلسوف نامدار زمان خود نوشتهاست از او بر جا ماندهاست. کتابهایی که براساس سخنان بوسعید تالیف شدهاست عبارتند از: * اسرار توحید فی مقامات شیخ ابی سعید تالیف محمدبن منور * رساله حالات و سخنان شیخ ابوسعید گردآورنده: ابوروح لطف الله نوه ابوسعید * سخنان منظوم ابوسعید ابوالخیر به رغم اینکه وی در معارف صوفیه اثری مهمی تالیف نکردهاست اما از شواهد و قرائن برمی آید که در ذهن ابوسعید، یک جهان بینی عرفانی، به صورت کل و منظم شکل یافته بود. چنانکه در برخورد وی با ابن سینا میتوان این نکته را دریافت. در این دیدار با یکدیگر سه شبانه روز به خلوت سخن گفتند که کس ندانست. بعد از سه شبانه روز خواجه بوعلی سینا برفت، شاگردان او سئوال کردند که شیخ را چگونه یافتی گفت: هر چه میدانم، او میبیند. مریدان از شیخ سئوال کردند کهای شیخ بوعلی را چگونه یافتی گفت: هر چه ما میبینیم او میداند.بوسعید همچون حلقه استواری زنجیره سنتهای عرفانی قبل از خودش را به حلقه نسلهای بعد از خویش پیوند میدهد.وی تصوف را عبارت از آن میداند که: «آنچه در سرداری بنهی و آنچه در کف داری بدهی و آنچه بر تو آید نجهی.»با اینکه در روزگار حیاتش مورد هجوم متعصبان مذهبی بود و اتهام لاابالیگریهای او در همان عصر حیاتش تا اسپانیای اسلامی یعنی اندلس رفته بود. ابن خرم اندلسی در زمان حیات او در باب او میگوید: «شنیدهایم که به روزگار ما در نیشابور مردی است از صوفیان با کنیه ابوسعید ابوالخیر که گاه جامه پشمینه میپوشد، و زمانی لباس حریر که بر مردان حرام است، گاه در روز هزار رکعت نماز میگذارد و زمانی نه نماز واجب میگزارد نه نماز مستحبی و این کفر محض است. پناه بر خدا از این گمراهی.» با وجود این قدیس دیگری را نمیشناسیم که مردم تا این پایه شیفته او باشند و چهره او به عنوان رمز اشراق و اشراف بر عالم غیب به گونه نشانه و رمزی درآمده باشد آن گونه که بوعلی رمز دانش و علوم رسمی است. ابوسعید نسبت به دو صوفی قبل از خودش بایزید بسطامی و حلاج که در تاریخ عرفان مهم ترین مقام را دارند، اراداتی خاص داشتهاست. وی در محیطی که اکثریت صوفیان، حلاج را کافر میدانستند و گروهی مانند امام قشیری در باب او با احتیاط و سکوت برخورد میکردند او را به عنوان نمونه عیار و جوانمردی میدانست که به گفته خودش در اسرار التوحید «درعلوم حالت در مشرق و مغرب کسی چون او نبود.»وی در فقه و کلام و منطق و حدیث و تفسیر و دیگر علوم رایج عصر از چهرههای ممتاز به شمار میرفتهاست. ابوسعید بزرگ ترین علمای عصر از قبیل ابوعلی زاهدبن احمدفقیه و قفال مروزی و ابوعبدالله خضری سالهای دراز به تحصیل علوم اشتغال داشتهاست. از جمع استادان او که بگذریم وی با عده زیادی از فقها و محدثین و ادیبان و شاعران عصر خود روابط دوستانه و عادلانه داشتهاست. نه تنها داستانهای اسرارالتوحید بلکه اسناد تاریخی غیرصوفیانه نیز گواهند بر اینکه علمای بزرگی چون ابومحمد جوینی پدر امام الحرمین که از بزرگ ترین علمای نیشابور در این عصر بود با وی روابط دوستی داشتهاست. بوسعید در تاریخ چهارم شعبان ۴۴۰ هجری در میهنه وفات یافت. مدفن وی در مشهد در برابر سرایش قرار دارد. شیخ را گفتند:(به شیخ ابوسعید ابوالخیر گفتند) ” فلان کس بر روی آب میرود(راه میرود)! گفت: «سهل است(آسان است)! وزغی(قورباغه) و صعوه ای(پرنده کوچک آوازخوان) نیز بروی آب میرود» گفتند که: «فلانکس در هوا میپرد!» گفت: «زغنی(نوعی پرنده از راستهٔ بازهاست) ومگسی در هوا بپرد». گفتند: “فلان کس در یک لحظه از شهری بشهری میرود. شیخ گفت: “شیطان نیز در یک نفس(یک لحظه) از مشرق بمغرب میشود(میرود)، این چنین چیزها را بس(بسیار) قیمتی(ارزش) نیست.مرد(انسان واقعی) آن بود(آن کس میباشد) که در میان خلق بنشیند و برخیزد وبخسبد(بخوابد) وبا خلق ستدوداد کند(معامله) وبا خلق در آمیزد(در ارتباط باشد) ویک لحظه از خدای غافل نباشد. هرمان اته، خاورشناس آلمانی او را یکی از مبتکرین قالب رباعی در ایران دانستهاست.[۱] اشعار ۱٫ ↑ حقیقت، عبدالرفیع، تاریخ نهضتهای فکری ایرانیان: از آغاز قرن چهارم تا پایان قرن ششم هجری (از ظهور رودکی تا شهادت سهروردی)، شرکت مؤلفان و مترجمان ایران، بخش دوم، چاپ اول، آذر ۱۳۵۷ خورشیدی. منابع * مجموعه رباعیات ابوسعید ابوالخیر/ پیشگفتار اسمعیل شاهرودی؛ خط عبدالملکی تویسرکانی؛ همدان: نشر هنرآفرین، ۱۳۷۶. ابوسعید فضلالله بن ابوالخیر احمد بن محمد بن ابراهیم (۳۵۷-۴۴۰ق) عارف و شاعر نامدار ایرانی قرن چهارم و پنجم است. شیخ ابوسعید ابوالخیر از عارفان بزرگ و مشهور اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجری است. ولادت او در سال ۳۵۷ هجری در شهری به نام میهنه یا مهنه از توابع خراسان اتفاق افتادهاست. ویرانههای این شهر در بین شهر های سرخس، مرو، هرات، نیشابور امروزی قرار دارد. او سالها در مرو و سرخس فقه و حدیث آموخت تادر یک حادثه مهم در زندگی اش درس را رها کرده و به جمع صوفیان شیعی پیوست و به وادی عرفان روی آورد. شیخ ابوسعید پس از اخذ طریقه تصوف در نزد شیخ ابوالفضل سرخسی و ابوالعباس آملی به دیار اصلی خود (میهنه) بازگشت و هفت سال به ریاضت پرداخت و در سن ۴۰ سالگی به نیشابور رفت. در این سفرها بزرگان علمی و شرعی نیشابور با او به مخالفت برخاستند، اما چندی نگذشت که مخالفت به موافقت بدل شد و مخالفان وی تسلیم شدند. هرمان اته، خاورشناس نامی آلمانی درباره شیخ ابوسعید ابوالخیر مینویسد: «وی نه تنها استاد دیرین شعر صوفیانه بهشمار میرود، بلکه صرف نظر از رودکی و معاصرانش، میتوان او را از مبتکرین رباعی، که زاییده طبع است، دانست. ابتکار او در این نوع شعر از دو لحاظ است: یکی آن که وی اولین شاعر است که شعر خود را منحصراً به شکل رباعی سرود. دوم آنکه رباعی را بر خلاف اسلاف خود نقشی از نو زد، که آن نقش جاودانه باقی ماند. یعی آن را کانون اشتعال آتش عرفان وحدت وجود قرار داد و این نوع شعر از آن زمان نمودار تصورات رنگین عقیده به خدا در همه چیز بودهاست. اولین بار در اشعار اوست که کنایات و اشارات عارفانه به کار رفته، تشبیهاتی از عشق زمینی و جسمانی در مورد عشق الهی ذکر شده و در این معنی از ساقی بزم و شمع شعله ور سخن رفته و سالک راه خدا را عاشق حیران و جویان، میگسار، مست و پروانه دور شمع نامیده که خود را به آتش عشق میافکند.» ابوسعید عاقبت در همانجا که چشم به دنیا گشوده بود، در شب آدینه ۴ شعبان سال ۴۴۰ هجری، وقت نماز جهان را بدرود گفت. او روح بزرگ خود را که همه در کار تربیت مردمان میداشت تسلیم خدای بزرگ کرد. نوهٔ شیخ ابوسعید ابوالخیر، محمد منور، در سال ۵۹۹ کتابی به نام اسرار التوحید دربارهٔ زندگی و احوالات شیخ نوشتهاست. داستان ملاقات او با ابن سینا که در کتاب اسرارالتوحید آمده بسیار معروف است: «خواجه بوعلی [سینا] با شیخ در خانه شد و در خانه فراز کردند و سه شبانه روز با یکدیگر بودند و به خلوت سخن میگفتند که کس ندانست و نیز به نزدیک ایشان در نیامد مگر کسی که اجازت دادند و جز به نماز جماعت بیرون نیامدند، بعد از سه شبانه روز خواجه بوعلی برفت، شاگردان از خواجه بوعلی پرسیدند که شیخ را چگونه یافتی؟ گفت: هر چه من میدانم او میبیند، و متصوفه و مریدان شیخ چون به نزدیک شیخ درآمدند، از شیخ سؤال کردند کهای شیخ، بوعلی را چون یافتی؟ گفت: هر چه ما میبینیم او میداند.» از واقعهای ترا خبر خواهم کرد و آنرا به دو حرف مختصر خواهم کرد گفتم: چشمم، گفت: به راهش میدار گفتم: جگرم، گفت: پر آهش میدار دیشب که دلم ز تاب هجران میسوخت اشکم همه در دیدهٔ گریان میسوخت ابوسعید ابوالخیر در میان عارفان مقامی بسیار ممتاز و استثنایی دارد و نام او با عرفان و شعر آمیختگی عمیقی یافتهاست. چندان که در بخش مهمی از شعر پارسی چهره او در کنار مولوی و خیام قرار میگیرد، بی آنکه خود شعر چندانی سروده باشد. در تاریخ اندیشههای عرفانی در صدر متفکران این قلمرو پهناور در کنار حلاج ، بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی به شمار میرود. همان کسانی که سهروردی آنها را ادامه دهندگان فلسفه باستان و تداوم حکمت خسروانی میخواند. از دوران کودکی نبوغ و استعداد او بر افراد آگاه پنهان نبودهاست. او خود میگوید: «آن وقت که قرآن میآموختم پدرم مرا به نماز آدینه برد. در راه شیخ ابوالقاسم که از مشایخ بزرگ بود پیش آمد، پدرم را گفت که ما از دنیا نمیتوانستیم رفت زیرا که ولایت را خالی دیدیم و درویشان ضایع میماندند. اکنون این فرزند را دیدم، ایمن گشتم که عالم را از این کودک نصیب خواهد بود.» نخستین آشنایی ابوسعید با راه حق و علوم باطنی به اشاره و ارشاد همین شیخ بود. چنانکه خود ابوسعید نقل میکند که شیخ به من گفتند: ای پسر خواهی که سخن خدا گویی گفتم خواهم. گفت در خلوت این شعر میگویی: همه روز این بیتها میگفتم تا به برکت این ابیات در کودکی راه بر من گشاده شد. ابوسعید در فرهنگ شرق زمین شبیه سقراط است. گرچه عملا در تدوین معارف صوفیه اثر مستقلی به جای نگذاشتهاست با این همه در همه جا نام و سخن او هست. چندین کتاب از بیانات وی به وسیله دیگران تحریر یافته و دو سه نامه سودمند مهم که به ابن سینا فیلسوف نامدار زمان خود نوشتهاست از او بر جا ماندهاست. کتابهایی که براساس سخنان بوسعید تالیف شدهاست عبارتند از: * اسرار توحید فی مقامات شیخ ابی سعید تالیف محمدبن منور * رساله حالات و سخنان شیخ ابوسعید گردآورنده: ابوروح لطف الله نوه ابوسعید * سخنان منظوم ابوسعید ابوالخیر به رغم اینکه وی در معارف صوفیه اثری مهمی تالیف نکردهاست اما از شواهد و قرائن برمی آید که در ذهن ابوسعید، یک جهان بینی عرفانی، به صورت کل و منظم شکل یافته بود. چنانکه در برخورد وی با ابن سینا میتوان این نکته را دریافت. در این دیدار با یکدیگر سه شبانه روز به خلوت سخن گفتند که کس ندانست. بعد از سه شبانه روز خواجه بوعلی سینا برفت، شاگردان او سئوال کردند که شیخ را چگونه یافتی گفت: هر چه میدانم، او میبیند. مریدان از شیخ سئوال کردند کهای شیخ بوعلی را چگونه یافتی گفت: هر چه ما میبینیم او میداند.بوسعید همچون حلقه استواری زنجیره سنتهای عرفانی قبل از خودش را به حلقه نسلهای بعد از خویش پیوند میدهد.وی تصوف را عبارت از آن میداند که: «آنچه در سرداری بنهی و آنچه در کف داری بدهی و آنچه بر تو آید نجهی.»با اینکه در روزگار حیاتش مورد هجوم متعصبان مذهبی بود و اتهام لاابالیگریهای او در همان عصر حیاتش تا اسپانیای اسلامی یعنی اندلس رفته بود. ابن خرم اندلسی در زمان حیات او در باب او میگوید: «شنیدهایم که به روزگار ما در نیشابور مردی است از صوفیان با کنیه ابوسعید ابوالخیر که گاه جامه پشمینه میپوشد، و زمانی لباس حریر که بر مردان حرام است، گاه در روز هزار رکعت نماز میگذارد و زمانی نه نماز واجب میگزارد نه نماز مستحبی و این کفر محض است. پناه بر خدا از این گمراهی.» با وجود این قدیس دیگری را نمیشناسیم که مردم تا این پایه شیفته او باشند و چهره او به عنوان رمز اشراق و اشراف بر عالم غیب به گونه نشانه و رمزی درآمده باشد آن گونه که بوعلی رمز دانش و علوم رسمی است. ابوسعید نسبت به دو صوفی قبل از خودش بایزید بسطامی و حلاج که در تاریخ عرفان مهم ترین مقام را دارند، اراداتی خاص داشتهاست. وی در محیطی که اکثریت صوفیان، حلاج را کافر میدانستند و گروهی مانند امام قشیری در باب او با احتیاط و سکوت برخورد میکردند او را به عنوان نمونه عیار و جوانمردی میدانست که به گفته خودش در اسرار التوحید «درعلوم حالت در مشرق و مغرب کسی چون او نبود.»وی در فقه و کلام و منطق و حدیث و تفسیر و دیگر علوم رایج عصر از چهرههای ممتاز به شمار میرفتهاست. ابوسعید بزرگ ترین علمای عصر از قبیل ابوعلی زاهدبن احمدفقیه و قفال مروزی و ابوعبدالله خضری سالهای دراز به تحصیل علوم اشتغال داشتهاست. از جمع استادان او که بگذریم وی با عده زیادی از فقها و محدثین و ادیبان و شاعران عصر خود روابط دوستانه و عادلانه داشتهاست. نه تنها داستانهای اسرارالتوحید بلکه اسناد تاریخی غیرصوفیانه نیز گواهند بر اینکه علمای بزرگی چون ابومحمد جوینی پدر امام الحرمین که از بزرگ ترین علمای نیشابور در این عصر بود با وی روابط دوستی داشتهاست. بوسعید در تاریخ چهارم شعبان ۴۴۰ هجری در میهنه وفات یافت. مدفن وی در مشهد در برابر سرایش قرار دارد. شیخ را گفتند:(به شیخ ابوسعید ابوالخیر گفتند) ” فلان کس بر روی آب میرود(راه میرود)! گفت: «سهل است(آسان است)! وزغی(قورباغه) و صعوه ای(پرنده کوچک آوازخوان) نیز بروی آب میرود» گفتند که: «فلانکس در هوا میپرد!» گفت: «زغنی(نوعی پرنده از راستهٔ بازهاست) ومگسی در هوا بپرد». گفتند: “فلان کس در یک لحظه از شهری بشهری میرود. شیخ گفت: “شیطان نیز در یک نفس(یک لحظه) از مشرق بمغرب میشود(میرود)، این چنین چیزها را بس(بسیار) قیمتی(ارزش) نیست.مرد(انسان واقعی) آن بود(آن کس میباشد) که در میان خلق بنشیند و برخیزد وبخسبد(بخوابد) وبا خلق ستدوداد کند(معامله) وبا خلق در آمیزد(در ارتباط باشد) ویک لحظه از خدای غافل نباشد. هرمان اته، خاورشناس آلمانی او را یکی از مبتکرین قالب رباعی در ایران دانستهاست.[۱] اشعار ۱٫ ↑ حقیقت، عبدالرفیع، تاریخ نهضتهای فکری ایرانیان: از آغاز قرن چهارم تا پایان قرن ششم هجری (از ظهور رودکی تا شهادت سهروردی)، شرکت مؤلفان و مترجمان ایران، بخش دوم، چاپ اول، آذر ۱۳۵۷ خورشیدی. منابع * مجموعه رباعیات ابوسعید ابوالخیر/ پیشگفتار اسمعیل شاهرودی؛ خط عبدالملکی تویسرکانی؛ همدان: نشر هنرآفرین، ۱۳۷۶. چهره های مرتبط : | ||||||||||||||||
Posted: 29 Apr 2010 01:04 PM PDT
کتابهای مرتبط :This posting includes an audio/video/photo media file: Download Now | ||||||||||||||||
Posted: 29 Apr 2010 03:59 AM PDT اِبْنِ وَفا، ابوالحسن علی بن محمد بن محمد بن وفا، مفسر، فقیه، ادیب، شاعر و صوفی مشهور سدۀ ۸ق مصر. او را قریشی و انصاری و نیز اصل وی را از اسکندریه دانستهاند (سخاوی، ۶/۲۱؛ داوودی، ۱/۴۳۷). اغلب مآخذ تولد او را در ۷۵۹ق/۱۳۵۸م، در قاهره ضبط کردهاند، اما شعرانی (۲/۲۲) به خط خود او دیده که تاریخ تولدش را صبح یکشنبه ۱۱ محرم ۷۶۱ق/۳ دسامبر ۱۳۵۹م نوشته است. او بسیار باهوش و تیزبین بود، چنانکه در کودکی شگفتی پدر را که خود صوفی و شاعر بود، برانگیخت. در حالی که کمتر از ۲۰ سال داشت، اجازه یافته بود که در مجامع سخن بگوید (ابن حجر، انباء، ۵/۲۵۶؛ سیوطی، ۳۰۴). برخی مآخذ، اجازه دهنده را پدرش دانستهاند، در حالی که ابن وفا پدرش را در کودکی از دست داده بود (نک : ابن حجر، الدرر، ۶/۳۲۶) و او و برادرش احمد تحت سرپرستی و تربیت شمسالدین محمد زیلعی قرار گرفته بودند (سخاوی. همانجا؛ ابن عماد، ۷/۷۱) و احتمالاً این اجازه از سوی زیلعی بوده است. ابن وفا در ۱۷ سالگی به جای پدر بر مسند ارشاد نشست و به زودی شهرتی عظیم یافت. او در تصوف تابع طریقت شیخ ابوالحسن شاذلی بود و گفتهاند که اذکار و ادعیهای موزون و آهنگدار به مریدانش تعلیم داده بود که سبب جلب توجه قلوب عامۀ مردم شده بود (ابن حجر، انباء، ۵/۲۵۵؛ منوفی، ۲/۲۵۵). ابن وفا مردی خوشسیما و باوقار بود و ظاهری آراسته داشت و به ندرت در میان مردم ظاهر میشد. اصحاب و پیروانش در تکریم و تعظیم او سخت استوار بودند و از بذل مال در راه او دریغ نداشتند، تا آنجا که در دوستی و تعظیم او به غلو منسوب شدند (سخاوی، شعرانی، همانجاها؛ نبهانی، ۲/۳۵۹). گفته شده که او شیخی صاحب کرامت بود و کراماتی هم به او نسبت دادهاند (شعرانی، همانجا؛ نبهانی، ۲/۳۵۸-۳۵۹). ابن وفا دارای اشعار و موشحاتی است در موضوعات و مضامین عرفانی و به گمان برخی از نویسندگان از اشعار او و پدرش بوی اتحاد و الحاد به مشام میرسد (ابن حجر، همان، ۵/۲۵۶). نوشتهاند که وی مالکی مذهب بوده است، اما اینکه او در اواخر عمر در خانۀ خود منبری قرار داده بود و همانجا با اصحاب خویش نماز جمعه برپا میداشت، با مذهب مالکی مغایرت دارد (ابن عماد، ۷/۷۰، ۷۲). او در ذیحجۀ ۸۰۷/ ژوئن ۱۴۰۵ در سرای خویش واقع در الروضه (قاهره) وفات یافت و در قرافه در کنار مقبرۀ پدرش مدفون گشت (همانجا؛ داوودی، سخاوی، همانجاها)، اما اینکه شعرانی وفات او را ۸۰۱ق ضبط کرده است (همانجا)، درست به نظر نمیرسد. چهره های مرتبط : | ||||||||||||||||
Posted: 29 Apr 2010 03:58 AM PDT َبوبَکْرِ سِجِسْتانی، محمد بن عزیر (د ح ۳۳۰ق/۹۴۲م)، مفسر، ادیب و مؤلف در زمینۀ غریب القرآن. برخی چون دارقطنی (د ۳۸۵ق) و خطیب بغدادی او را محمد بن «عزیز» خواندهاند (نک : ابن نقطه، ۷/۷). اکثر قریب به اتفاق منابع در نام و نسب او به «محمدبن عزیر» بسنده کردهاند، ولی در مواردی محمد بن عزیر بن اعین (نک : ابن قاضی شهبه، ۱۸۹)، محمدبن عمربن احمد (نک : پرچ، شم ۵۲۲؛ قس: ورهووه، ۲۶۰) و محمدبن عمربن احمدبن عزیر (ظاهریه، ۴۰۸؛ بانکیپور، TS, I/590; XVIII(2)/174) نیز ضبط شده است. چهره های مرتبط : | ||||||||||||||||
دانلود کتاب اسلام در ایران ایلیاپاولیج پطروشفسکی Posted: 29 Apr 2010 03:29 AM PDT
کتابهای مرتبط :This posting includes an audio/video/photo media file: Download Now | ||||||||||||||||
دانلود کتاب تاریخچه سلسله صوفیه نعمت الهیه Posted: 28 Apr 2010 11:42 AM PDT
کتابهای مرتبط :This posting includes an audio/video/photo media file: Download Now | ||||||||||||||||
دانلود کتاب دین ستیزی نافرجام، در نقد تولدی دیگر Posted: 25 Apr 2010 11:47 AM PDT
کتابهای مرتبط :This posting includes an audio/video/photo media file: Download Now | ||||||||||||||||
دانلود کتاب بابک خرم دین، دلاور آذربایجان Posted: 24 Apr 2010 01:06 PM PDT
کتابهای مرتبط :This posting includes an audio/video/photo media file: Download Now | ||||||||||||||||
Posted: 23 Apr 2010 12:57 AM PDT
بهاءالدین محمدبنحسینعاملی، معروف به شیخبهایی (۱۰۳۰- ۹۵۳ ه ق) از عالمان بزرگ شیعی در سده دهم و یازدهم هجری است. او از جمله نوادر روزگار است که در عرصههای گوناگون علمی، سیاسی و هنری شهرت جهانی دارد. بهایی در حوزه علوم عقلی و نقلی دارای تالیفات بسیار است، ایشان در فنون و علوم غریبه نیز دست توانایی داشته است. در عرصه سیاست از فقهای بزرگ عصر صفوی است و سالیان متمادی عهدهدار مهمترین منصب سیاسی مذهبی (شیخ الاسلام) در دولتشاه عباس اول (مقتدرترین دولت صفوی) بوده است. در قلمرو هنر معماری در رونق بخشیدن به شهر اصفهان و پدید آوردن آثاری ماندگار سرآمد مهندسان عصر خود به شمار میرفت، از این رو برای شناساندن این شخصیت جامع الاطراف نویسندگان و پژوهشگران هر کدام از زاویهای به معرفی او پرداختهاند. برخی با توجه به آثار مکتوب وی، به عنوان نویسندهای توانا به او نگریستهاند. بعضی با تاکید بر خدمات اجتماعی و فرهنگی ایشان، از او با عنوان اصلاحگر واقعی جامعه و مجدد قرن یاد کردهاند. عدهای از نگاه فن ریاضی و هنر معماری به دنبال معرفی او به عنوان مهندسی نوآور بودهاند. و برخی دیگر از نظر گاه سیاسی، عملکرد و دیدگاههای سیاسی او را مورد کاوش قرار دادهاند. وجود برخی ابهامها و دو گانگی و تضاد ظاهری در نظر و عمل سیاسی شیخ بهایی، و زدودن این ابهامها از چهره سیاسی وی و نیز فقدان تحقیقی جامع برای پاسخگویی به سؤالهای مذکور، ضرورت تحقیق در این زمینه را آشکار میسازد. ● زندگی علمی ▪ تولد و دوران تحصیل بهاءالدین محمدبنحسین بن عبدالصمد عاملی در سال ۹۵۳ (ه ق) در بعلبک در منطقهای که امروزه با نام لبنان شناخته میشود، چشم به جهان گشود. (۲) زادگاه او همواره یکی از مراکز مهم مذهب تشیع بوده و دانشمندان شیعی بسیاری از این ناحیه برخاستهاند. خاندان بهایی یکی از خانوادههای معروف جبلعامل در این عصر بودهاند. (۳) علمای این منطقه در بنیاد نهادن تشیع در ایران و استوار کردن آن بویژه از قرن هفتم به بعد تلاش بسیار کردهاند. بهایی دوران کودکی و نوجوانی خود را در محل تولدش به سر آورد. وی در سال مهاجرت پدرش به ایران (۹۶۶ ه ق) سیزده سال داشت. در سالهای اولیه مهاجرت، (به دلیل عدم آشنایی با زبان فارسی) در فراگیری علم و دانش همچنان از محضر پدر خویش بهره میجست، اما با انتقال خانواده او از اصفهان به قزوین (که به دعوت شاه طهماسب صفوی، و تعیین پدرش به منصب شیخ الاسلامی پایتخت صورت گرفت) دنیای جدیدی از علم و سیاست در برابر شیخ بهایی گشوده شد، زیرا قزوین در آن روزگار مرکز علم و دانش، و نیز محل اقامتشخصیتهای بزرگ علمی و سیاسی در ایران بود. این سفر فرصتی بود برای شیخ بهایی برای دستیابی به رشد علمی و نیز آشنایی با فعالیتهای سیاسی و اجتماعی که آینده او را رقم زد. ● استادان شیخ بهایی رحمه الله در شهر قزوین از محضر اساتید بسیاری در علوم مختلف کسب فیض کرده و در فنون گوناگون تجربه اندوخت. وی به خاطر نبوغ ذاتی و استعداد کمنظیری که در فراگیری علوم داشت از اوان جوانی دستبه نگارش در موضوعات دینی زد. نام برخی از اساتید شیخ بهایی از این قرار است: ۱) شیخ حسین بن عبدالصمد پدر شیخ بهایی که در علوم نقلی (فقه و اصول، تفسیر، حدیث و ادبیات عرب) استاد فرزند خود بوده است. ۲) عبدالله بن شهابالدین حسین یزدی، معروف به ملاعبدالله یزدی، که علم منطق و کلام و معانی و بیان و ادبیات عرب را به او آموخته است. ۳) حکیم عمادالدین محمود، طبیب ویژه شاه طهماسب و مشهورترین پزشک ایران در عصر بهایی که استاد او در طب بوده است. ۴) مولانا افضل قاینی، استاد شیخ بهایی در ریاضیات، کلام و فلسفه بوده است. (۴) ● شاگردان شیخ بهایی شاگردان زیادی را پرورش داده است. گروهی از دانشوران نامی قرن یازدهم نزد وی درس خواندهاند. یکی از محققان معاصر ۳۳ تن از شاگردان او را نام برده است که در اینجا به مشهورترین آنها اشاره میکنیم: ۱) ملامحمدمحسن بنمرتضی بن محمود فیض کاشانی، متوفی ۱۰۹۱ ق. ۲) سیدمیرزا رفیعالدین محمدبن حیدر حسینی طباطبایی نائینی، متوفی ۱۰۹۹ ق. ۳) ملامحمدتقی بن مقصود علی مجلسی، معروف به مجلسی اول، متوفی ۱۰۷۰ ق. ۴) صدرالدین محمدبنابراهیم شیرازی، معروف به ملاصدرا، حکیم مشهور قرن یازدهم، متوفی ۱۰۵۰ ق. ۵) ملامحمدباقربنمحمد مؤمن خراسانی سبزواری، معروف به محقق سبزواری، شیخالاسلام اصفهان، متوفی ۱۰۹۰ ق. (۵) در باره دیدگاههای علمی شیخ بهایی، مسلم این است که از نظر فقهی مسلک اصولی داشته. تالیف زبدةالاصول در عصر گسترش اخباریگری مؤید این مطلب است. ایشان قطعا مشرب تصوف (از نوع مثبت آن) داشته و طبعا به عرفان و سلوک عرفانی متمایل بوده است. آثار عرفانی او از قبیل مثنویها، و تعبیرات وی در کشکول و غیر آن و نیز زی درویشی و ساده زیستیاش دلیل بر این مدعا است. برخی از نویسندگان معاصر، شیخ بهایی را بزرگترین عارف اواخر قرن دهم و اوایل قرن یازدهم ایران به شمار آوردهاند. تلاش بهایی در جمع میان طریقت (یعنی «تصوف و عرفان» که طبعا وی به آن متمایل بود) و شریعت (یعنی «فقه و احکام عملی اسلام» که لازمه مقام شیخالاسلامی او بوده است) از خدمات بزرگ او معرفی شده است. (۶) ● آثار و تالیفات بهاءالدین عاملی در زمینههای مختلف علوم اسلامی آثار گرانقدر و ماندگاری را بر جای نهاده است. وی در علومی که در آن زمان مرسوم بود، بویژه در اخبار و احادیث، تفسیر، اصول فقه و ریاضیات دارای تالیفات بسیار است. تالیفات شیخ بهایی بر اساس پژوهش یکی از محققان، بالغ بر ۹۵ کتاب و رساله است. (۷) برخی از نویسندگان، آثار او را ۱۲۰ عنوان ذکر کردهاند. (۸) نگاشتههای شیخ از زمان تالیف مورد توجه دانشمندان بوده و بر کتابهای معروف او شرح یا حاشیه نوشتهاند. بعضی از این کتابها مدتهای طولانی در ایران جزء کتابهای درسی بوده است. (۹) در اینجا برخی از آثار ایشان را که تناسب با موضوع مورد بحث ما دارد; نام میبریم: ۱) جامع عباسی شاخصترین اثر فقهی شیخ بهایی، جامع عباسی است. تالیف جامع عباسی به زبان فارسی، ابتکاری نو در نگارش متون فقهی برای استفاده عامه مردم به حساب میآید، تا آنجا که برخی از صاحب نظران از آن به عنوان اولین دوره فقه فارسی غیر استدلالی که به صورت رساله عملیه نوشته شده استیاد میکنند. (۱۰) این اثر بنابر درخواستشاه عباس اول و با هدف پاسخگویی به سؤالها و نیازهای شرعی عموم مردم نگارش یافت. به گزارش تاریخ عالم آرای عباسی شیخ در پایان عمر (۱۰۲۵) مشغول تالیف آن بود و در سال ۱۰۳۲ (دو سال بعد از درگذشتشیخ) نظامالدینبنحسین ساوجی یکی از شاگردان او، آن را به پایان برده است. (۱۱) این کتاب از یک مقدمه و بیستباب (از طهارت تا دیات) تشکیل شده است. ۲) الزبدة فی الاصول مهمترین اثر اصولی شیخ بهایی کتاب زبدة الاصول است. تاریخ نگارش آن یعنی سال ۱۰۱۸ ق و به قولی در سال ۱۰۰۵ ق، حکایت از اهمیت آن دارد، زیرا اوایل قرن یازدهم، عصر سیطره اخباریان در حوزه فقه و اصول شیعی بوده است. (۱۲) ۳) اربعین تالیف اربعین از سوی محدثان و عالمان شیعی بر اساس حدیث معروفی است که از پیامبر صلی الله علیه و آله نقل شده است. (۱۳) شیخ بهایی نیز به پیروی از این سنت معمول، به تالیف اربعین حدیث پرداخت، با این امتیاز که شرح کافی و جامع در باره حادیثیاد شده دارد و در مجموع، از بهترین و معروفترین اربعینها میباشد. این اثر بعد از مثنوی سوانح حجاز، تنها اثری است که شیخ در آن به مباحثسیاسی پرداخته است. مؤلف در شرح حدیث پانزدهم (که در باره حرمت اعانت ظالمان و گرایش قلبی به آنها وارد شده است) به تفصیل دیدگاههای خود را مطرح کرده است. شیخ در باره این موضوع به طور صریح و شفاف سخن گفته است، از این رو میتوان دیدگاه و عقیده باطنی او در مورد رفتار با حاکم جور، و نیز علل و عوامل همکاری علما با شاهان صفوی را به دست آورد. همچنین وی در این اثر به بحث از امر به معروف و نهی از منکر، شرایط و مراحل آن پرداخته است. ۴) مثنوی سوانح الحجاز مثنوی سوانح الحجاز یا مثنوی سوانح سفر حجاز که به مثنوی «نان و حلوا» معروف است از آثار بسیار مشهور شیخ بهایی است. شیخ این مثنوی را در راه مکه در بهترین حالات عرفانی خود، در زمانی که فارغ از تعلقات و شئون ظاهری و مادی بوده سروده است. مثنوی نان و حلوا آمیختهای از مواعظ، طنز، حکایت، تمثیل و لطایف عرفانی و معارف برین بشری است. روانی و دلنشینی این اشعار از جمله ویژگیهای آن است. تحلیلی که شیخ بهایی از مثنوی نان و حلوا ارایه میدهد، ترسیم و تبیین ریاکاری، تلبیس و غرور به مال و منال و عنوان و منصب دنیایی است. شیخ در تسمیه این مثنوی میگوید: هرچه غیر از دوستباشد ای پسر نان و حلوا نام کردم سر به سر گر همی خواهی که باشی تازه جان رو کتاب نان و حلوا را بخوان نان و حلوا چیست؟ ای شوریده سر متقی خود را نمودن بهر زر دعوی زهد از برای عز و جاه لاف تقوا از پی تعظیم شاه بهایی در یکی از بخشهای این مثنوی به دوری از سلاطین که خود آن را از نزدیک تجربه کرده بود اشاره میکند، چرا که قرب شاهان غارت دل و دین را در پی دارد: نان و حلوا چیست دانی ای پسر؟ قرب شاهان است زین قرب الحذر میبرد هوش از سر و از دل قرار الفرار از قرب شاهان الفرار فرخ آن کو رخش همت را بتاخت کام از این حلوا و نان شیرین نساخت حیف باشد از تو ای صاحب سلوک کاین همه نازی به تعظیم ملوک قرب شاهان آفت جان تو شد پای بند راه ایمان تو شد جرعهای از نهر قرآن نوش کن آیه «لاترکنوا» را گوش کن در مجموع، مثنوی نان و حلوا از جمله آثار شیخ بهایی است که در تبیین دیدگاه و اندیشه سیاسی او میتوان بدان استناد کرد. ۵) کشکول این کتاب تجلی نبوغ ادبی بهاءالدین عاملی است. در این اثر به صورت پراکنده اشاراتی به مباحثسیاسی شده است، از قبیل ضرورت حکومت، جایگاه حاکم در جامعه، و نیز برخی از ویژگیهای مثبت پادشاهان. از دیگر آثار معروف شیخ بهایی میتوان به کتب زیر اشاره کرد: المخلاة; خلاصة الحساب; فوائد الصمدیه; حدائق الصالحین; العروة الوثقی; اسرار البلاغة; مفتاح الفلاح; الحبل المتین فی احکام الدین; رساله «تحریم ذبائح اهل کتاب» ; عین الحیات. (۱۴) ● وفات شیخ بهایی پس از هفتاد و هشتسال تلاش علمی و عملی، در سال «۱۰۳۰ ه ق» در اصفهان در گذشت و طبق وصیت وی در روضه رضوی به خاک سپرده شد. (۱۵) به نقل دیگر سال وفات شیخ در سال «۱۰۳۱ ه ق» بوده است. لیکن تاریخ اول مورد تصریح و تایید مؤلف عالم آرای عباسی، شاگرد او مولی محمدتقی مجلسی، صاحب وقایع السنین (۱۶) و استاد نفیسی میباشد. (۱۷) ● زندگی سیاسی شیخ بهایی ▪ جایگاه روحانیت در دولت صفوی قبل از پرداختن به زندگی سیاسی شیخ بهایی نکاتی را در باره جایگاه و تعریف منصب شیخ الاسلامی یادآوری میکنیم. شاهان صفوی با اهتمام ویژه نسبتبه دین و مذهب تشیع و حمایت از عالمان دینی امتیازات ویژه زیر را به دست آوردند: ۱) ارایه چهره مذهبی از حکومت و کسب مشروعیتسیاسی. ۲) ایجاد وحدت در میان گروههای سیاسی، مذهبی و تضمین ثبات سیاسی. ۳) مقابله با حکومت عثمانی از راه ترویج تشیع. متولیان دین و مذهب (یعنی عالمان و فقیهان) نیز از شرایط سیاسی، اجتماعی فراهم آمده، در راه ترویج دین و مذهب امامیه استفاده کرده و اهداف زیر را به دست آوردند: ۱) ترویج احکام اسلام در جامعه; ۲) ترویج مذهب تشیع اثنی عشری; ۳) تصدی برخی از اختیارات حکومتی در امور قضایی و اموال عمومی; ۴) جلوگیری از گسترش صوفیگری; ۵) سعی در اصلاح نظام حکومتی و حاکمان سیاسی; ۶) تمرکز در تصمیمگیری در امور مذهبی. (۱۸) این رابطه نزدیک در دوران صفویه میان دولت و دین باعثشد تا متولیان سیاست، جایگاه ویژهای را برای عالمان دین در نظام و ساختار حکومتی در نظر بگیرند. مناصب روحانی در دولت صفویه ره آورد این رابطه متقابل بین حاکمان سیاسی و عالمان دینی بوده است. مناصب روحانیت در دولت صفویه در عناوین زیر خلاصه میشود: صدرخاصه، صدرعامه (یا صدرالممالک) قاضی دار السلطنه، قاضی عسکر و شیخ الاسلام. (۱۹) مؤلف تذکرة الملوک در تعریف منصب شیخالاسلام (که عالیترین منصب روحانی در دولت صفوی بوده و در اواخر دوران این سلسله عنوان «ملاباشی» به آن داده شد) مینویسد: مشارالیه سرکرده تمام ملاها، و در ازمنه سابقه سلاطین صفویه ملاباشیگری منصب معینی نبود بلکه افضل فضلای هر عصری در معنی ملاباشی «بوده» و در مجلس پادشاهان نزدیک به مسند «شاه» مکان معینی داشته. احدی از فضلا و سادات نزدیکتر از ایشان در خدمت پادشاهان نمینشستند و ایشان به غیر از استدعای وظیفه به جهت «طالبان علم» و مستحقین و رفع تعدی از مظلومین و شفاعت مقصرین، و تحقیق در مسایل شرعیه و تعلیم ادعیه و امور شرعیه، به هیچ وجه در کار دیگر دخل نمیکردند. (۲۰) همین نویسنده در شرح وظایف شیخ الاسلام آورده است: مشارالیه در خانه خود به دعواهای شرعی و امر به معروف و نهی از منکرات میرسید و طلاق شرعی را در حضور شیخ الاسلام میدادند و ضبط مال غایب و یتیم اغلب با شیخ الاسلام بوده و بعد از آن به قضات رجوع میشد. (۲۱) همانطور که اشاره شد مهمترین وظیفه شیخالاسلام، رفع ظلم از مظلومان، امر به معروف و نهی از منکر و تحقیق و بیان احکام شریعتبرای مردم بوده است. ● دورههای چهارگانه زندگی سیاسی شیخ بهایی شیخ بهایی در مدت ۷۸ سال عمر خود با چهار تن از سلاطین صفوی معاصر بوده است که به ترتیب عبارتند از: ۱) شاه طهماسب (۹۸۴- ۹۳۰ ه ق) ; ۲) شاه اسماعیل دوم (۹۸۵- ۹۸۴ ه ق) ; ۳) سلطان محمد خدابنده (۹۹۵- ۹۸۵ ه ق) ; ۴) شاه عباس اول (۱۰۳۸- ۹۹۵ ه ق) . به این ترتیب شیخ که در سال (۹۶۶ ق) همراه پدر خود وارد سرزمین ایران شد، مدت ۱۸ سال با شاه طهماسب هم روزگار بوده است، یک سال و اندی در سلطنتشاه اسماعیل دوم، ۱۰ سال در پادشاهی سلطان محمد و ۳۵ سال نیز در سلطنتشاه عباس اول زیسته است، بر این اساس فعالیتهای سیاسی شیخ بهایی را در چهار دوره تاریخی فوق مطالعه و بررسی خواهیم کرد. ۱) سلطنتشاه طهماسب اول (۹۸۴- ۹۳۰ ق) دوره نخست زندگی سیاسی شیخ بهایی در دوران نوجوانی و جوانی او شکل گرفت. او در سن سیزده سالگی (در سال ۹۶۶ ق) به همراه پدر خود، در پی تهدیداتی که از سوی حاکمان عثمانی بر شیعیان جبل عامل بویژه دانشمندان شیعی آن دیار اعمال میشد، از موطن اصلی خود به مرکز شیعیان یعنی ایران مهاجرت کرد. (۲۲) خانواده عاملی پس از ورود به ایران سه سال در اصفهان اقامت گزیدند، و در اواخر سال (۹۶۸ ق) پس از معرفی شیخ حسینبن عبدالصمد به شاه صفوی توسط شیخ علی منشار (شیخ الاسلام اصفهان) به قزوین پایتختشاه طهماسب وارد شدند. و شاه بر اساس شناختی که از فقهای جبل عامل داشت و با توجه به منزلت علمی شیخ حسین که شاگرد مبرز شهید ثانی بود او را به متشیخ الاسلامی پایتخت تعیین کرد. اقامت پدر شیخ بهایی در قزوین به درازا نکشید و پس از چندی وی از طرف شاه به شیخ الاسلامی مشهد سپس هرات منصوب شد. بدین ترتیب پدر بهاءالدین عاملی مدت ۱۴ سال در قزوین و مشهد و هرات عهدهدار این منصب سیاسی مذهبی بوده است و در سال (۹۸۳ ق) ایران را به قصد زیارت حج ترک کرد، بعد از انجام مناسک حجبه بحرین رفت و پس از یک سال اقامت در آنجا در سال (۹۸۴ ق) وفات یافت. (۲۳) سؤالی که در اینجا مطرح میشود این است که چه عاملی باعثشد که وی پس از سالیان متمادی اقامت در ایران، (با وجود نزلتسیاسی – اجتماعی) پشتبه ایران و مناصب دنیایی کند و روانه حجاز و بحرین گردد؟ هر چند در گزارشهای تاریخی به علل این مساله اشاره نشده و مورخان با سکوت از کنار آن گذشتهاند، اما نویسنده کتاب الهجرة العاملیة مسایل سیاسی اجتماعی آن دوران را در اتخاذ تصمیم پدر شیخ مؤثر میداند. به اعتقادی وی سعی شیخ حسین بن عبدالصمد در احیا و اقامه نماز جمعه در پایتخت صفویه (که مدتی پس از رحلت محقق کرکی متروک مانده بود و اقامه آن در عصر غیبت مورد اختلاف عالمان دینی قرار گرفته بود) باعثشد دولتمردان صفوی و رؤسای قزلباش احساس خطر نمایند و او را مانند محقق کرکی مانع بزرگی در برابر قدرت و خواستههای خود بدانند، از این رو شاه صفوی حل مشکل را در آن دید که وی را از قزوین دور ساخته و به عنوان شیخالاسلام مشهد و هرات منصوب کند. این واقعه در سال «۹۷۵ ق» اتفاق افتاد. نویسنده مذکور، این عمل شاه نسبتبه پدر شیخ بهایی را، به نفی بلد و «تبعید سیاسی» بیشتر شبیه میداند تا چیز دیگر. (۲۴) بنابراین یکی از عوامل مؤثر در زندگی سیاسی شیخ بهایی، حضور پدر وی در دربار صفوی است. همانگونه که خود شیخ نیز در برخی از آثار خود با این تعبیر که: لولم یات والدی… من بلاد العرب الی بلاد العجم ولم یختلط بالملوک لکنت من اتقی الناس و اعبدهم و ازهدهم… (۲۵) به تاثیر این عامل در زندگی سیاسی خود اشاره کرده است. هر چند بهایی در دوران حیات سیاسی پدر خود دارای منصب سیاسی نبوده اما حضور او در پایتخت و در کنار پدر در مشهد و هرات او را با منصب و وظایف شیخالاسلامی آشنا ساخته و آماده پذیرش این منصب بعد از پدر خود شد. ۲) سلطنت شاه اسماعیل دوم (۹۸۵- ۹۸۴ ق) از فعالیتهای سیاسی شیخ بهایی در دوران سلطنتشاه اسماعیل دوم گزارشی در دست نیست. دوران کوتاه سلطنت این پادشاه، نابسامانیهای سیاسی، اجتماعی فراوانی را در پی داشت. جنگ قدرت بین سران قزلباش و روحیه انتقامگیری این پادشاه، کشتارهای زیادی را در میان خاندان صفوی و نیز دولتمردان به دنبال داشت. خشونتهای غیر منطقی و گرایش او به مذهب تسنن، درباریان صفوی و عالمان دینی را نگران کرد و مخالفتبرخی از عالمان را برانگیخت. از جمله آنان: میرسیدحسین کرکی عاملی است که به دستور شاه اسماعیل دوم زندانی شد. (۲۶) به نظر میرسد شیخ بهایی در این بحرانهای سیاسی در مرکز حضور نداشته است. ۳) سلطنت سلطان محمد (۹۹۵- ۹۸۵ ق) سلطنتشاه اسماعیل دوم پس از مدت کوتاهی با مرگ زود هنگام و چه بسا از پیش تعیین شده او به فرجام خود رسید و برادرش سلطان محمد میرزا که حاکم شیراز بود و مردی نرمخو و درویش مسلک بود به سلطنت رسید. (۲۷) اوضاع سیاسی اجتماعی ایران در دوران سلطنت این پادشاه نیز به دلیل ضعف تدبیر وی و نیز دخالت زنان دربار و دیگر رجال سیاسی دچار آشفتگی و بینظمی گردید، به گونهای که برخی از مورخان، دوران سلطنت این دو پادشاه را دوران فترت صفویه میدانند که تا سرحد انحطاط و سقوط پیش رفت. از زندگی سیاسی شیخ بهایی در دوران ده ساله سلطنت این پادشاه نیز هیچ گزارش تاریخی در دست نیست. نویسنده کتاب الهجرة العاملیة معتقد است زندگی شیخ در هرات (که چه بسا کوتاه نیز نبوده و تا سال ۹۹۱ ق به طول انجامید.) از نقاط تاریک زندگی بهایی است. زیرا نه خود شیخ بهایی در باره کیفیت زندگی خود در هرات سخنی گفته و نه دیگران به آن پرداختهاند. و اگر اشاره کوتاه شاگرد او، میرحسینبن حیدر کرکی نبود این بخش از زندگی شیخ به کلی بر ما پوشیده میماند. (۲۸) عزالدین حسینبن حیدر کرکی در معرفی استاد خود شیخ بهایی ضمن نقل سفرهای او که با وی همراه بوده است میگوید: …ثم رجعنا الی هرات الذی کان سابقا هو و والده فیها شیخ الاسلام (۲۹) . از این عبارت چنین بر میآید که: بعد از خروج شیخ حسینبن عبدالصمد از ایران و فوت او در بحرین، فرزندش بهاءالدین عاملی جانشین او شده و منصب شیخ الاسلامی هرات به او واگذار شده است. از دیدگاه مؤلف الهجرة العاملیة حضور شیخ بهایی در هرات نیز همانند زندگی پدرش در این شهر به منظور دور نگهداشتن وی از مرکز سیاسی و قدرت (پایتخت) از سوی سلاطین معاصر ایشان بوده است. (۳۰) در کتاب خیرالبیان به حضور وی در دوران سلطنت این پادشاه در ایران و به فعالیتهای علمی او اشاره شده، اما از منصب شیخالاسلامی بهایی در هرات سخنی به میان نیامده است. در اثر یاد شده آمده است: شیخ بهایی در زمان پادشاه کریم، سلطان محمد، پرتو فیض به ساحت ممالک ایران انداخته، در آن ایام در اکثر علوم تالیفات نموده از آن جمله کتاب حبل المتین در احادیث و… (۳۱) ۴) سلطنت شاه عباس اول (۱۰۳۸- ۹۹۵ ق) ایران در سلطنتشاه عباس اول (بزرگترین پادشاه سلسله صفوی) وسعت و عظمت دیرینه خود را باز یافت. از لحاظ قدرت نظامی، اقتدار سیاسی، رونق اقتصادی، عمران و آبادانی، در وضعیت مطلوبی قرار داشت. در حوزه فرهنگ و معارف دینی نیز در حال رشد و شکوفایی بود. شاه عباس اول در میان سلاطین صفوی بیش از همه آنها به ایران و مردم ایران خدمت کرده است. هر چند قساوتها و بیرحمیهای او نیز در جای خود قابل تامل است. از هوشمندی این پادشاه آن که به عالمان دینی احترام میگذاشت و از این راه درترویج دین و اقتدار سیاسی ایران و نیز تحکیم سلطنتخود بهره میجست. از جمله شواهد این امر انتخاب خلیفه سلطان، شاگرد میرداماد و شیخ بهایی به وزارت خود بود. (۳۲) میرداماد و شیخ بهایی از فقها و فلاسفه مشهور این دوره نزد شاه صفوی از ارج و منزلت فراوانی برخوردار بودند. حضور این دو شخصیت علمی در دربار صفوی شکوه و جلوه خاصی به سلطنت این پادشاه بخشیده بود. (۳۳) عمده فعالیتهای سیاسی شیخ بهایی در عهد شاه عباس اول صورت گرفت که اجمالا به آن اشاره میکنیم: به نوشته عالم آرای عباسی، شیخ بهایی بعد از رحلتشیخ علی منشار (شیخ الاسلام دارالسلطنه اصفهان) به جای وی به این منصب منصوب شد. او در این باره مینویسد: … بالجمله آن جناب (شیخ بهایی) بعد از فوت شیخ علی منشار، منصب شیخ الاسلامی و وکالتحلالیات و تصدی دارالسلطنه اصفهان به خدمتش مرجوع گشته، چند گاه من حیثالاستقلال بدان شغل پرداخت. (۳۴) حال اگر وفات شیخ علی منشار را در سال (۹۹۳ ق) بدانیم (۳۵) ، وی باید در ابتدای سلطنتشاه عباس اول به این منصب انتخاب شده باشد و ظاهرا این امر پس از برگشت وی از سفر حج و سیاحت چند ساله او در بلاد اسلامی بوده است. به اعتقاد نویسنده کتاب الهجرة العاملیة شیخ بهایی در سال ۹۹۶ ق از سوی شاه عباس کبیر به سمتشیخ الاسلام اصفهان (پایتخت جدید شاه عباس) تعیین شد و تا زمان وفاتش این منصب را بر عهده داشت. (۳۶) بنابراین اگر سفرهای شیخ را پیش از این تاریخ بدانیم وی به مدت ۳۴ سال در دوران سلطنت این پادشاه، شیخ الاسلام اصفهان و مفتی اعظم ایران بوده است. و اگر سالهایی که وی در هرات به جای پدر خود شیخالاسلام بوده به این مدت (۳۴ سال) بیافزاییم، تصدی این منصب توسط وی بالغ بر چهل سال میشود. البته اشکالی که بر این نظریه وارد است این است که: اولا: شاه عباس، اصفهان را در سال (۱۰۰۶ ق) به عنوان مرکزیتسیاسی و پایتختخود برگزید. ثانیا: با گزارش تاریخ عالم آرای عباسی مطابقت ندارد، زیرا به گفته وی سفرهای شیخ بهایی (که به عنوان دوران فترت در زندگی سیاسی او به حساب میآید) بعد از تصدی منصب شیخ الاسلامی اصفهان بوده است. (۳۷) در هر صورت نظریه اخیر قابل دفاع است، زیرا تعیین اصفهان به عنوان پایتخت صفویه از سوی شاه عباس (۱۰۰۶ ق) هیچ منافاتی با این مطلب ندارد که شاه عباس، شیخ بهایی را از همان سال اول سلطنتخود (یعنی از سال ۹۹۵ق) به سمتشیخالاسلامی اصفهان برگزیده باشد، با توجه به این که وفات شیخ علی منشار (که شیخ بهایی جانشین وی در این منصب بوده) معلوم نیست در چه سالی بوده است. محتمل است که اعطای منصب شیخ الاسلامی به شیخ بهایی قبل از سلطنتشاه عباس، توسط پدر او (سلطان محمد خدابنده) و قبل از سالهای ۹۹۱ ق (سال سفر بهایی برای زیارت حج و سیاحت او در کشورهای اسلامی) باشد. تاییدی هم از سخنان اسکندر بیک ترکمان در این باره میتوان آورد و آن این که وی از پادشاهی که شیخ بهایی را به این سمت منصوب کرده است نام نبرده است. (۳۸) و بعید نیست که این پادشاه پدر شاه عباس اول بوده باشد. بنابر احتمال یاد شده، سفرهای شیخ بهایی در اثنای تصدی این منصب انجام شده و بدین وسیله ادعای عالم آرای عباسی نیز درست میشود. ● سفرهای شیخ بهایی از آنجا که سفرهای شیخ بهایی، با منصب شیخ الاسلامی و به عبارتی با زندگی سیاسی او بی ارتباط نیست از این رو لازم است اشاره کوتاهی به آنها داشته باشیم. بیشتر نویسندگانی که به شرح حال شیخ بهایی پرداختهاند از سفرهای او به کشورهای عراق، حجاز، شام، مصر و قدس سخن گفتهاند، ولی در باره علت آنها و تعیین مدت و تاریخ این سفرها (به دلیل سکوت و یا ابهام موجود در گزارشهای تاریخی این دوره) نظریههای مختلفی را ارایه کردهاند. در خصوص علت و انگیزه سفرهای شیخ برخی، علاقهمندی او به سیر و سیاحت را که از دوران نوجوانی با آن مانوس بوده عامل مؤثری میدانند (۳۹) ; و بعضی، اختلاف آرا و دیدگاههای علمی او با مکتبهای فلسفی موجود در حوزه اصفهان (یعنی «توغل میرداماد و اصحاب او در علوم عقلی و رواج آن») را انگیزه احتمالی این امر میشمارند (۴۰) ; و عدهای ملالتخاطر و دلزدگی از مناصب دنیایی و معاشرت او با پادشاهان را عامل این سفرها معرفی کردهاند. (۴۱) تاثیر مجموعه عوامل یاد شده در تصمیم بهایی، امری ناممکن و غیر متصور نیست. از مسایل بحثانگیز در سفرهای شیخ بهایی مدت و تاریخ آنها است. علت ابهامهای موجود در این بخش از زندگی شیخ بهایی این است که خود او، نیز مورخان معاصر، تاریخ و مدت این سفرها را ثبت نکردهاند. از کتاب عالم آرای عباسی چنین برمیآید که شیخ پس از مدتی که به منصب شیخالاسلامی اصفهان منصوب شد اراده سفر حج نمود، و مدتها در بلاد اسلامی به سیاحت پرداخت (۴۲) ، ولی در آن به تاریخ و مدت این سفرها اشاره نشده است. تنها مطلبی که از ظاهر عبارت اسکندر بیک استفاده میشود این است که زمان وقوع این سفرها بین سالهای ۹۹۴ ق (سال وفات شیخ علی منشار) تا ۱۰۰۸ ق بوده، یعنی سالی که شاه عباس پیاده به زیارت امام رضا علیه السلام رفت و شیخ بهایی نیز همراه او بود. نظریه دوم در باره تاریخ سفرهای شیخ، گفتار خیرالبیان است که آغاز سفرهای بهایی را در دوران جوانی او میداند و مینویسد: در عنفوان شباب هوای سیر بلاد در خاطر دریا مقاطرش رسوخ یافته، به تشرف زیارت حرمین شریفین مشرف شده به اکثر دیار عربستان و بلاد مغرب رسیده، مدتها در مصر بوده و دیار شام را از فیض آفتاب افادت، صبح صادق ساخته… . (۴۳) بنابراین شیخ باید بعد از وفات پدرش در سال (۹۸۴ ق) که در آن هنگام سی ویک ساله بوده و قبل از سال (۹۹۴ ق) که به منصب شیخ الاسلامی اصفهان برگزیده شد، به این سفرها رفته باشد. گذشته از این به دلیل مشخص نبودن تاریخ سفرهای شیخ، مدت این سفرها نیز نامعلوم است. در باره مدت سیاحتبهایی دو نظر وجود دارد: نخست این که مدت سیر و سیاحتبهایی بسیار طولانی (به مدت سی سال) بوده است. منشا این نظر، گفتار «سلافة العصر» است، زیرا مؤلف این اثر که قدیمیترین مستند تاریخی در شرح حال شیخ بهایی است در این باره مینویسد: …فلما اشتد کاهله، وصفت له من العلم مناهله، ولی بها شیخالاسلام، و فوضت الیه امر الشریعة، علی صاحبها الصلاة والسلام، ثم رغب فی السفر و السیاحة، و استهب من مهاب التوفیق ریاحه، فترک تلک المناصب، و مال لما هو لحاله مناسب، فقصد حجبیتالله الحرام و زیارة النبی و اهل بیته الکرام علیهم افضل الصلوة و التحیة و السلام، ثم اخذ فی السیاحة فساح ثلاثین سنة، و اوتی فی الدنیا حسنة و فی الآخرة حسنة… . (۴۴) زمانی که چشمههای علوم از وجود وی جاری گشت، منصب شیخ الاسلامی بر عهده او گذاشته شد و امور شریعتبه وی ارجاع گردید، پس مدتی از منصب شیخ الاسلامی ملول گشت و به سیاحت و جهان گردی رو آورد و ترک مناصب گفت و به زیارت حج و تربت پیامبر صلی الله علیه و آله و اهل بیت گرامش رفت و پس از آن سی سال به سیاحت پرداخت. در تعیین مدت سیاحتشیخ بهایی، نویسندگان بعد از این مؤلف، غالبا سخنان او را تکرار کردهاند. عدهای از محققان این نظریه را نادرست میدانند و مدت سفرهای شیخ را بسیار کمتر از این مقدار میدانند. (بین چهار تا شتسال) . و مؤلف کتاب احوال و اشعار فارسی شیخ بهایی از جمله نویسندگانی است که معتقد به نظریه دوم است. وی با ارایه شواهد و قراین تاریخی، مدت سی سال سیاحتشیخ را ناشی از اسطوره سازی و شخصیتپردازی و گفتار مبالغهآمیز برخی از نویسندگان میداند. (۴۵) علاوه بر این وی در توجیه مدت مذکور میگوید: ممکن است مقصود از این که سی سال سفر کرده این باشد که از نخستین سفر وی (سال ۹۸۴ ق) تا آخرین سفری که در عمر کرده (سال ۱۰۱۵ ق) سی سال طول کشیده است. (۴۶) به اعتقاد عدهای شیخ بهایی در یکی از سفرهای خارجی خود به کشور عثمانی، سفارت شاه صفوی را بر عهده داشته و حامل پیامی از طرف شاه عباس اول به سلطان مراد حاکم عثمانی بوده است. (۴۷) ● پاسخ به ابهامهای زندگی سیاسی شیخ بهایی عملکرد سیاسی شیخ بهایی از چند جهت مورد توجه محققان منتقد قرار گرفته است، این موارد عبارتند از: الف) همکاری با سلاطین صفوی در قالب پذیرش منصب شیخ الاسلامی. ب) مدح سلاطین معاصر خود و تالیف کتاب یا رساله به نام آنها. ج) تضاد و دوگانگی در نظر و عمل سیاسی. در اینجا موارد انتقادی مذکور را به ترتیب و همراه با پاسخ آنها مطالعه و بررسی میکنیم: الف) همکاری با سلاطین صفوی تعامل نزدیک عالمان دینی با حاکمان سیاسی در عصر صفوی به لحاظ مشروعیت چنین رفتارهایی از دیرباز مورد بحث و گفتوگوی اندیشمندان بوده و هست. برخی از نویسندگان معاصر بیپروا عملکرد سیاسی عالمان شیعی عصر صفوی را نقادی و تقبیح کردهاند و شیخ بهایی را به خاطر همکاری و رابطه نزدیک او با شاه عباس، مورد سختترین نکوهشهای خود قرار دادهاند. یکی از این نویسندگان با تعریض نسبتبه مدافعان رویه علمای شیعه در عهد صفوی زبان به طعن آنها گشوده و میگوید: درست است که این حاکم فاسد است، درست است که در همین عالیقاپو خانههایی میبینیم که مثل خانههای خلیفه بغداد آلات موسیقی و مشروبات دارد، درست است که سلطان صفوی مثل خلیفه عباسی بغداد اهل همه فرقه است، اما این مانع از این نمیشود که جامعه و وجدان شیعی نتواند نظام استبدادی و فساد اخلاقی او را تحمل کند، وقتی میبیند که یک روحانی بزرگ، و عالم بزرگ و باتقوا و نابغه شیعی مثل شیخ بهایی که از مفاخر علمی ما استبا او همکار است و همراه است; توده مذهبی میپذیرد و تحمل میکند چرا؟ زیرا درست است که این حاکم مثل خلفا زندگی میکند اما حب علی در دل دارد… و این، همه چیز را توجیه میکند برای چه؟ برای این که روایت است… که محب علی در بهشت است ولو عاصی بر من باشد و مبغض علی در دوزخ است ولو مطیع من باشد. (۴۸) این سخنان را اگر حمل بر غرض ورزی نویسنده نکنیم مسلما از روی احساس دلسوزی گوینده نسبتبه دین و مذهب تشیع نبوده است. تامل در تاریخ سیاسی تشیع در این دوران (که دوره همگرایی و اقبال عالمان دینی به سیاستبرای تایید و تقویتحاکم شیعی است) عکس دیدگاه این نویسنده را نشان میدهد. در اینجا به اختصار پاسخهایی را که در رد این نظریه ارایه شده است میآوریم: ۱) تقیه نخستین جوابی که به ذهن متبادر میشود تقیه است. تقیه از اصول مسلم مذهب شیعه است که در روایات معصومین علیهم السلام با تعابیری نظیر «لا ایمان لمن لاتقیة له» (۴۹) بر اهمیت این اصل تاکید شده است. از این رو شیعیان، بویژه عالمان شیعی در موارد متعدد از تاریخ تشیع برای حفظ دین و ترویج مذهب تشیع، و یا حفظ جان خود و دیگران از این اصل کاربردی استفاده کردهاند و مستند آنها علاوه بر گفتار معصومین علیهم السلام سیره سیاسی ایشان در برخورد با خلفای جور بوده است. خود شیخ بهایی روایتی در خصوص پرهیز از مخالفت پادشاه جبار بدین مضمون نقل کرده است که: ایاک و غضب الملک الظلوم فان غضبه کغضب ملک الموت. (۵۰) یعنی از خشم پادشاه ظالم و جائر بپرهیز که خشم او مانند خشم فرشته مرگ است که جان را میستاند و موجب هلاکت و نابودی حیات انسان میشود. بنابراین محتمل است که همکاری شیخ با شاهان صفوی بر اساس این اصل صورت گرفته باشد. اما خدشهای که بر این جواب وارد است این است که «در زمان شیخ بهایی عالمان بزرگی همانند محقق اردبیلی و دیگران بودهاند که از معاشرت با سلاطین وقت احتراز داشتهاند پس خوف و اضطرار نبوده است، بنابراین تقیه نمیتواند عمل خوبی برای توجیه عملکرد سیاسی وی قلمداد شود.» ۲) مصلحت عامه دفع ضرر از مؤمن و یا جلب نفع برای او، از جمله عوامل جواز همکاری با حاکم جائر است که در فقه شیعه بدان تصریح شده است. (۵۱) در تاریخ سیاسی شیعه حضور علیبن یقطین در دستگاه حکومتی هارون الرشید و نیز ولایت عبدالله نجاشی از طرف خلیفه عباسی (منصور دوانیقی) که از سوی امام صادق و امام کاظم علیهما السلام تجویز شده بود، به منظور یاری رساندن به مؤمنان و احقاق حق مستضعفان بوده است. در این که حضور شیخ بهایی در دستگاه صفوی برای تحقق بخشیدن به چنین اهدافی بوده شبههای در آن نیست. مؤلف سلافة العصر در این باره آورده است: شیخ بهایی بسیار بخشنده بود و سرای عالی داشت که یتیمان و زنان بدان پناه میبردند و بسیار کودکان نوزاد در آن شیر خوردند و بسیار مردم از آن پناه جستند، وی به مردم بسیار چیز میبخشید ولی با آن همه تقرب، میل به پادشاه نداشت و بیشتر مایل به تنهایی و جهان گردی بود. (۵۲) عبارت «یفد علیها الراجی و الآمل» در کلام این نویسنده شاهد بر مدعااست. نتیجه این که تامین مصلحت عباد و حداقل یاری رساندن به نیازمندان جامعه و دادرسی مظلومان با استفاده از موقعیتشیخ الاسلامی میتواند یکی از مستندات شرعی در تبیین عمل سیاسی شیخ باشد. ۳) اقامه امر به معروف و نهی از منکر در فقه سیاسی شیعه وجوب تحصیل ولایت از طرف حاکم جائر و یا هر نوع همکاری با او در صورتی که اقامه امر به معروف و نهی از منکر موقوف به آن باشد واجب است (۵۳) . همکاری بسیاری از عالمان شیعی با حاکمان جور برای احیای این دو فریضه بزرگ الهی بوده است. بزرگترین معروفی که به دست عالمان شیعی در طول تاریخ سیاسی اسلام انجام شده است ترویج فرهنگ و معارف مذهب تشیع با روشهای علمی و عملی بوده که در دوران صفوی به اوج و اعتلای خود رسید. تحقق این هدف جز با همکاری عالمان دینی با حاکمان سیاسی و حمایت نظام سیاسی از ایشان، امکانپذیر نبود. دلیل بر اینکه حضور عالمان در دستگاه حکومت و هدایتشاهان صفوی مؤثر بوده مطلبی است که مؤلف خیرالبیان در باره جایگاه شیخ بهایی نزد شاه عباس صفوی آورده است، وی مینویسد: شاه آگاه، (شاه عباس اول) را نسبتبه آن حضرت (شیخ بهایی) اعتقاد صافی است و در اعزاز و احترام و اکرام او دقیقهای نامرعی نمیگذارد، و همواره ملتمسات آن حضرت در سده رفیعه شاهی چون دعاهای اجابت قرینش در بارگاه الهی مقبول است. (۵۴) از عبارت فوق چنین بر میآید که حضور فعال امثال شیخ در دربار شاهان در هدایت آنها مؤثر بوده و خواستههای ایشان که مسلما خواستههای دینی و در جهتحمایت از ستم دیدگان بوده مورد پذیرش پادشاه وقت قرار میگرفت. هر چند در مواردی هم استبداد شاهان مانع از قبول نظر آنان میگردید. همانگونه که در گزارشهای تاریخی این دوران آمده است که نهی شیخ در باز داشتن شاه عباس اول از قتل فرزند ارشدش (صفی میرزا) مؤثر واقع نشد و شاه خطاب به شیخ بهایی گفت: شیخ احترام خود را نگاه دارید و اصرار نکنید. (۵۵) سخنان مؤلف عالم آرای عباسی نیز حکایت از جایگاه بلند شیخ نزد شاه صفوی و پذیرش نصایح او توسط شاه دارد، او در این باره میگوید: از این زمان خجسته نشان، حضرت اعلی شاهی، وجود شریف آن یگانه روزگار را مغتنم دانسته، همیشه از ملتزمان رکاب اقدس و اکثر اوقات در سفر و حضر به وثاق حضور او تشریف قدوم ارزانی داشته، از صحبت فیض بخش او مسرور میگردند. (۵۶) در اینجا باید افزود که برخی بر اساس پندارهای باطل خود درصدد خدشه بر چهره عالمان بزرگ شیعی برآمده و حضور آنها در عرصه سیاست را ناشی از ریاست طلبی دانستهاند. مطلبی که در پاورقی آمده است تاحدی نشان دهنده فضای و همآلود نگرش معاصر منتقد شیخ بهایی نسبتبه او است. البته آنچه از ساحتشیخ بهایی و امثال او به دور است چنین ادعاهای بیپایه و اساس است. (۵۷) امام خمینی رحمه الله در رد این گونه شبهات چنین میفرماید: …میبینیم که یک طایفه از علما اینها گذشت کردهاند از یک مقاماتی و متصل شدهاند به یک سلاطین با این که میدیدند مردم مخالفند، لکن برای ترویج دیانت و ترویج تشیع اسلامی و ترویج مذهب حق، اینها متصل شدهاند به یک سلاطین، و این سلاطین را وادار کردهاند خواهی نخواهی برای ترویج مذهب تشیع و اینها آخوند درباری نبودند. این اشتباهی است که بعضی نویسندگان ما میکنند. اطرافیان سلاطین این آقایان بودند. اینها اغراض سیاسی داشتند، اغراض دینی داشتند. نباید یک کسی تا به گوشش میخورد که مثلا مجلسی رحمه الله، محقق ثانی رحمه الله، شیخ بهایی رحمه الله با اینها روابط داشتهاند و میرفتند سراغ اینها، همراهیشان میکردند، خیال کنند که اینها ماندهاند برای جاه و عزت، و احتیاج داشتند به این که سلطان حسین و شاه عباس به آنها عنایتی بکنند. این حرفها نبوده در کار، آنها گذشت کردند، یک مجاهده نفسانی کردهاند برای این که مذهب را به وسیله آنها، به دست آنها ترویج کنند. (۵۸) ب) مدح سلاطین معاصر و تالیف کتاب و رساله به نام آنها در زندگی سیاسی عالمان شیعی یکی از مسایلی که توجه نویسندگان و محققان را جلب کرده است مدح و ثنای سلاطین و یا تالیف کتاب و رساله به نام آنها است. با توجه به عدم مشروعیت پادشاهان و نیز جائر و فاسق بودن اکثر ایشان، این سؤال مطرح میشود که عالمان شیعی با آن مرتبت علم و تقوا چرا و چگونه ظالمان را ستوده و در حق آنان مدح و ثنا گفتهاند؟ ! ! شیخ بهایی از جمله دانشمندان بزرگ شیعی اس� | ||||||||||||||||
Posted: 22 Apr 2010 03:56 AM PDT تن آدمی شریف است ، به جان آدمیت نه همین لباس زیبا ست ، نشان آدمیت
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت ؟
َحیَوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
که همی سخن بگوید ، به زبان آدمیت
که فرشته ره ندارد ، به مقام آدمیت
همه عمر زنده باشی ، به روان آدمیت
بنگر که تا چه حد است ، مکان آدمیت
به در آی تا ببینی ، َطیَران آدمیت
هم از آدمی شنیدیم ، بیان آدمیت سعدی رضی الله عنه همچنین بخوانید : | ||||||||||||||||
دانلود کتاب تاریخ فارسنامه ابن بلخی Posted: 21 Apr 2010 11:57 AM PDT
کتابهای مرتبط : | ||||||||||||||||
Posted: 05 Apr 2010 04:09 AM PDT این متن، با بی پروا نوشته شده است، بسا مایه حیرت و تاثر آدمی شود. *** هم اکنون بدرستی می دانم او بسیار زیرک بود، زیرکت تر و فرزین. بی پرواتر از مهدی، بد اخلاق از عباس، لوس تر از نسیم، سنگ تر از منیژه، سفت تر از ایرج، و نرم تر از آهن بود شنیده ام حتی گاهی انسان خوبی تبدیل میشد! مثل من. بسیاری برایش احترام فراوان قائل بودند، او که شیطان بود چنین، خدا که باید احترام می داشت، نداشت. ما هرگز احترامی برای خدا قائل نبودیم، چرا که با وجود بزرگی قدرت مندی مانند شیطان، خدا را چه نیاز بود؟ خدا باید موجودی قدرت مند و جادوگر می بود که نبود و یا ما نمی دیدیم، ما می خاستیم خدا بمب بترکونه اما نمی ترکوند، ما منتظر بودیم که خدا پسران بد و شرور رو حسابی ادب کند اما نمی کرد، خدا هیچ وقت خدایی عمل نکرد. شیطان هم دست کمی از او نداشت، اما بهتر بود، لاقل ما شیطان رو بهتر میدیدیم. باید از شیطان به عنوان یکی از تاثیرگزارترین های زندگی ام یاد کنم، اگر این است که تصمیم گرفتم یک چند از تاثیراتش، که قابل گفتن است را بنویسم. ***** اما این تنها داستان من و شیطان نبود، یک روز مادرم به من مقداری پول داد گفت برم گوشت بگیرم، پول فکر کنم ۵ هزار تومان بود، به یارو گفتم ۴۹۰۰ تومانی گوشت بده، یارو هم داد، ۱۰۰ تومان موند، بعد از ظهر من با این پول دزدی رفتم کلوپ و یک چند بازی کردم، فوتبال! گذشت تا گذشت، دوباره چنین اتفاقی افتاد، من که یک چند این چنین دزدی کرده بودم، باز خاستم چنین کنم، اما وسط راه احساسی بهم دست داد، روشنفکر شدم، دلم گویی روشن شد؟ خدایی شد؟ برگشتم و به خانه خواهرم رفتم و به او گفتم این ۱۰۰ تومان را برای من نگهدار تا فردا بیام ازت بگیرم و برم کلوپ بازی کنم، اما به مامان نگی ها خب؟ مامان بفهمه می زنه منو. اون قبول کرد و من گوشت خریدم و رفتم خونه ، یک چند پیش مامان چرچیدم، و آخر سر بهش گفتم، ۱۰۰ تومان دادم آبجی نگهداره تا من برم فوتبال بازی کنم و بعد فرار کردم کوچه، شب که شد برگشتم خونه، از پنجره اتاق پدر مرحوم رفتم تو؛ خیلی آروم که کسی نفهمه، از گوشه در آشپرخانه رو نگاه کردم دیدم مامانم عصبانی نیست، آروم آروم جلو چشم ظاهر شدم (مثلا رفتم اتاق کوچیکه و کمی بلند حرف زدم تا مامان صدام رو بشنوه، بعد اومدم نشینمن و این کارو کردم.. فکر میکردم با این کارها عصبانیت مامان رو می خوابونم اما غافل از اینکه مامان عصبی نبود) و بعد از مدتی گفت،: کارت مشکلی نداشت، اما از این به بعد همیشه بهم بگو اگه پولی برداشتی. من دلم خیلی شاد شده بود، احساس می کردم مامان خیلی خوبی دارم و داشتم، احساس می کردم این بار می تونم با آرامش قلبی فوتبال بازی کنم، اون روز تبدیل به روز بزرگی شده بود، هنوز اون روز رو به یاد دارم، دوره ابتدایی بود. آشپرخانه رو یادمه! پیراهن آبی رو هم یادمه، دزدی من، به خوبی تموم شد و من دیگه این دزدی رو مرتکب نشدم، هر چند که دزدی های دیگه ای رو مرتکب می شدم. اون بچگی من یادمه دختر ها و پسرهای کوچیک رو می گرفتم و بهشون دستور می دادم، هر کس خلاف گفته ام عمل می کرد، یک چوب بدست می گرفتم و می گفتم دستات رو باز کن تا کتک بزنمت! از پس دو تا دختر گستاخ رو کتک زده بودم که هنوزم بابتش ناراحتم، الانم که می بینمشون خیلی ناراحت میشم، پیش خودم میگم: هیچ منو یادتونه؟ ندایی نمی شنوم. یک روز ظهر هنگام بود، خانواده دایی و همسرش که هر روز ساعت ۱ پسرهای شرورش به خونه می خوند اون روز نمی دانم چه شده بود که پسرهاش تو کوچه در حال بازی بودند و هنوز به خونه نرفته بودند. من هم قاطی اونها شدم، میلاد و محمد دو قلو بودند، سنگ امکان داشت به سنگ شبیه بشه، اما این دو هیچ شباهتی به هم نداشتند، دعوایشان هم سر این بود که کدام واقعا ۵ دقیقه بزرگتر است؟ میلاد می گفت من چون چاقتر هستم، محمد به استناد به گفته مادر می گفت من ۵ دقیقه زود بدنیا آمدم و پس بزرگترم. میلاد چندی بعد رفت خونه، و من به محمد گفتم بیا الکی دستات رو ببندم، فیلم بازی کنیم، دست هاشو بستم و گذاشتم رفتم، لحظات آخر ( یک چند بعد ) برگشتم دیدم داره گریه می کنه.. بقیه رو یادم نیست. داشتم مثل فیلم ها عمل می کردم. همون روزها بود که همسایه دیوار به دیواری همین میلاد و محمد دو قلو، مرغ های زیادی خریده بود، ظهر هنگام این مرغ ها بیرون به گشت ارشاد مشغول بودند، من با خودم گفتم بگذار یکی بکشم تا ببینم چه خواهد شد؟ خواهم توانست؟ یک چوب بزرگ برداشتم و یکی را دنبال کردم، اینقدر دنبال کردم تا افتاد توی چویبار لجن! و من اینقدر زدمش تا جان داد، فریاد های آخ این مرغ را خوب به خاطر دارم، ناله های طولانی و پر از لرزش بود. فردایش همه جا سخن از این مرغ مقتول بود! درست مثل آن صفحه قتل مرد که در فیلمی از آف بی آی دیدم ناله می کرد.. بس که بس همچنین بخوانید : | ||||||||||||||||
Posted: 05 Apr 2010 04:03 AM PDT آیْدین اوغولْلَری۱، خاندانى ترکمانى که از ۷۰۸ تا ۸۲۹ق/ ۱۳۰۸- ۱۴۲۶م بر ولایت آیدین، جنوب غربى آسیای صغیر، فرمان راندند. به هنگام زوال دولت سلجوقیان روم، قلمرو آنان به ۱۰ امیرنشین کوچک تجزیه شد که آیدین یکى از آنها بود. از شهرهای زیر فرمان این خاندان، ازمیر، ایاسلوق، آلاشهر، آقچهشهر، آیدین (گوزل حصار)، بِرگى، بلاط، بزدغان، تیره، سلطان حصار، صارت، نازیللى و ینىشهر در خور یاد کردن است (زامباور، .(۱۵۱ گرچه مرکز حکمرانى آنان شهر آیدین بود، امیران این خاندان بیشتر در شهر برگى اقامت داشتند ( ۲ .(EI همچنین بخوانید : | ||||||||||||||||
Posted: 05 Apr 2010 03:59 AM PDT آبازه محمدپاشا جلالی، یا ابازه، اباظه (د ۱۰۴۳ق/۱۶۳۳م)، دولتمرد و سردار عثمانی، بیگلربیگی حلب، فرمانروای مرعش و سپس والی ارزروم، منسوب به قبیلة آبازه یکی از قبایل ساکن در منطقة شرقی دریای سیاه (هامر پورگشتال، ۸/۲۳۹). او نخست خزانهدار و از سپاهیان «جان پولاد» شورشیِ دروزی بود (مصطفی نعیم، ۲/۲۴۰؛ عمرفاروق، ۵/۱۵۲). هنگامی که جان پولاد از مراد پاشا شکست خورد، آبازه همراه دیگر یارانِ جان پولاد اسیر گشت. با وساطت خلیل آغا از فرماندهان سپاه ینی چری، مراد پاشا از خون او درگذشت و او را بخشید (صولاقزاده، ۴۲۵؛ مصطفی نعیم، ۲/۲۴۰). پس از ان خلیل آغا او را از حمایت خود برخوردار ساخت و به فرزندی برگزید، همچنین محمد پاشا صدراعظم دختر حسین پاشا برادر خود را به ازدواج او درآورد و بدین سان بر اهمیت او افزود (عمر فاروق، ۵/۱۲۱؛ صولاقزاده، ۷۲۵). چون خلیل پاشا به مقام «قپودان دریا» (امیر البحر) ارتقا یافت، آبازه را به۹ عنوان دریا بیگی به فرماندهی یکی از کشتیهای جنگی برگزید (هامر پورگشتال، ۸/۲۳۹؛ اوزون چارشیلی، ۱(۳)/۱۵۰). هنگامی که خلیل به صدارت رسید، در اثنای لشکرکشی به ایران او را به بیگلربیگی مرعش برگماشت و پس از آن در ۱۰۳۰ق/۱۶۲۱م، هنگام لشکرکشی به خوتین حکمرانی ناحیة ارزروم را به وی واگذاشت (مصطفی نعیم، ۲/۲۴۰؛ صولاقزاده، ۷۲۵). با انتشار شایعة برچیده شدن تشکیلات ینیچری در پارهای از شهرها از جمله عین تاب (غازی آنتپ کنونی) و ارزروم میان ینیچریان و افراد پاشاها، از جمله کسان آبازه پاشا، برخوردهای سخت رخ داد که گروهی از دو سوی کشته شدند. افراد ینیچری در شهر ارزروم به درون قلعة شهر پناه بردند. سرانجام با میانجیگری حسین پاشا حاکم پیشین ارزروم قلعه را ترک کردند و به آبازه واگذاشتند. آبازه با شنیدن خبر قتل سلطان عثمان به خون خواهی وی برخاست و ینیچریها را کشتار کرد یا از شهر بیرون راند و به این ترتیب رسماً بر حکومت مرکزی شورید (صولاقزاده، ۷۲۵؛ عمرفاروق، ۵/۱۵۳). ینیچریان که عرصه را بر خود تنگ دیدند در ۱۳ محرم ۱۰۳۲ق/۷ نوامبر ۱۶۲۲م برای شکایت از آبازه به استانبول روی آوردند (مصطفی نعیم، ۲/۲۴۶). سلطان مصطفی طی فرمانی آبازه را از حکومت ارزروم بر کنار ساخت و چورباچی باشی را برای آگاهی از وضع آن سامان به ارزروم فرستاد (همو، ۲/۲۵۳؛ صولاقزاده، ۷۲۶). سرانجام آبازه با سپاهی مرکب از ۳۰ هزار نفر (قره چلبیزاده، ۵۵۲) از ارزروم بیرون آمد و شبین قرهحصار را محاصره کرد. مرتضی پاشا والی آنجا پس از ده روز تسلیم شد و به آبازه پیوست (عمر فاروق، ۵/۱۵۶). همچنین یوسف پاشا بیگلربیگی مرعش همراه با ۱۰ هزار نفر از افراد خود در نزدیکی سیواس به وی ملحق شد. پس از مدتی طیار پاشا نیز با آبازه متحد شد. آبازه پاشا از سیواس به سوی آنکارا حرکت کرد و از آنجا به بورسه رفت. محمود پاشا چغالهزاده که به مقابلة او فرستاده شده بود که از بالا گرفتن شورش آبازه در اندیشه بود، این بار صدراعظم چرکس محمد پاشا را به سرکوبی او مأمور کرد. طیار پاشا و مرتضی پاشا و دیگر متحدانش او را رها ساختند و در نتیجه وی از صدراعظم به سختی شکست خورد، اما بخشوده گشت و دیگر باره (۱۰۳۴ق/۱۶۲۵م) به حکمرانی ارزروم گماشته شد (عمرفاروق، ۵/۱۵۹). او، پس از مدتی، لشکرکشیِ مخدومِ خود خلیل پاشا به ناحیة آخسقه را بهانه ساخت و دیگر بار سر به شورش برداشت (اوزون چارشیلی، ۱(۳)/۱۶۵). این بار صدراعظم خسروپاشا به سمت ارزروم حرکت کرد و شهر را در محاصره گرفت و آبازه پاشا که به شدت در تنگنا افتاده بود سرانجام تسلیم شد و مجدداً از جانب سلطان بخشوده گشته به حکومت بُسنه معین شد (مصطفی نعیم، ۲/۴۳۹، ۴۴۰؛ اوزون چارشیلی، ۱(۳)/۱۶۷، ۱۶۸). بعدها، وی آن چنان مورد توجه سلطان مراد چهارم قرار گرفت که پادشاه در بیشتر کارها حتی در رفتار و گونة پوشیدن لباس و جز ان با وی مشورت میکرد (عمرفاروق، ۵/۳۸۱). سرانجام این تقرب مایة رشک بدخواهان شد به گونهای که او را به مقاصد سوء دربارة سلطان متهم ساختند و سلطان را به قتل وی واداشتند. او فرمان قتل را با خونسردی پذیرفت و پس از آنکه نماز به جای آورد خود را به دژخیم سپرد (همو، ۵/۳۸۴).
مآخذ: احمد رفعت، لغات تاریخیه و جغرافیه، استانبول، مطبعة محمود بیک، ۱۲۹۹ق؛ اسکندربیک ترکمان، تاریخ عالم آرای عباسی، تهران، امیرکبیر، ۱۳۵۰ش، ۲/۱۰۶۰ـ۱۰۶۳؛ اسلام آنسیکلوپدیسی؛ اوزون چارشیلی، اسماعیل حقی، عثمانلی تاریخی، آنکارا، ۱۹۸۳م، ۱(۳)۱۴۴، ۱۴۵، ۱۵۰ـ۱۶۹، ۱۹۴، خالدی، احمد بن محمد، لبنان فی عهد الامیر فخرالدین المعنی الثانی، به کوشش اسد رستم و فؤاد افرام بستانی، بیروت، منشورات المکتبة البولسیة، ۱۹۶۵م، ص ۸۱ ـ۸۹، ۱۱۰، ۱۱۱، ۱۳۳ـ۱۳۴، ۱۶۰، ۱۹۹، ۲۰۵، ۲۰۷؛ صولاقزاده، تاریخ، استانبول، مطبعة محمود بیک، ص ۷۲۵ به بعد، عمرفاروق بن محمد مراد، تاریخ ابوالفاروق، استانبول، مطبعة آمدی، ۱۳۲۹ق، ۵/۱۱۰، ۱۱۱، ۱۲۰، ۱۵۲ـ۱۶۹، ۱۹۶، ۱۹۷، ۲۱۴، ۲۱۵، ۳۸۰ـ۳۸۷؛ قاموس الاعلام (ترکی)؛ قرهچلبیزاده، عبدالعزیز، روضةالابرار و المبین بحقایق الاخبار، بولاق، ۱۲۴۸ق، ص ۵۵۲ به بعد؛ مصطفی نعیم، تاریخ نعیما، استانبول، مطبعة ابراهیم متفرقه، ۲/۲۴۰ـ۲۴۱؛ هامرپورگشتال، یوزف، دولت عثمانیه تاریخی، ترجمة محمد عطا، استانبول، مطبعة عامره، ۱۳۳۳ق، ۸/۲۳۹ به بعد. علیاکبر دیانت ـ محمدعلی مولوی چهره های مرتبط : | ||||||||||||||||
جابربن یزید جُعْفی صحابی نامدار امام باقر و صادق Posted: 15 Mar 2010 01:06 PM PDT جابربن یزید جُعْفی ، فقیه ، مفسر، محدّث ، و از اصحاب نامدار امام باقر و امام صادق علیهماالسلام . کنیة او در منابع ، ابوعبداللّه ( رجوع کنید به نجاشی ، ص ۱۲۸)، ابومحمد (همانجا) و ابویزید (بخاری ، ج ۱، قسم ۲، ص ۲۱۰) آمده اما چون در حدیثی از او با کنیة ابومحمد یاد شده ( رجوع کنید به کشی ، ج ۲، ص ۴۴۴) این کنیه پذیرفتنی تر می نماید و کنیة ابوعبداللّه مستندی ندارد (تستری ، ج ۲، ص ۵۴۳). در منابع از او با لقبهایی چون جُعفی الکوفی ( رجوع کنید به بخاری ، همانجا)، قدیم (نجاشی ، همانجا) و عربی (همانجا) یاد شده است . محمدعلی موحدی ابطحی (ج ۵، ص ۴۳ـ۴۴) احتمال داده است که «عربی قدیم » به معنای کسی باشد که نسب عربی دارد. نسب وی به تیرة جعفی از قبیلة مَذْحِج ، که از یمن به کوفه کوچ کرده بودند، می رسد ( رجوع کنید به سمعانی ، ج ۲، ص ۶۷ـ ۶۸، ج ۵، ص ۲۴۰). طوسی در رجال (ص ۱۲۹) بر اساس گفتة ابن قُتَیبه او را اَزْدی دانسته ، اما تستری (همانجا) بر آن است که شیخ طوسی ، جابربن یزید و جابربن زید را که ازدی است ، و هر دو نام در معارف ابن قتیبه (ص ۴۵۳، ۴۸۰، ۶۲۴) آمده ، خلط کرده است . از نام پدر و مادر و تاریخ تولد جابر اطلاع دقیقی در دست نیست . اگر وی ، بر اساس برخی شواهد تاریخی ، در هشتاد سالگی و در سال ۱۲۸ ( رجوع کنید به ادامة مقاله ) فوت کرده باشد، می توان حدس زد که در حدود سال ۵۰ هجری به دنیا آمده ( رجوع کنید بهموحدی ابطحی ، ج ۵، ص ۴۵ـ۴۶) اما این محاسبه با سخنِ خود جابر که گفته در نخستین دیدار با امام باقر علیه السلام ، جوان بوده است ( رجوع کنید به کشی ، ج ۲، ص ۴۳۸) سازگار نیست . از زندگی او تا پیش از ورودش به مدینه و درک محضر امام باقر و امام صادق علیهماالسلام اطلاعات چندانی در دست نیست ، اما اگر این روایت را بپذیریم که جابر به هنگام وداع با امام باقر گفته که هجده سال از محضر امام بهره برده است ( رجوع کنید به طوسی ، ۱۴۱۴، ص ۲۹۶) و زمان وداع را اواخر زندگی امام فرض کنیم ، سال ورود او به مدینه حدود سال ۹۶ خواهد بود. بر طبق گزارشی که از قول جابر نقل شده ، وی در نخستین دیدار با امام باقر خود را کوفی و از خاندان جعفی معرفی نموده و انگیزه اش از سفر به مدینه را آموختن علم از ایشان بیان کرده است ، اما احتمالاً به سبب حساسیت مردم مدینه به کوفیان شیعی مذهب ، امام از او خواسته که به مردم مدینه بگوید اهل مدینه است زیرا هرکس به شهری وارد شود، تا از آن شهر خارج نشود، از مردم آن شهر محسوب می شود. امام در این دیدار دو کتاب به جابر داد و از او خواست تا مطالب یکی از این دو کتاب را در زمانِ حکومت بنی امیه فاش نسازد و پس از زوال دولت آنان ، حتماً مطالبِ آن را فاش کند ( رجوع کنید به کشی ، همانجا). اگر این روایت صحیح باشد، حکایت از مقام و منزلت جابر در نزد امام دارد. بر اساس گزارشی که ابن سعد (ج ۶، ص ۳۴۶) نقل کرده ، هر گاه عیسی بن مُسَیِّب ، قاضیِ خالدبن عبداللّه قَسری ، در کوفه به مَسندِ قضا می نشست جابربن یزید کنار او می نشست . این گزارش نیز مبیّن اهمیت جایگاه اجتماعی وی است . همچنین بنا بر گزارش یعقوبی (ج ۲، ص ۳۴۸، ۳۶۳)، جابربن یزید از جمله فقهای اواخر دوران امویان و اوایل روزگار عباسیان بوده است . با این همه ، در متون رجالی و حدیثی کهن شیعه و سنّی ، گزارشها و روایات ضد و نقیضی در بارة جابر وجود دارد که باعث پدید آمدن دیدگاههای متفاوت ، بلکه متناقضی ، در بارة وثاقت او شده است ؛ از قول امام صادق علیه السلام نقل شده که جابر در نزد ایشان منزلت سلمان را در نزد پیامبر صلی اللّه علیه و آله دارد ( الاختصاص ، ص ۲۱۶) اما در موردی دیگر امام صادق ، ذَریح را از ذکر نام جابر منع کرده زیرا بر آن بوده است که اگر نادانان احادیث وی را بشنوند به او طعن خواهند زد (کشی ، ج ۲، ص ۴۳۹). در یک مورد دیگر جابر به امام باقر علیه السلام گفته است که شما سخنان و اسراری را به من سپرده اید که بسی سنگین است و گاه باعث می شود تحمل خود را از دست بدهم و حالتی شبیه جنون به من دست دهد. امام به او توصیه کرده است در چنین حالتی به صحرا برود و گودالی بسازد و سر در آن کُند و اسراری را که از امام شنیده باز گوید ( رجوع کنید به همان ، ج ۲، ص ۴۴۱ـ ۴۴۲). در روایت دیگری امام صادق برای جابر، آمرزش خواسته و مُغیرة بن سعید * ، از غُلات آن عصر، را به دلیل دروغ بستن به ایشان لعن کرده است (همان ، ج ۲، ص ۴۳۶). حتی در پاره ای منابع جابر باب امام باقر معرفی شده است ( رجوع کنید بهمدرسی طباطبائی ، دفتر ۱، ص ۱۲۷). در مقابل این روایات ، گزارشهای دیگری در منابع کهن رجالی و حدیثی وجود دارد که متضمن قدح و ذم شخصیت جابربن یزید است . از جمله بر اساسِ روایتی که زراره نقل کرده ، امام صادق اظهار داشته که جابربن یزید را تنها یک بار نزد پدر خود دیده و جابر هرگز به حضور امام صادق علیه السلام نرسیده است (کشی ، همانجا). در برخی گزارشها به دیوانگی جابربن یزید اشاره شده است . مثلاً در گزارشی آمده که جابر به هنگام کشته شدن ولید (ولیدبن یزید)، وقتی که مردم در مسجد جمع شده بودند، در حالی که دستارِ سرخ رنگی از جنس خزّ بر سر داشت ، چنین می گفت : «وصیّ اوصیا و وارث علم انبیا، محمدبن علی علیه السلام مرا گفت » وقتی مردم او را چنین دیدند گفتند که جابر دیوانه شده است (همان ، ج ۲، ص ۴۳۷). در گزارشی دیگر، جابربن یزید مختلط (فاسدالعقیده و منحرف ) خوانده شده است ( رجوع کنید بهنجاشی ، ص ۱۲۸). در منابع رجالی و حدیثی اهل سنّت نیز روایاتی متضمن مدح و قبول وثاقتِ او وجود دارد، نظیر سخن سُفیان ثوری در حق وی که گفته است در امر حدیث ، باتقواتر از جابر ندیده ام ( رجوع کنید بهابن ابی حاتم ، ج ۲، ص ۴۹۷) و سخنِ شُعبه که جابر را صدوق خوانده است ( رجوع کنید به همانجا). از سوی دیگر، اظهارنظرهایی هست که وی در آنها به سبب اعتقاد به «رجعت » ( رجوع کنید به عقیلی ، سفر ۱، ص ۱۹۲) و غلو در تشیع (عجلی ، ج ۱، ص ۲۶۴) و اینکه از اصحاب عبداللّه بن سبأ بوده (ابن حبّان ، ج ۱، ص ۲۰۸) قدح و ذم شده است . در کتابهای فِرَق (برای نمونه رجوع کنید به اشعری ، ص ۸؛ نشوان بن سعید حمیری ، ص ۱۶۸) جابربن یزید جعفی جانشین مغیرة بن سعید، که امام صادق علیه السلام او را لعن کرده ، دانسته شده است . همچنین به تصریح نوبختی (ص ۳۴ـ ۳۵)، عبداللّه بن حارث ، رهبر پیروان عبداللّه بن معاویه که پس از قتل او به دست ابومسلم به این مقام رسید، عقاید خود (از جمله غلو و اعتقاد به تناسخ و اَظِلِّه و دَور) را به جابربن عبداللّهِ انصاری * و سپس به جابربن یزید جعفی نسبت داده است . عبداللّه بن حارث پیروان خود را به ترک فرایض و شرایع و سنن فراخواند و این رأی را نیز به جابربن یزید جعفی و جابربن عبداللّه انصاری منسوب کرد اما نوبختی (ص ۳۵) آن دو را مبرّا از این عقاید می داند. در میان رجالیان شیعه ، نجاشی (همانجا) در وثاقت جابربن یزید شک کرده و او را مختلط خوانده است . طوسی در رجال (ص ۱۲۹، ۱۷۶) و فهرست (ص ۹۵، ۲۹۹)، از وثاقت یا عدم وثاقت وی سخنی به میان نیاورده است . ابن داوود حِلّی (ص ۲۳۵) وی را در زمرة کسانی آورده است که جرح شده اند. علامه حلّی (ص ۹۴ـ ۹۵)، ضمن نقل اقوالِ رجالیان پیش از خود (همچون ابن غضایری )، در این باره داوری نکرده است . همچنین صرف نظر از موقعیت جابر، بیشتر روایات منسوب به او به دلیل ناموثق بودن راویان آنها، نامعتبر دانسته شده است (مدرسی طباطبائی ، دفتر ۱، ص ۱۳۰). برخی از رجالیان و شرح حال نویسان سنّی مذهب ، او را توثیق و تعظیم و برخی در بارة او سکوت و توقف کرده اند و شماری از آنها هم یا کاملاً او را تضعیف کرده اند یا ضمن توثیق روایاتِ او، مذهبش را تضعیف کرده اند (برای نمونه رجوع کنید بهابن سعد، ج ۶، ص ۳۴۵؛ بخاری ، ج ۱، قسم ۲، ص ۲۱۰؛ ابن قتیبه ، ص ۴۸۰؛ نسائی ، ص ۱۶۳؛ عقیلی ، سفر ۱، ص ۱۹۲ـ ۱۹۴؛ ابن حبّان ، ج ۱، ص ۲۰۹؛ سمعانی ، ج ۲، ص ۶۸) حتی ابن ابی حاتم رازی (ج ۱، ص ۲۰۹) سخنانِ شعبه و ثوری را که متضمن مدح جابر است ، به سود نکوهش کنندگان جابر تفسیر و توجیه کرده است . با این حال ، محدّثان و رجالیان متأخر امامی عموماً در صدد توثیق جابربن یزید بر آمده اند و روایات متضمن قدح و ذم وی را توجیه کرده اند. محمدبن حسن حرّ عاملی (ج ۳۰، ص ۳۲۹)، ضمن نقل اقوال مختلف در بارة جابربن یزید، وثاقت وی را مرجح دانسته است . میرزاحسین نوری (ج ۴، ص ۲۱۸) نیز گفته است مبنای شماری از عالمان شیعی قرون اولیة اسلامی که جابربن یزید را توثیق نکرده اند، این بوده است که برخی مسائل راجع به معارف در نزد آنان مُنکَر ] و نادرست [ محسوب می شده و معتقدِ به آن را گمراه و مختلط می دانسته اند، از جمله عالم ذرّ و اظله در نزد شیخ مفید و طی الارض در نزد سیدمرتضی و وجود بهشت و جهنم در زمان حاضر در نزد سیدرضی ، در حالی که این معارف در عصر ما در حکم ضروریات به شمار می روند. دیوانگی جابر، که بدان اشاره شد، به رغمِ شهرت آن ، در منابع شیعی و سنّی به ندرت مطرح شده است ، از همین رو احتمال دارد روایات شیعی راجع به این موضوع ساختگی و مبتنی بر اختلافات درونی اصحاب امامان باشد؛ اگر هم صحت این روایات به اثبات برسد از مضمون آنها برمی آید که دیوانگی جابربن یزید دائمی و حتی ادواری هم نبوده و تنها در دوره ای کوتاه ، چاره ای برای حفظ جان او محسوب شده است ( رجوع کنید بهموحدی ابطحی ، ج ۵، ص ۹۳ـ ۹۸؛ نیز رجوع کنید به کشی ، ج ۲، ص ۴۴۳). به نظر می رسد جابربن یزید در دورة امام صادق علیه السلام (۱۱۴ـ ۱۴۸) کمتر در مدینه حضور داشته و از همین رو روایاتی که وی از ایشان نقل کرده نسبت به روایاتی که از امام باقر نقل کرده ، بسیار کمتر است ( رجوع کنید بهاردبیلی ، ج ۱، ص ۱۴۵ـ۱۴۶). در عین حال روایات بیشتری از امام صادق در تأیید جابربن یزید در منابع دیده می شود ( رجوع کنید به کشی ، ج ۲، ص ۴۳۶ـ ۴۳۸) که توجیه کنندة ابهامات و سؤالاتی است که در بارة وی وجود دارد. خوئی (ج ۴، ص ۲۵) سخن امام صادق علیه السلام را که بنا بر آن ، جابر را جز یک بار نزد پدر خود ندیده اند و وی هرگز به حضور امام صادق نرسیده است ، با فرض درستی آن ، حمل بر توریه کرده است زیرا اگر جابر پیش امام باقر نرفته بود، همه شهادت می دادند و به آسانی می شد او را تکذیب کرد. بنا براین ، شاید جابر در جایی خارج از منزل امام با ایشان ملاقات می کرده است . از نظر خوئی مختلط بودن جابر نیز، که نجاشی بدو نسبت داده است ، با وثاقت و لزوم قبول روایت وی در هنگام سلامت عقیده و اعتدال روانی منافاتی ندارد. خوئی (ج ۴، ص ۲۶) این ادعای نجاشی (ص ۱۲۸) را هم که در حوزة احکام شرعی ، احادیث اندکی از جابر نقل شده است غریب می داند زیرا در کتابهای چهارگانة حدیثی شیعه ، روایات بسیاری از او نقل شده است . وی احتمال می دهد مراد نجاشی این بوده که روایات جابر با وجود کثرت ، به سبب ضعف راویان قابل اعتنا نیست . در هر حال بیشتر سخنان منسوب به جابر را، از این لحاظ که از نظر شکل و محتوا منسجم اند، می توان منعکس کنندة مواضع و معتقدات رایج میان بخشی از شیعیان کوفه در زمان جابر دانست (مدرسی طباطبائی ، دفتر ۱، ص ۱۳۰). در مورد نظر اهل سنّت در بارة جابربن یزید نیز باید گفت که اگر بخواهیم به مخالفتها و موافقتهای ایشان با وی ، نگاهی تاریخی بیندازیم ، به این نتیجه می رسیم که بیشترین تأییدها را معاصران جابر ابراز کرده اند و در دوره های بعدی (به دلایلی همچون روشن شدن مرزبندیهای عقیدتی و فرقه ای و تبلیغات بر ضد وی و معرفی شدن او به عنوان شیعة غالی )، جابربن یزید را طعن و قدح کرده اند. مادلونگ با اینکه تندروتر شدن تدریجی جابربن یزید و ارتباط او را با مغیریان تأیید کرده ، از مدح امام صادق علیه السلام از او به این نتیجه رسیده که واقعاً بعید است وی در زمرة مغیریان باشد ( رجوع کنید به د. اسلام ، چاپ دوم ، تکملة ۳ـ۴، ذیل «جابرالجعفی »). جابربن یزید را از تابعین دانسته اند ( رجوع کنید به ابن قتیبه ، ص ۴۸۰؛ طوسی ، ۱۴۱۵، ص ۱۷۶) یعنی وی از اصحاب پیامبر اکرم ، و عمدتاً از جابربن عبداللّه انصاری ( رجوع کنید به موحدی ابطحی ، ج ۵، ص ۴۷) و ابوطُفیل عامربن واثله لیثی ( رجوع کنید به مِزّی ، ج ۴، ص ۴۶۶؛ موحدی ابطحی ، ج ۵، ص ۵۲)، دارای روایاتی بوده است . همچنین احادیثی در اُمّالکتاب (یکی از متون غلات کوفه که با تغییراتی که طی دورانهای بعدی یافته ، باقی مانده است ) از جابر نقل شده (لالانی ، ص ۱۰۸) و نیز راوی عمدة سخنان امام باقر در رسالة الجعفی است که باور بر آن است که نظر جابر در بارة معتقدات اسماعیلیه در آن آمده است (همانجا). جابربن یزید در طبقه بندی ابن حجر عسقلانی (ج ۱، ص ۱۲۳) در طبقة پنجم راویان قرار گرفته است . در منابع شیعی عمدة روایات وی از امام باقر و امام صادق علیهماالسلام است اما هنگام بررسی سلسلة روایی جابربن یزید نام افراد دیگری نیز دیده می شود. در منابع رجالی اهل سنّت نام افراد بسیاری به عنوان مشایخ رواییِ جابر یاد شده است ( رجوع کنید به ابن ابی حاتم ، ج ۲، ص ۴۹۷؛ مزّی ، ج ۴، ص ۴۶۶) از جمله مشهورترین آنها سالم بن عبداللّه بن عمر، طاووس بن کَیسان ، عطاءبن ابی رَباح ، عِکرِمَه مولی ابن عباس و مجاهدبن جَبر بودند. نام راویان جابر نیز در منابع کهن رجالی شیعه ، نظیر نجاشی (همانجا)، و منابع متأخر رجالی شیعه (برای نمونه رجوع کنید به اردبیلی ، ج ۱، ص ۱۴۴ـ۱۴۶) و نیز در منابع اهل سنّت ( رجوع کنید به ابن عدیّ، ج ۲، ص ۱۱۱ـ۱۱۹؛ مزّی ، ج ۴، ص ۴۶۶ـ۴۶۷) آمده است . جابر به تبع سنّت شیعی و بر خلاف جریان اهل سنّت در قرن اول و دوم ( رجوع کنید به کوک ، ص ۴۳۷ـ۵۳۰)، آنچه را از احادیث می شنید، مکتوب می کرد ( رجوع کنید به خطیب بغدادی ، ص ۱۰۹). در منابع رجالی آثار فراوانی به جابربن یزید نسبت داده شده است ، بدین قرار: ۱) اصل که شیخ طوسی (۱۴۱۷، ص ۹۵) طریقهای روایی خود را به آن ذکر کرده است . به نوشتة مدرسی طباطبائی (دفتر ۱، ص ۱۴۳) قسمت عمدة صدها روایتی که از جابر در آثار سنّی و شیعه در موضوعات مختلف وارد شده است ، می تواند از این کتاب گرفته شده باشد. ۲) کتاب التفسیر ، که نجاشی (ص ۱۲۹) و طوسی (۱۴۱۷، همانجا) با دو طریق مختلف سلسله اِسناد خود را به او می رسانند. به نظر می رسد این تفسیر شهرت داشته (مدرسی طباطبائی ، دفتر ۱، ص ۱۳۳) و نقلهای فراوانی هم که در تفسیر قرآن از قول جابر در متون تفسیری شیعی وارد شده ، به احتمال قوی مأخوذ از همین کتاب است (برای تفصیل بیشتر در بارة این تفسیر و نقلهای موجود از آن رجوع کنید بهمدرسی طباطبائی ، دفتر ۱، ص ۱۳۲ـ۱۳۶). ۳) کتاب النوادر ، ۴) کتاب الفضایل ، ۵) کتاب الجَمل ، ۶) کتاب صِفّین ، ۷) کتاب نهروان ، اصل کتابهای یاد شده در دسترس نیست ولی منقولاتی از آنها در کتابهای معتبر و مشهور شیعی و سنّی وجود دارد. موضوع این منقولات ، فضائل اهل بیت علیهم السلام ، کلام ، تفسیر، فقه و از این قبیل است (برای نمونه رجوع کنید به ابن حنبل ، ج ۱، ص ۲۱۲، ۲۴۱، ج ۶، ص ۲۵۴؛ مسلم بن حجاج ، ج ۱، ص ۲۰ـ ۲۱؛ ابن ماجه ، ج ۱، ص ۱۲۸، ۲۴۰، ۲۷۷، ج ۲، ص ۷۵۲؛ ابوداوود، ج ۱، ص ۲۳۲؛ اردبیلی ، ج ۱، ص ۱۴۴ـ۱۴۶). در بارة سال وفات جابربن یزید اقوال مختلفی (۱۲۷، ۱۲۸، ۱۳۲) وجود دارد، بر اساس مشهورترین آنها، وی در سال ۱۲۸ درگذشته است ( رجوع کنید به ابن عدیّ، ج ۲، ص ۱۱۷؛ نجاشی ، ص ۱۲۸؛ طوسی ، ۱۴۱۵، ص ۱۲۹؛ نیز رجوع کنید به مدرسی طباطبائی ، دفتر ۱، ص ۱۲۵). منابع : ابن ابی حاتم ، کتاب الجرح و التعدیل ، حیدرآباد دکن ۱۳۷۱ـ۱۳۷۳/ ۱۹۵۲ـ۱۹۵۳، چاپ افست بیروت ] بی تا. [ ؛ ابن حبّان ، کتاب المجروحین من المحدثین و الضعفاء و المتروکین ، چاپ محمود ابراهیم زاید، حلب ۱۳۹۵ـ۱۳۹۶/ ۱۹۷۵ـ۱۹۷۶؛ ابن حجر عسقلانی ، تقریب التهذیب ، چاپ مصطفی عبدالقادر عطا، بیروت ۱۴۱۵/۱۹۹۵؛ ابن حنبل ، مسندالامام احمدبن حنبل ، بیروت : دارصادر، ] بی تا. [ ؛ ابن داوود حلّی ، کتاب الرجال ، چاپ محمدصادق آل بحرالعلوم ، نجف ۱۳۹۲/۱۹۷۲، چاپ افست قم ] بی تا. [ ؛ ابن سعد (بیروت )؛ ابن عدی ، الکامل فی ضعفاء الرجال ، چاپ سهیل زکار، بیروت ۱۴۰۹/۱۹۸۸؛ ابن قتیبه ، المعارف ، چاپ ثروت عکاشه ، قاهره ۱۹۶۰؛ ابن ماجه ، سنن ابن ماجه ، چاپ محمدفؤاد عبدالباقی ، ] بی جا [ : دارالفکر، ] بی تا. [ ؛ ابوداوود، سنن ابوداود ، چاپ سعید محمد لحام ، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛ الاختصاص ، ] منسوب به [ محمدبن محمد مفید، چاپ علی اکبر غفاری ، قم : جامعة مدرسین حوزة علمیة قم ، ] بی تا. [ ؛ محمدبن علی اردبیلی ، جامع الرواة و ازاحة الاشتباهات عن الطرق و الاسناد ، قم : مکتبة المحمدی ، ] بی تا. [ ؛ علی بن اسماعیل اشعری ، کتاب مقالات الاسلامییّن و اختلاف المصلّین ، چاپ هلموت ریتر، ویسبادن ۱۴۰۰/۱۹۸۰؛ محمدبن اسماعیل بخاری ، کتاب التاریخ الکبیر ، دیار بکر: المکتبة الاسلامیة ، ] بی تا. [ ؛ تستری ؛ حرّعاملی ؛ احمدبن علی خطیب بغدادی ، تقییدالعلم ، چاپ یوسف عش ، ] بیروت [ ۱۹۷۴؛ خوئی ؛ سمعانی ؛ احمدبن علی طبرسی ، الاحتجاج ، چاپ ابراهیم بهادری و محمدهادی به ، قم ۱۴۲۵؛ محمدبن حسن طوسی ، الامالی ، قم ۱۴۱۴؛ همو، رجال الطوسی ، چاپ جواد قیومی اصفهانی ، قم ۱۴۱۵؛ همو، الفهرست ، چاپ جواد قیومی اصفهانی ، قم ۱۴۱۷؛ احمدبن عبداللّه عجلی ، معرفة الثقات ، چاپ عبدالعلیم عبدالعظیم بستوی ، مدینه ۱۴۰۵/۱۹۸۵؛ محمدبن عمرو عقیلی ، کتاب الضعفاء الکبیر ، چاپ عبدالمعطی امین قلعجی ، بیروت ۱۴۱۸/۱۹۹۸؛ حسن بن یوسف علامه حلّی ، خلاصة الاقوال فی معرفة الرجال ، چاپ جواد قیومی اصفهانی ، ] قم [ ۱۴۱۷؛ محمدبن عمر کشی ، اختیار معرفة الرجال ، المعروف برجال الکشی ، ] تلخیص [ محمدبن حسن طوسی ، تصحیح و تعلیق محمدباقر بن محمد میرداماد، چاپ مهدی رجائی ، قم ۱۴۰۴؛ حسین مدرسی طباطبائی ، میراث مکتوب شیعه از سه قرن نخستین هجری ، دفتر ۱، ترجمة علی قرائی و رسول جعفریان ، قم ۱۳۸۳ ش ؛ یوسف بن عبدالرحمان مزّی ، تهذیب الکمال فی اسماءالرجال ، چاپ بشار عواد معروف ، بیروت ۱۴۲۲/۲۰۰۲؛ مسلم بن حجاج ، صحیح مسلم ، استانبول ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛ محمدعلی موحدی ابطحی ، تهذیب المقال فی تنقیح کتاب الرجال للشیخ الجلیل ابی العباس احمدبن علی النجاشی ، ج ۵، قم ۱۴۱۷؛ احمدبن علی نجاشی ، فهرست اسماء مصنفی الشیعة المشتهر ب رجال النجاشی ، چاپ موسی شبیری زنجانی ، قم ۱۴۰۷؛ احمدبن علی نسائی ، کتاب الضعفاء و المتروکین ، چاپ محمود ابراهیم زاید، بیروت ۱۴۰۶/۱۹۸۶؛ نشوان بن سعید حمیری ، الحورالعین ، چاپ کمال مصطفی ، چاپ افست تهران ۱۹۷۲؛ حسن بن موسی نوبختی ، فرق الشیعة ، چاپ محمدصادق آل بحرالعلوم ، نجف ۱۳۵۵/۱۹۳۶؛ حسین بن محمدتقی نوری ، خاتمة مستدرک الوسائل ، قم ۱۴۱۵ـ۱۴۲۰؛ یعقوبی ؛ Michael Cook, ” The opponents of the writing of tradition in early Islam”, Arabica , XLIV , no.4 (Oct. 1997); EI 2 , suppl., fascs. 3-4, Leiden 1981, s.v. “Dja ¦bir Al -Djufi” (by W. Madelung); Arzina R. Lalani, Early Sh ¦ ¦thought: the teachings of Imam Muh ¤mmad al-Ba ¦qir , London 2000. / نعمت اللّه صفری همچنین بخوانید : | ||||||||||||||||
Posted: 15 Mar 2010 01:00 PM PDT جابربن عبداللّه انصاری ، صحابی و از مُکْثِرینِ حدیث . جدّ وی ، عَمروبن حرام بن کعب بن غَنْم بود و نسبتش به خَزْرَج می رسید ( رجوع کنید به ابن سعد، ج ۳، قسم ۲، ص ۱۰۴ـ۱۰۵؛ ابن عساکر، ج ۱۱، ص ۲۰۸). پدرِ جابر پیش از هجرت پیامبر اکرم به یثرب ، مسلمان شد و در بیعت عَقَبة دوم با رسول خدا پیمان بست و جزو دوازده نقیبی شد که پیامبر آنان را به نمایندگی قبایلشان بر گزید. وی در غزوة بدر حضور داشت و در غزوة اُحُد به شهادت رسید (بلاذری ، ج ۱، ص ۲۸۶؛ ابن عساکر، ج ۱۱، ص ۲۰۸، ۲۱۱؛ قس ابن حَبّان ، ص ۳۰ که از حضور عبداللّه و فرزندش جابر در بیعتِ عقبة اول و دوم سخن گفته است ). کنیة جابر، به سبب نام فرزندانش ، در منابع به صورتهای گوناگون آمده ، اما از میان آنها کنیة ابوعبداللّه صحیح تر دانسته شده است ( رجوع کنید به ابن عبدالبَرّ، ۱۴۱۲، ج ۱، ص ۲۲۰؛ ابن اثیر، ۱۴۱۷، ج ۱، ص ۳۷۷). اولین آگاهی ما از زندگی جابر، حضور او با پدرش در بیعت عقبة دوم در سال سیزدهم بعثت است . وی کم سال ترین ناظرِ بیعت اوسیان و خزرجیان با پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلم بود (ابن قُتَیبَه ، ص ۳۰۷؛ ذهبی ، ج ۳، ص ۱۹۲). باتوجه به سال مرگ و مدت عمرش ( رجوع کنید به ادامة مقاله )، احتمالاً در آن زمان حدود شانزده سال داشته است . پس از هجرت پیامبر اکرم از مکه به مدینه ، جابر از جوانانی بود که در بیشتر غزوه ها و سریّه ها حضور داشت و فقط در غزوة بدر و احد غایب بود (ابن قتیبه ، همانجا). از سوی دیگر در گزارشهایی ، او را بدری گفته اند و از خود او نقل شده که در غزوة بدر آب رسان بوده است ( رجوع کنید به ابن عساکر، ج ۱۱، ص ۲۱۶ـ ۲۱۷). واقدی حضور جابر در جنگ بدر را رد کرده nو گزارشهای آن را خطای راویان عراقی دانسته است ( ؤ همان ، ج ۱۱، ص ۲۱۷). عذر حضور نیافتن جابر در این دو غزوه ، اطاعت از پدرش بود که او را سرپرست خانوادة پرجمعیت خود کرده بود (ذهبی ، ج ۳، ص ۱۹۱). غزوة حمراءالاسد، که در سال چهارم هجرت و در پی غزوة احد رخ داد، اولین تجربة جنگی جابر بود. به فرمودة پیامبر اکرم ، فقط شرکت کنندگان در غزوة احد اجازة همراهی با آن حضرت را در این مأموریت نظامی داشتند، اما جابر تنها کسی بود که به رغم غایب بودن در غزوة احد، در این جنگ شرکت کرد، زیرا رسول اکرم عذر وی را پذیرفت ( رجوع کنید به ابن سعد، ج ۲، قسم ۱، ص ۳۴؛ بلاذری ، ج ۱، ص ۴۰۲ـ۴۰۳). در سال سوم هجرت و پیش از غزوة ذاتُالرَقاع ، جابر با بیوه ای به نام سُهَیْمه ، دختر مسعودبن اوس ، ازدواج کرد تا بتواند پس از شهادت پدرش ، از نُه خواهر خود بهتر سرپرستی کند ( رجوع کنید بهابن سعد، ج ۸، ص ۲۴۸؛ ابن کثیر، ج ۴، ص ۹۹ـ۱۰۰). در این هنگام جابر با مشکلات مالی دست به گریبان بود و دیونی از پدر خود برعهده داشت . چندی بعد در راه بازگشت از غزوة ذات الرقاع (سال چهارم هجرت ) پیامبر اکرم جویای حال جابر شد و آبرومندانه مشکل مالی او را برطرف و برای وی استغفار کرد (ابن سعد، ج ۲، قسم ۱، ص ۴۳ـ۴۴). بنا بر بعضی گزارشها، پیوند میان پیامبر و جابر محبت آمیز و دوستانه بود. یک بار که جابر در بستر بیماری افتاده بود، پیامبر به عیادت او رفت و جابر که گویا امیدی به بهبود نداشت از حکم تقسیم ماترک خود میان خواهرانش از پیامبر سؤال کرد. پیامبر به او امید بخشید و بشارت عمر دراز داد و در پاسخ به سؤال جابر، آیه ای نازل شد که به آیة کَلالَه ( رجوع کنید به نساء: ۱۷۶) شهرت دارد ( رجوع کنید به طبری ، جامع ؛ طوسی ، التبیان ، ذیل آیه ). با مرور تاریخ مغازی رسول خدا، معلوم می شود که جابر سهم چشمگیر و برجسته ای در آنها نداشته است . وی جوان مؤمنی بود که همراه دیگر مجاهدان در برخی غزوه ها به همراه پیامبر می جنگید و بعدها گزارشگر برخی از غزوه ها شد. شمار غزوه هایی که جابر در آنها حضور داشت به اختلاف ذکر شده است . به گزارش خود او، از ۲۷ غزوة پیامبر در نوزده غزوه شرکت داشته است (ابن عساکر، ج ۱۱، ص ۲۱۴، ۲۱۶ـ۲۱۷، قس ص ۲۱۹ که در آن به شرکت جابر در شانزده غزوه اشاره کرده است ). جابر در برخی از سریّه ها نیز حضور داشته و در بارة آنها گزارش داده است (مثلاً برای سریة خَبَط رجوع کنید به طبری ، تاریخ ، ج ۳، ص ۳۲ـ۳۳). از موضع جابر در بارة خلیفة اول سخنی در منابع نیامده است . احتمالاً او ابتدا با انصار و مهاجران در مدینه همراه بوده اما پس از چندی ، با استناد به منابع شیعی ، به طرفداران حضرت علی و اهل بیت علیهم السلام پیوسته است ( رجوع کنید به کشی ، ص ۳۸). در دورة خلفای راشدین ، جابر بیشتر به فعالیتهای علمی و تعلیمی می پرداخت و از امور سیاسی و نظامی دوری می جست . وی فقط در یک مأموریت جنگی شرکت کرد و آن نیز در آغاز فتوحات مسلمانان در دورة خلیفة اول بود. جابر در گزارشی ، از حضور خود در سپاه خالدبن ولید، که برای محاصرة دمشق به کمک سپاه شام رفته بود، سخن گفته است ( رجوع کنید بهابن عساکر، ج ۱۱، ص ۲۱۰؛ ذهبی ، ج ۳، ص ۱۹۲) ولی معلوم نیست که آیا جابر در فتح عراق نیز همراه سپاه خالد بوده یا در منطقة دیگر به سپاه پیوسته است . جابر در زمان خلافت عمربن خطّاب ، عَریف بود (ذهبی ، ج ۳، ص ۱۹۴). عریف فردی از قبیله بود که خلیفه وی را به ریاست قبیله یا طایفه منصوب می کرد و او رابط خلیفه و افراد قبیله به شمار می آمد. از فعالیتهای جابر در دوران خلیفة سوم ، اطلاع چندانی در دست نیست ، تنها می دانیم در آخرین روزهای خلافت عثمان ، که معترضان مصری راهی مدینه شدند، وی به فرمان خلیفه همراه پنجاه تن از انصار مأموریت یافت تا با معترضان گفتگو کند و آنان را به دیار خود باز گرداند (ابن شَبّه نمیری ، ج ۳، ص ۱۱۳۴ـ۱۱۳۶؛ ابن سعد، ج ۳، قسم ۱، ص ۴۴ـ ۴۵؛ بلاذری ، ج ۵، ص ۱۹۳). در دورة کوتاه خلافت حضرت علی علیه السلام ، ظاهراً جابر بدون دخالت در حوادث سیاسی ، در مدینه به سر می برده است . اشاره هایی که در برخی گزارشها در بارة شرکت جابر در جنگهای جمل ، صفّین و نهروان وجود دارد، چندان موثق نیست ( رجوع کنید به ابن شبه نمیری ، ج ۴، ص ۱۱۶۹؛ ابن بابویه ، ۱۴۱۴، ج ۱، ص ۲۳۲). در اواخر خلافت حضرت علی ، سپاهیان معاویه به غارت شهرها می پرداختند و از مردم به زور بیعت می گرفتند. مدینه نیز از این غارتها در امان نماند. بُسربن اَرْطاة در سال ۴۰ بر مدینه تاخت و از مردم مدینه ، از جمله قبیلة بنی سَلَمه (قبیلة جابر)، نیز بیعت خواست . جابر که بیعت با بُسر را گمراهی می دانست ، به خانة ام سلمه ، همسر رسول خدا، پناه برد و سرانجام مجبور شد به توصیة ام سلمه ، برای پرهیز از خونریزی ، با بسر بیعت کند (ثقفی ، ج ۲، ص ۶۰۲ـ۶۰۷؛ ابن عساکر، ج ۱۱، ص ۲۳۵). پس از آنکه معاویه به حکومت رسید تصمیم گرفت منبر رسول خدا را از مدینه به دمشق منتقل سازد (سال ۵۰). جابر از کسانی بود که نزد معاویه رفت و او را از این کار منصرف ساخت ( رجوع کنید به طبری ، تاریخ ، ج ۵، ص ۲۳۹). جابر در دهة ۵۰ به مصر سفر کرد. گروهی از مصریان از او روایت کرده اند ( رجوع کنید بهابن عساکر، ج ۱۱، ص ۲۱۳ـ۲۱۴). در این ایام مَسلَمة بن مُخَلَّد انصاری ، هم قبیله ایِ جابر، والی مصر بود و به گزارش ابن مَنْدَه ، جابر به همراه مسلمه به شام و مصر رفت ( رجوع کنید به همانجا). به گزارش منابع حدیثی ، جابر برای شنیدن یک حدیث در بارة قصاص از عبداللّه بن اُنَیْس ، به شام سفر کرد ( رجوع کنید به ابن حنبل ، ج ۳، ص ۴۹۵) که تاریخ آن معلوم نیست . در زمان معاویه نیز به شام رفت که با بی اعتنایی معاویه روبرو شد. جابر که از رفتار معاویه ناخرسند بود راه مدینه را در پیش گرفت و ششصد دینار اهدایی معاویه را نپذیرفت (مسعودی ، ج ۳، ص ۳۱۸ـ۳۱۹). برخورد معاویه را با جابر می توان نشانی از موضع امویان در تحقیر مردم مدینه ، به سبب قتل خلیفة سوم ، دانست . جابر که دورة پیامبر را درک کرده و آگاه به قرآن و سنّت بود، از بدعتها و زشتکاریهای امویان آزرده بود و آرزو می کرد که ناشنوا شود تا اخبار بدعتها و تغییر ارزشهای دینی را نشنود (ابن عساکر، ج ۱۱، ص ۲۳۵؛ ذهبی ، ج ۳، ص ۱۹۳). گستاخیهای حجاج بن یوسف در سال ۷۴، که ولایت مدینه را داشت ، شهره است . او تا توانست مردم مدینه را تحقیر کرد و اصحاب رسول خدا، از جمله جابر، را همچون بردگان داغ زد ( رجوع کنید به بلاذری ، ج ۱، ص ۲۸۸؛ طبری ، تاریخ ، ج ۶، ص ۱۹۵). با این همه ، جابر واکنشی جز تغییر رفتار خود با حجاج نشان نداد ( رجوع کنید بهابن عساکر، ج ۱۱، ص ۲۳۴) و وصیت کرد که حجاج بر جنازه اش نماز نگزارد (ابن حَجَر عسقلانی ، ج ۱، ص ۴۳۵). جابر در پایان عمر خود، یک سال در جوار خانة خدا در مکه زیست . در آن مدت ، بزرگانی از تابعین ، مانند عطاءبن ابی رَباح و عمروبن دینار، با وی دیدار کردند. جابر در اواخر عمر نابینا شد. وی در مدینه درگذشت (ذهبی ، سیر ، ج ۳، ص ۱۹۱ـ۱۹۲). مِزّی (ج ۴، ص ۴۵۳ـ۵۴۵) روایتهایی در بارة سال وفات جابر آورده است که هریک تاریخ متفاوتی را، بین سالهای ۶۸ تا ۷۹، ذکر کرده اند و در یک خبر، به نقل از جمعی از مورخان و محدّثان ، از وفات جابر در سال ۷۸ و در ۹۴ سالگی سخن گفته و اشاره کرده است که اَبان بن عثمان ، والی مدینه ، بر وی نماز گزارد (نیز رجوع کنید بهابن قتیبه ، ص ۳۰۷). از فرزندان جابر، از عبدالرحمان ، محمد ( رجوع کنید به همانجا)، محمود، عبداللّه ( رجوع کنید به ابن حَزْم ، جمهرة انساب ، ص ۳۵۹) و عقیل ( رجوع کنید به مِزّی ، ج ۴، ص ۴۴۶) یاد شده است . از وجود افرادی منتسب به جابر در افریقیه (تونس امروزی ؛ رجوع کنید به ابن حزم ، جمهرة انساب ، همانجا) و بخارا ( رجوع کنید به ابن اثیر، ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶، ج ۱۰، ص ۵۴۵) گزارشهایی در دست است . در ایران نیز عده ای از نسل او هستند که مشهورترین ایشان شیخ مرتضی انصاری ، فقیه و اصولی بزرگ شیعه در دوران معاصر، بود ( رجوع کنید به قمی ، ص ۴۰؛ برای آگاهی بیشتر در بارة اعقاب جابر در ایران رجوع کنید به واثقی ، ص ۳۱ـ۳۴). شخصیت علمی جابر. جابر از آن گروه صحابه ای است که احادیث فراوانی از پیامبر اکرم نقل کرده است ؛ از این رو، او را حافظ سنّت نبوی و مُکْثِر در حدیث خوانده اند ( رجوع کنید به ابن سعد، ج ۲، قسم ۲، ص ۱۲۷؛ ابن عبدالبرّ، ۱۴۱۲، ج ۱، ص ۲۲۰). در منابع روایی و سیره و تاریخ ، به روایات جابر استناد بسیار شده و روایات وی مورد توجه مذاهب اسلامی بوده است . جابر در حوزة احکام فقهی صاحب رأی بوده و فتوا می داده ( رجوع کنید به ابن قیّم جوزیّه ، ج ۱، ص ۱۲ که از او در زمرة صحابیانی که تعداد متوسطی فتوا از آنها نقل شده ، نام برده است ؛ نیز ادامة مقاله ) و از این رو، ذهبی (ج ۳، ص ۱۸۹) او را مجتهد و فقیه خوانده است . جابر افزون بر روایتهایی که از پیامبر اکرم نقل کرده ، از صحابه و گاه از تابعین نیز روایت کرده است . علی بن ابی طالب ، طلحة بن عبیداللّه ، عَمار یاسر، مُعاذبن جبل ، و ابوسعید خُدری از جمله صحابه ای اند که جابر از آنها روایت کرده است ( رجوع کنید بهابن عساکر، ج ۱۱، ص ۲۰۸ـ۲۰۹؛ مزّی ، ج ۴، ص ۴۴۴). جابر چندان جویای یافتن معارف دینی بود که برای شنیدن بی واسطة حدیث پیامبر از یکی از صحابه ، به شام سفر کرد (خطیب بغدادی ، ۱۳۹۵، ص ۱۰۹ـ ۱۱۸؛ ابن عبدالبرّ، ۱۴۰۲، ص ۱۵۱ـ۱۵۲). این شوق ، جابر را در پایان عمر بر آن داشت که چندی مجاور خانة خدا شود تا احادیثی بشنود ( رجوع کنید به ذهبی ، ج ۳، ص ۱۹۱). او در کار حدیث ، ناقدی بصیر بود و در نقل اخبار و روایات از رقابتها و تعصبات قبیله ای پرهیز می کرد. مثلاً، با آنکه خزرجی بود، اعتراف می کرد که چگونه راویان خزرجی سخن پیامبر را در ستایش از داوری سعدبن مُعاذ در بارة بنی قُریْظه ، از آن روی که سعد رئیس اوسیان بود، تحریف کردند ( رجوع کنید به ابن اثیر، ۱۴۱۷، ج ۱، ص ۳۷۸). جابر در مسجد نبوی حلقة درس داشت و حدیث املا می کرد و شماری از تابعین از وی علم می آموختند و حدیث او را می نوشتند ( رجوع کنید به ابن عساکر، ج ۱۱، ص ۲۳۳؛ خطیب بغدادی ، ۱۹۷۴، ص ۱۰۴؛ ابن حجر عسقلانی ، ج ۱، ص ۴۳۵). از جابر افراد فراوانی حدیث نقل کرده اند. از مشهورترین راویان حدیث از جابر، سعیدبن مُسیِّب ، حسن بن محمدبن حنفیه ، عطاءبن أبی رباح ، مجاهدبن جَبر، عمروبن دینارمکی ، عامربن شَراحیل شعبی ، و حسن بصری بودند (برای آگاهی از فهرست کامل راویان حدیث از جابر رجوع کنید به مزّی ، ج ۴، ص ۴۴۴ـ ۴۴۸؛ واثقی ، ص ۱۰۸ـ ۱۱۸). از امامان شیعه ، امام باقر، و نیز امام صادق و امام کاظم به نقل از امام باقر، چند حدیث نبوی از جابربن عبداللّه نقل کرده اند (برای نمونه رجوع کنید به ابن اشعث کوفی ، ص ۲۲، ۴۴، ۴۷؛ کلینی ، ج ۱، ص ۵۳۲، ج ۲، ص ۳۷۳، ج ۳، ص ۲۳۳ـ۲۳۴، ج ۵، ص ۵۲۸ ـ ۵۲۹، ج ۸، ص ۱۴۴، ۱۶۸ـ۱۶۹؛ ابن بابویه ، ۱۴۰۴، ج ۱، ص ۴۷، ج ۲، ص ۷۴). بر اساس طبقه بندی ابن سعد در الطبقات الکبیر ، جابر جزو «اصحاب مفتی و مقتدا» یا «اهل العلم و الفتوا» قرار نگرفته اما ذهبی (ج ۳، ص ۱۹۰) از او با عنوان «مفتی مدینه » یاد کرده است . باتوجه به آرای فقهی و فتواهای جابر، دیدگاه ابن حزم که وی را از مفتیان متوسط صحابه دانسته است ، موجه به نظر می رسد ( رجوع کنید به الاحکام ، ج ۵، ص ۶۶۶). موسی بن علی بن محمد امیر گزارش کاملی از آرای فقهی جابر را از منابع گوناگون روایی استخراج و با عنوان جابربن عبداللّه و فقهه به چاپ رسانده است (بیروت ۱۴۲۱). روایات فقهی جابر که در کتابهای چهارگانة شیعه آمده ، اندک است (برای آگاهی از موارد آن رجوع کنید به خوئی ، ج ۴، ص ۲۶ـ۲۷). شیخ طوسی در کتاب الخلاف ، در مواردی آرای فقهی جابر را نقل کرده است (برای نمونه رجوع کنید به ج ۲، ص ۲۵۹، ج ۳، ص ۳۰). در تفسیر قرآن کریم ، از جابر روایات بسیاری نقل شده که در منابع تفسیری به آنها استناد گردیده است (برای نمونه رجوع کنید بهصنعانی ، ج ۱، ص ۸۹، ۱۲۹، ۱۳۱، ج ۲، ص ۲۱۱، ۲۳۱ـ ۲۳۲؛ قرطبی ، ج ۲، ص ۱۱۲، ۳۰۲، ج ۴، ص ۱۵۵، ۱۶۶). آرای تفسیری جابر در بارة برخی آیات قرآن ، همسو با دیدگاه تفسیری شیعه است (مثلاً رجوع کنید به طَبْرِسی ، ذیل احزاب : ۳۳؛ نساء: ۲۴). جابربن عبداللّه در منابع امامیه . شخصیت جابر در منابع رجالی امامیه محترم و تأیید شده است . وی از اصحاب ائمه ، از امام علی تا امام باقر علیهم السلام ، دانسته شده است ( رجوع کنید بهبرقی ، ص ۳، ۷ـ۹؛ طوسی ، رجال ، ص ۵۹، ۹۳، ۹۹، ۱۱۱، ۱۲۹) اما باید توجه داشت که جابر در زمان امامت امام سجاد از دنیا رفت و امام باقر هنگام مرگ جابر، در دورة کودکی یا نوجوانی به سر می برد؛ از این رو، نمی توان جابر را از اصحاب امام باقر دانست ( رجوع کنید به خوئی ، ج ۴، ص ۱۶؛ تستری ، ج ۲، ص ۵۱۹ ـ۵۲۱). در برخی منابع رجالی آمده است که جابر، به دلیل شهرت روایات در مدحش ، نیازی به توثیق ندارد ( رجوع کنید بهمازندرانی حائری ، ج ۲، ص ۲۱۲؛ خوئی ، ج ۴، ص ۱۲، ۱۵). گر چه جابر در ماجرای سقیفه از یاران حضرت علی نبود، چندی بعد به ایشان پیوست و از یاران وفادار و مخلص اهل بیت شد ( رجوع کنید به کشی ، ص ۳۸). کَشّی (ص ۵)، جابر را از اعضای گروهی دانسته است که فدایی حضرت علی و همواره گوش به فرمان آن حضرت بودند. این گروه به «شُرطة الخمیس » شهرت داشتند ( رجوع کنید به برقی ، ص ۴). در نگاه جابر، حضرت علی چنان مقامی داشت که در زمان حیات پیامبر اکرم ، میزان حق تلقی می شد و منافقان را با بغض داشتن به او می شناختند (کشی ، ص ۴۰ـ۴۱؛ نیز رجوع کنید به ابن عساکر، ج ۴۲، ص ۲۸۴). جابر از کوچه های مدینه می گذشت و در مجالس انصار شرکت می جست و به ایشان نصیحت می کرد که فرزندان خود را با دوستی علی علیه السلام تربیت کنند و می گفت آن کس که علی را بهترین خلق خدا نداند، ناسپاسی کرده است (همان ، ص ۴۴). سخن معروف جابر در بارة حضرت علی («علیٌّ خیرالبشر»)، الهام بخش مؤلف شیعی به نام جعفربن احمد قمی شد تا در کتابش به نام نوادر الاثر فی علیّ خیرالبشر ، ثلث روایات خود را از جابر نقل کند (تستری ، ج ۲، ص ۵۲۵). در واقعة کربلا و شهادت امام حسین علیه السلام ، جابربن عبداللّه از پیرمردان مدینه ، و نگران ذریة رسول خدا بود. امام حسین در مقام احتجاج با لشکریان عبیداللّه بن زیاد، جابر را از جمله شاهدان سخن خود معرفی کرده است ( رجوع کنید به مفید، ج ۲، ص ۹۷؛ ابن اثیر، ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶، ج ۴، ص ۶۲). در اربعین شهادت امام حسین ، جابر اولین زائر قبر امام بود (طوسی ، مصباح ، ص ۷۸۷؛ نیز رجوع کنید بهعمادالدین طبری ، ص ۷۴ـ ۷۵). در آغاز امامت امام سجاد یاران وی انگشت شمار بودند و جابر نیز از اندک یاران آن امام بود و به سبب سالخوردگی از تعقیب حجاج بن یوسف در امان مانده بود (کشی ، ص ۱۲۳ـ۱۲۴). ماجرای ملاقات جابربن عبداللّه با امام باقر در منابع گزارش شده است (از جمله رجوع کنید به ابن سعد، ج ۵، ص ۱۶۴). جابر از پیامبر اکرم شنیده بود که تو چندان عمر می کنی که فرزندی از ذریة من و همنام من را ملاقات می کنی ، او شکافندة علم (یَبْقَرُالعلم بَقْراً) است ، پس سلام مرا به او برسان ( رجوع کنید به کلینی ، ج ۱، ص ۳۰۴، ۴۵۰ـ۴۶۹؛ مفید، ج ۲، ص ۱۵۹). جابر پیوسته در پی یافتن این فرزند بود تا جایی که در مسجد مدینه صدا می کرد: «یا باقَرالعلم »، سرانجام روزی محمدبن علی را یافت و سخن پیامبر را یادآور شد، کودک را بوسید و سلام پیامبر را به او رساند (کشی ، ص ۴۱ـ۴۲؛ نیز رجوع کنید به کلینی ، ج ۱، ص ۴۶۹ـ۴۷۰؛ ابن عساکر، ج ۵۴، ص ۲۷۵ـ۲۷۶). نام جابر در نقل احادیث مشهور شیعی آمده است ، از جمله در نقل حدیث غدیر ( رجوع کنید به امینی ، ج ۱، ص ۵۷ـ۶۰)، حدیث ثقلین (صفّار قمی ، ص ۴۱۴)، حدیث «انامدینة العلم و علیٌ بابها» ( رجوع کنید به ابن شهر آشوب ، ج ۲، ص ۳۴)، حدیث «منزلت » ( رجوع کنید بهابن بابویه ، ۱۳۶۱ ش ، ص ۷۴)، حدیث «ردّ شمس » ( رجوع کنید به مفید، ج ۱، ص ۳۴۵ـ۳۴۶) و حدیث «سدّالابواب » ( رجوع کنید به ابن شهر آشوب ، ج ۲، ص ۱۸۹ـ۱۹۰). همچنین وی راوی احادیثی بوده که در آن رسول خدا امامان پس از خود را نام برده ( رجوع کنید به ابن بابویه ، ۱۳۶۳ ش ، ج ۱، ص ۲۵۸ـ۲۵۹؛ ابن شهر آشوب ، ج ۱، ص ۲۸۲) و نیز ویژگیهای حضرت مهدی عجل اللّه تعالی فرجه الشریف را شناسانده است ( رجوع کنید به ابن بابویه ، ۱۳۶۳ ش ، ج ۱، ص ۲۵۳، ۲۸۶، ۲۸۸). حدیث لوح از جمله احادیث مشهور است که جابر آن را روایت کرده و نامهای دوازده امام جانشین پیامبر در آن آمده است ( رجوع کنید به کلینی ، ج ۱، ص ۵۲۷ ـ ۵۲۸؛ ابن بابویه ، ۱۳۶۳ ش ، ج ۱، ص ۳۰۸ـ۳۱۳). آثار. احادیث مسند جابر، که از طریق منابع روایی اهل سنّت نقل شده است ، به ۵۴۰ ، ۱ حدیث می رسد که بخاری و مسلم در نقل ۵۸ حدیث آن اتفاق دارند (ذهبی ، ج ۳، ص ۱۹۴). احمدبن حنبل روایات جابر را در مسند خود (ج ۳، ص ۲۹۲ـ ۴۰۰) گرد آورده است . نسخة خطی مسند جابربن عبداللّه ، به روایت ابوعبدالرحمان عبداللّه بن احمدبن محمدبن حنبل ، در خزانة الرباط (در مغرب ) موجود است (زرکلی ، ج ۲، ص ۱۰۴) که احتمالاً همان روایات جابر در مسند احمدبن حنبل است . حسین واثقی نیز روایات جابر را از منابع روایی شیعه استخراج کرده و در کتاب خود، جابربن عبداللّه الانصاری حیاته و مسنده ، به چاپ رسانده است . مهم ترین اثری که از جابر در منابع یاد شده ، صحیفة اوست . این صحیفه را، که نمونه ای از کهن ترین صورتهای تدوین حدیث است ، سلیمان بن قیس یَشْکری گردآوری کرده اما به سبب درگذشت زودهنگام سلیمان ، راویان دیگر بدون قرائت و سماع از متن صحیفه نقل کرده اند ( رجوع کنید به خطیب بغدادی ، ۱۴۰۶، ص ۳۹۲؛ سزگین ، ج ۱، ص ۸۵؛ ترجمة عربی ، ج ۱، جزء ۱، ص ۱۵۴ـ ۱۵۵). نسخه ای از این صحیفه در مجموعة شهید علی پاشا در کتابخانة سلیمانیة استانبول موجود است ( رجوع کنید بهخلف ، ص ۳۲). منابع : ابن اثیر، اسدالغابة فی معرفة الصحابة ، چاپ عادل احمد رفاعی ، بیروت ۱۴۱۷/۱۹۹۶؛ همو، الکامل فی التاریخ ، بیروت ۱۳۸۵ـ ۱۳۸۶/ ۱۹۶۵ـ۱۹۶۶؛ ابن اشعث کوفی ، الاشعثیات ( الجعفریات )، چاپ سنگی تهران : مکتبة نینوی الحدیثه ، ] بی تا. [ ؛ ابن بابویه ، عیون اخبارالرضا ، چاپ حسین اعلمی ، بیروت ۱۴۰۴/۱۹۸۴؛ همو، کتاب من لایحضره الفقیه ، چاپ علی اکبر غفاری ، قم ۱۴۱۴؛ همو، کمال الدین و تمام النعمة ، چاپ علی اکبر غفاری ، قم ۱۳۶۳ ش ؛ همو، معانی الاخبار ، چاپ علی اکبر غفاری ، قم ۱۳۶۱ ش ؛ ابن حبّان ، مشاهیر علماء الامصار و اعلام فقهاء الاقطار ، چاپ مرزوق علی ابراهیم ، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۷؛ ابن حجر عسقلانی ، الاصابة فی تمییز الصحابة ، چاپ علی محمد بجاوی ، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛ ابن حزم ، الاحکام فی اصول الاحکام ، چاپ احمد شاکر، قاهره ] بی تا. [ ؛ همو، جمهرة انساب العرب ، چاپ عبدالسلام محمد هارون ، قاهره ] ۱۹۸۲ [ ؛ ابن حنبل ، مسند الامام احمدبن حنبل ، بیروت : دارصادر، ] بی تا. [ ؛ ابن سعد (لیدن )؛ ابن شبّه نمیری ، کتاب تاریخ المدینة المنورة : اخبار المدینة النبویة ، چاپ فهیم محمد شلتوت ، ] جدّه [ ۱۳۹۹/ ۱۹۷۹، چاپ افست قم ۱۳۶۸ ش ؛ ابن شهر آشوب ، مناقب آل ابی طالب ، چاپ هاشم رسولی محلاتی ، قم ] بی تا. [ ؛ ابن عبدالبرّ، الاستیعاب فی معرفة الاصحاب ، چاپ علی محمد بجاوی ، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛ همو، جامع بیان العلم و فضله و ماینبغی فی روایته و حمله ، قاهره ۱۴۰۲/۱۹۸۲؛ ابن عساکر، تاریخ مدینة دمشق ، چاپ علی شیری ، بیروت ۱۴۱۵ـ۱۴۲۱/ ۱۹۹۵ـ ۲۰۰۰؛ ابن قتیبه ، المعارف ، چاپ ثروت عکاشه ، قاهره ۱۹۶۰؛ ابن قیّم جوزیّه ، اعلام الموقعین عن رب العالمین ، چاپ طه عبدالرؤف سعد، بیروت ۱۹۷۳؛ ابن کثیر، البدایة و النهایة ، چاپ علی شیری ، بیروت ۱۴۰۸/ ۱۹۸۸؛ عبدالحسین امینی ، الغدیر فی الکتاب و السنة و الادب ، قم ۱۴۱۶ـ۱۴۲۲/ ۱۹۹۵ـ۲۰۰۲؛ احمدبن محمد برقی ، کتاب الرجال ، تهران ۱۳۸۳؛ احمدبن یحیی بلاذری ، انساب الاشراف ، چاپ محمود فردوس العظم ، دمشق ۱۹۹۶ـ۲۰۰۰؛ تستری ؛ ابراهیم بن محمد ثقفی ، الغارات ، چاپ جلال الدین محدث ارموی ، تهران ۱۳۵۵ ش ؛ احمدبن علی خطیب بغدادی ، تقیید العلم ، چاپ یوسف عش ، ] بیروت [ ۱۹۷۴؛ همو، الرّحلة فی طلب الحدیث ، چاپ نورالدین عتر، بیروت ۱۳۹۵/۱۹۷۵؛ همو، الکفایة فی علم الروایة ، چاپ احمد عمر هاشم ، بیروت ۱۴۰۶/۱۹۸۶؛ نجم عبدالرحمان خلف ، استدراکات علی تاریخ التراث العربی لفؤاد سزگین فی علم الحدیث ، بیروت ۱۴۲۱/۲۰۰۰؛ خوئی ؛ ذهبی ؛ خیرالدین زرکلی ، الاعلام ، بیروت ۱۹۸۶؛ فؤاد سزگین ، تاریخ التراث العربی ، ج ۱، جزء ۱، نقله الی العربیة محمود فهمی حجازی ، ریاض ۱۴۰۳/ ۱۹۸۳؛ محمدبن حسن صفار قمی ، بصائر الدرجات فی فضائل آل محمد « ص »، چاپ محسن کوچه باغی تبریزی ، قم ۱۴۰۴؛ عبدالرزاق بن همام صنعانی ، تفسیرالقرآن ، چاپ مصطفی مسلم محمد، ریاض ۱۴۱۰/۱۹۸۹؛ طبرسی ؛ طبری ، تاریخ (بیروت )؛ همو، جامع ؛ محمدبن حسن طوسی ، التبیان فی تفسیرالقرآن ، چاپ احمد حبیب قصیر عاملی ، بیروت ] بی تا. [ ؛ همو، رجال الطوسی ، چاپ جواد قیومی اصفهانی ، قم ۱۴۱۵؛ همو، کتاب الخلاف ، قم ۱۴۰۷ـ۱۴۱۷؛ همو، مصباح المتهجد ، بیروت ۱۴۱۱/ ۱۹۹۱؛ محمدبن ابوالقاسم عمادالدین طبری ، بشارة المصطفی لشیعة المرتضی ، نجف ۱۳۸۳/۱۹۶۳؛ محمدبن احمد قرطبی ، الجامع لاحکام القرآن ، بیروت ۱۴۰۵/۱۹۸۵؛ عباس قمی ، تحفة الاحباب فی نوادر آثار الاصحاب ، تهران ۱۳۶۹؛ محمدبن عمر کشی ، اختیار معرفة الرجال ، ] تلخیص [ محمدبن حسن طوسی ، چاپ حسن مصطفوی ، مشهد ۱۳۴۸ ش ؛ کلینی ؛ محمدبن اسماعیل مازندرانی حائری ، منتهی المقال فی احوال الرجال ، قم ۱۴۱۶؛ یوسف بن عبدالرحمان مزّی ، تهذیب الکمال فی اسماءالرجال ، چاپ بشار عواد معروف ، بیروت ۱۴۲۲/۲۰۰۲؛ مسعودی ، مروج (بیروت )؛ محمدبن محمد مفید، الارشاد فی معرفة حجج اللّه علی العباد ، قم ۱۴۱۳؛ حسین واثقی ، جابربن عبداللّه الانصاری : حیاته و مسنده ، قم ۱۳۷۸ ش ؛ Fuat Sezgin, Geschichte des arabischen Schrifttums , Leiden 1967-1984. / احمد بادکوبه هزاوه همچنین بخوانید : | ||||||||||||||||
Posted: 03 Mar 2010 10:06 AM PST
دل خوش بودم، به اطراف که نگاه می کردم، ماشین می دیدم، دوچرخه می دیدم، حتی فرغون می دیدم،
من هم آرزو می کردم یه فرغون داشته باشم تا توش سوار بشم و یکی منو برونه و کیف کنم. لاستیک ها دوچرخه ها رو پیدا می کردیم با یه چوب که از درخت می کندیم لاستیک رو هم می روندیم، در اوج بدبختی، ما خوشبخت ترین بچه و انسان روی زمین بودیم، بزرگترین هدیه خدا به ما بچه ها آزادی بود. اما هر چه بزرگتر که می شدیم، و سعی برای انحراف فکری من و ما که بیشتر می شد، ما نیز از آزادی دور می شدیم، حالا می فهمم جامعه و زمانه چگونه از ما آزادی رو گرفت، اگر یکی می بود که ما رو به حال خودمون رها می کرد، قرآن زیر گوش ما نمیخوند، نمازش رو به ما نشون نمیداد، و ما رو به تعزیه خوانی نمی برد، اکنون وضع بهتری داشتیم، اگر یکی بجای نماز خواندن نماز یادمون می داد، اگر یکی به جای کلمات عربی قرآن، لااقل کلمه های فارسی نشونمون میداد و اگر یکی می گفت هنگام نماز خواندن چرا می گویم : خدا یکتاست؟ و چرا نمی گویم خدایا تو یکتایی، لااقل چرا مستقیم با خدا سخن نمی گویم. را جواب می گفت، اکنون وضع ما، و وضع ممکلت ما طور دیگری بود. و هزاران اگر. دلیل اینکه آزادی رو از ما گرفتند، بی شک مذهب بود، کج فهمی های مذهب و مذهبی، باعث می شد بسیاری از ما از مذهب دور بشیم، و دور شدن ما از مذهب البته به جامعه مذهبی، و مذهب ضربه ها می زد. برای مثال اگر به کسی می گفتم چرا خدا یه دونست و اون این جواب رو نمیداد : خفه شو، خدای من یکیه، برو گمشو ؛ شاید من نیز اکنون خدا پرست بودم، و یا لاقل یه کمی شناخت از خدا داشتم، اما وقتی پی بچگی من را با این سخن های هیچ و پوچ ریختند، واقعا چه باید بکنم؟ تا کی باید اشتباهات و خرافات گذشته را اصلاح کنم؟ اگر مذهب نبود و من خود مذهب را میافتم بی شک مذهبی تر و آزاد تر و با شعورتر می شدم، و اگر مذهبی هم نمی شدم لاقل خودم بودم، اما شعورم را فروختند، فهمم را خریدند، عقلم را نیز کج کردند و احساسم را برعکس. پوستینم را وارونه، چه بسا من تا ابد وارونه باشم.
ما آزاد بودیم، ما نقطه هایی بودیم که ارزش خط داشتیم، بزرگان ما خط هایی بودن که ارزش حجم شدن داشتن و چه بسا بودند. ما آزاد بودیم، ما زنده بودیم، ما در اوج فقیری و نداری آزاد بودیم! چه فقیرهای خوشبختی بودیم. پاهای یخ زده شاید فقیری نعمت بزرگ دیگه ما بود، لذتی که در فقیری بود در هیچ کاری نبود، بدبختی های ما، بدبختی نبود، نامش بدبختی بود، ما بسیار خوشبخت بودیم. به سمیرا می گفتم :
براستی هم چنین بود، توی کفش ها گویی آب سرازیر بود، گاهی واقعا پاهامون یخ می زد، من و فرزین فرزینِ زِبِل، چه کارها کردیم. موشمپا رو می پوشیدیم! سپس جوراب رو می پوشیدیم، تا وقتی موشمپا پامون بود احساس بدی داشتیم، گاهی صداهای ناشی از حرکتش نیز باعث میشد برخی از بچه ها بفهمم که این کارو کردیم، این موقع ما در دل خجالت می کشیدم، وای! آی! چه روزهای بزرگ و پر نعمت و با شکوهی داشتیم، بعید می دانم به خوشبختی ما شخصی بوده باشد. همین که به یاد آن سختی ها و لذت ها و درد ها می افتم، خودش لذت بزرگیست که کم کس دارد. کافر بودیم ؟؟؟ خدا خیلی خوب بود، اما ما خدایی نداشتیم، خدا برای قسم خوردن بود، خدای برای فرار از زیر کتک بود، خدا بود برای واقعیت بخشیدن به دروغ ها بود. خدا برای بازی بود، خدا کاربرد دیگه ای نداشت، خوبی مذهب برای بی مذهب ها همینجاست! خدا یه پیره مرد بود، شبیه خشایار شاه، قد بلند، بزرگ و سیاه، که چهرش دیده نمی شد، یه عصا هم دستش داشت، که به زمین نگاه می کرد و بازی را هدایت می کرد، کارها رو دنبال می کرد، مامانم می گفت فاصله بین خدا و جبرائیل – که نمی دانستیم کیست – تنها یک پرده هستش، من همش در فکر اون پرده بودم، چرا جبرائیل فضولی نمی کرد؟ مادرم می گفت خدا خواست که امام علی رو آزمایش کنه پس که به علی گفت دنیا رو درون زنبیل می زارم بردار تا ببینم چه قدر زور داری؟ علی هم وقتی زنبیل رو برداشت که چشماش خون افتاد (ظاهرا این داستان زیبا و خیالی ریشه در واقعتی دارد که تحریف شده است، می گویند وقتی عبید شمشیرش را خواست بر سر علی بکوبد علی شمشیر را سپر قرار داد، و از پسِ فشار بر چشماش خون افتاد. – امیدوارم تحریف نکرده باشم) – من با خود فکر می کردم علی چه قدر بزرگه که دنیا رو بر میداره؟ عجب…!!! فکر هم پاسخ گو نبود، پس فکر می کردم دنیا بسیار با این چیزی که می بینم فرق داره، و باید چیزهای دیگه ای هم باشه. اما هر چه بزرگتر شدم چیز خاصی ندیدم؟ همه فقط از معجزه و خرافات حرف می زدن من هم هی شک می کردم و با خودم میگفتم چرا اینقدر من آدم بدی هستم که اینقدر سوال دارم؟ به حال خودم بسیار ناراحت بودم، زیرا فکر می کردم راه من بسیار کج هستش، همه بلدن سوره ها قرآن رو بخونن، نماز بخونن من اما حتی تاریخ تولدم برام مهم نبود، نمی دونستم کی هستش، شمردن ماه های سال هم برام مهم نبود، – تا دوره راهنمایی فکر می کردم متولد خرداد ماه هستم. خیلی ناراحت بودم، چرا که فکر می کردم من چیزهای مذهبی و عمومی دیگران رو نمی فهمم. همیشه به فکر حس ششم خوم بودم، دلم می خواست جادوگر باشم، با اینکه برای اینا تلاش می کردم، اون ته دل ناراحت بودم و احساس می کردم دارم شیطان راهی، میرم.
و کمی قبلش هم دوباره به سمیرا گفتم :
فقر روحی؛ فقر ما، تنها پول و درد و رنج جسمی نبود، تشیع باطلی که به ما آموخته بودند چنین بود : خفه باش، کج شو، خم شو، لال شو، گم شو، خر شو – ما حتی خر هم می شدیم، خرمان می کردند، یه قرون پول می دادند و می گفتند برو ماشین لباس شویی بگیر. دایی می گفت با این یک قرون می تونی سالها پولدار باشی و لذت ببری! می گفت : کاش من جای تو بودم و این یک قرون دست من بود! – کس نبود ببینه چه هندونه هایی زیر بغل می رفت؟ – اما فقر بزرگ ما ایا شوخی ها و احمق فرض کردن ها نبود، ماها احمق نبودیم دایی من رو خر می کرد اما نمی دونست که من با یک قرون تنها می تونم یک لواشک بگیرم و بس. – فقر بزرگ ما سخنانی بود که می شنیدیم، خرفات ها و .. که معمولا مذهبی بودند. مادرم می گفت : دست حضرت ابوالفضل که قطع شده بود را ده ها نفر اومدند بردارند با ترس بسیار، اما نتونستند، بردارندش، اینقدر حضرت ابوالفضل عظمت داشت. و می گفت : شب ها شمشیر ذوالفقار حضرت علی می رفت و سر کسایی رو که آدم بدی بودند رو قیچی می کرد. (با دستش هم نشون میداد که چطوری قیچی می کرد) حرفهایی که باز تکرار میشن و .. اینها ذهن من رو به جاهای دور و درازی می برد، این دور و دراز رفتن ها احساس من روبه کلماتی که می شنیدم عوض میکرد، احساسم به علی، ابوالفضل و شمشیر و خدا عوض میشد. اینکه احساسم عوض میشد خود ضربه بزرگی بود، اینکه مذهب برایم بی مفهوم می گشت – که البته چنین بود ضربه دیگری بود- نیز ضربه بزرگی بود. ما رو از نعمت مذهبی بودن محروم کرده بودند، داییم که بچش از ۲ سالگی یاد داده بود آب خوردنی بگه لعنت بر بزید، و سلام بر حسین. این نقطه همون نقطه لعنتی بود که من بسیار ازش متنفر بودم، برادرم ایرج به دخترش مهتا می آموخت سوره های قرآن را حفظ کند، و بعد به او جایزه می داد، آیا از قرآن چیزی به او آموخته بود؟ آیا ادب به او آموخته بود؟ البته باز هم نه، زیرا او تبدیل به دختری شده بود که موهای رنگ سفید مادر بزرگِ پیرش را می کشید، او بارها بی ادبی های بسیار کرده بود. دلیل بی ادبی ها تنها پدر و مادر بود، اونها می تونستند با راه هایی که نشون میدن جلو همه این ها رو بگیرن اما حیف! اما حیف که تربیت تنها در نماز خوندن، لعنت بر یزید گفتن و قرآن خوندن خلاصه شده بود. می بینم یک مذهب، یک دین چگونه باید تحریف شود؟ قرآن محتوایش تحریف نشده خب که چه ؟ – ما می رفتیم به خانه های ظاهرا خدا، که گویی فرقی با آن معبدهای وحشتناک بابل نداشت، می دیدم مردم چه می کنند، خوب به یاد دارم، شب ۲۱ ماه رمضان بود، این روز را گفته بودند که بسیار مقدس است، و ما نیز مقدس می دانستیم، در این شب مقدس آن پسر را با آن چند پسر در دستشویی! مسجد یاد دارم که چه می کردند، شرما، من خوب به یاد دارم داخل مسجد دوستانم مهر ها را که مردم سر روی آن می گذاشتند را این ور و اون ور می انداختند، حتی این پسره مسعود را به یاد دارم که مهرها را بر سر این و اون می کوفت و یا آن یکی مهرها را که گرد هم بودند روی زمین مثل توپ میروند.من اون آخونده رو هم یادمه که به بچش گفت : پوفیوس – هیچ نمی دونم یعنی چی، فقط می دونم فحش بدی هستش، که به هر کی بگی دعوا راه افتاده. فقر بود و فقر! – مادرم ما رو در انتخاب ها آزاد گداشته بود، اما هر از چند گاهی هم که سخن می گفت تاثیری بیشتر از دیگران می گذاشت، زیرا سخنان مامایم برای من ها معیار بود. و من که بچه بودم، چیزهایی که را نباید می فهمیدم را فهمیدم، و چیزهایی را که باید می فهمیدم ، نفهمیدم. و یا اگر فهمیدم، و همان جمله درست را دقیقا درست بیان می کردم، مشکل در احساس بود! زیرا احساس من به آن کلمه ها فرق کرده بود. – من بیشتر این اتفاق ها را تقصیر خودم می دانم، باید می فهمیدم، چرا نفهمیدم؟ زندگی ساده و این زندگی ساده ما بود، زندگی بدون علمی که سرشار از سنت ها و فرهنگ بود، سرشار از خردی که امروز پیداش نیست و گم شده است. ما فقیر بودیم، من که اون صحنه های بزرگ را فراموش نمی کنم! اون روز که مامان ۵۰ تومان برای من کنار گذاشته بود، با اون ۵۰ تومان من تو مدرسه پولدار حساب می شدم، دقیقا ۱۰ تا لواشک می شد باهاش خرید! لواشک ها رو دور انگشتامون می پیچیدیم و لیس می زدیم، تا دیر تموم شه، وقتی تموم می شد انگاری عمرم تموم می شد. اما اون ۵۰ تومان قلب من رو هم شکست.. مگه میشه هنگام نوشتن اشک رو هم نگه داشت؟ صبح همون روز، مهمون اومده بود خونمون، هیچ پولی توی خونه نبود، یخچال خراب خونه ما، هیچی توش نبود، نه میوه و نه غذا، تنها!… خالی… محمد روح مقدس، که وارث عظیمی از درد و رنج بود، دنبال پول می گشت؟ زیر فرش؟ روی طاقچه؟ کجا؟ کجا هست که برم میوه بخرم !؟ هیچ جا نبود. مامانم که ۵۰ تومان که پولی زیادی هم بود برای من کنار گذاشته، اگه اونو به محمد میداد میشد ۱ کیلو میوه خرید اما نداد. نگهداشت تا به من بده.. لعنت! عجب روز بدی، دل محمد شکسته بود، غرورش ؟ مامان چی؟ هیچی تو خونه نبود؛ محمد بعد که فهمید مامان ۵۰ داشت و به من داده با حسرت میگفت می تونستیم سربلند تر باشیم .. با اندوه می گفت با اون می شد یک کیلو میوه خرید. احساس می کنم واقعا دلم پره، دلم پره پره.. دل هایی که می شکنه تا ابد دلم رو خون می کنه، دل آرمان که یه بار بشکنه من تا مدت ها هرگز نمی تونم اون رو فراموش کنم، چه برسه محمد که ۱۰ سال هست مرده (اما زنده است) و من دلم تنگه براش، دلم می خواد که یک بار خوابش رو ببینم. اما نمی بینم.
صلوات بفرست ماجرای صلوات هم بسیار جالب بود، یک بار نمی دانم چه شد در شلوغی خانه فریاد زدم صلوات بفرست، یهو صداها رفت بالا، اون می گفت خدا به پدرت رحمت کنه، اون یکی رفتگان رو رحمت می فرستاد، یهو صداها آروم شد، این مهمون های ما، که نزدیکان هم بودند صدای پیشه رو در می آوردند، نمی دونم زیر لب چی می خوندند ولی خیلی خوششون می اومد. این شد که از اون به بعد جاهای مختلفی صلوات بفرستید رو فریاد می زدم! – یاد آن روز هم خوش که با خانواده دایی رفته بودیم کوه، در راه رفت من هی می گفتم برای پدر ۵ تا صلوات بفرستید، برای محمد ۵ تا بفرستید، ۵ تا فلانی و فلانی… اینها که آدم های مذهبی ای بودند، ترس داشتند از اعتراض! ، من که قصد نداشتم مذهب را و مقدسات مذهب را به بازی و تمسخر بگیرم، بچه بودم. و اکنون نیز این واقعه اندوه قلبیم را فزون می کند و بس.
صلوات بفرست. همچنین بخوانید : | ||||||||||||||||
Posted: 31 Jan 2010 12:18 PM PST یادم است با پری دریایی، سر قبر عمویم، کنار قبر داماد بودیم. خون دماغ های پی در پی حاصل بیماری، سخت آزارش میداد، کنار قبر ایستاده بودیم و نگاه به هم. من می دانستم به چه فکر می کرد، و او می دانست من به چی فکر می کنم،حس ها در هم مخلوط شده بود، “ما” شده بود. من در خودم، فکر می کردم که آیا پری به زودی اینجا خواهد خفت؟ و او به من نگاه می کرد و در خودش می گفت: دیری نمانده است و اینجا خواهم خفت.نگاهی کردیم و من سنگین ترین اشک های زندگیم را ریختم، دانه هایی درشت و این بار! اما از ته قلب و از اعماق درون. پریا ناگهان پرده ها را شکست و به زانو زمین زد و گفت اینجا خواهم خفت.. زیر همین خاک ها.. همین جاها. آن حرفها را از یاد خواهم برد؟ چشمانش پر از اشک بود، دستانش قبر را نشان میداد، دهانش باز و بسته می شد و اشکها اطراف دهانش. چشمان به چشمانم نگاه میکرد،. فووّاره می زد.روی دماغش اشکها قطره قطره به زمین می ریخت، سرش تکان می خورد، مانتویی سیاه رنگ داشت،حرف، حرف احساس بود، قبر آن وری خالی بود. و چه قدر سنگین بود،و چه قدر، تلخ. دلم تنگ است ، دلم برایش تنگ است ۱۳۸۸٫۱۱٫۱۱ همچنین بخوانید : | ||||||||||||||||
پیره مرد و دختر ؛ قشنگترین دختری که من دیدم Posted: 03 Jan 2010 08:10 AM PST | ||||||||||||||||
Posted: 20 Dec 2009 02:12 AM PST باران می بارد.ناله تلخ آسمان رم کرده است وخواب و بیداری من در هر حال همیشه خیس و خاکستری ست. مثل آسمان. مثل رنگ کت استاد. در صبح که به اندازه ی خوابم واقعی ست بیدار می شوم و به خود می گویم که دیگر نمی خوابم. دیگر نمی خوابم . نمی خوابم یک هفته ای هست که نمی خوابم.سر کلاسهایم مرتب نمی روم. با هیچ استادی بحث نمی کنم.اشتهایم کم شده، گرسنه که می شوم سر درد می گیرم. از شدت سر درد خوابم نمیبرد زیاد. اما هنوز برای هر لحظه ای که از حالت بیدارم و آگاهی خارج می شوم، همان صحنه ها را می بینم. با همان جزئیات. باران وحشی.. بالا رفتن از پله ها.. بو ی بد گذر زمان. چند تار موی سفید. کودکی که به تو می فهماند بزرگتر از آن شده ای که از آن عینک خوشت بیاید. در واقعیت، اما نگرانی مادرم هست. صحبتش با برادر. نگرانی برادر. و من به این فکر می کنم که فکر کردن یادم رفته است. فقط می ترسم. از خوابیدن، از اینکه به همان چمنزار پا بگذارم. شاید هم می ترسم که چنان چمنزاری را من له کرده باشم. واقعیت این است که ساعت ۳ صبح است. فریاد می زنم که نمی خواهم بخوابم. مادر و برادرم نگران به سراغم می آیند. بعد از سالها یعنی بعد از تقریبا همان ده نه سالگی دوباره در آغوش برادرم فرو می روم. در بین موهای برادرم نبرد میان تارهای سفید و سیاه را می بینم که این روزها سپاه سفید پر تعداد تر به نظر می رسد. مادرم را گریه تسخیر می کند و اما گرمای وجود برادرم را در بر می گیرد. چند دقیقه ای خوابم می برد.خیلی تند ، پشت همان چراغ قرمز، خودم را می بینم.. با همان کلید در را باز می کنم. و خود را مواجه با بوی بدی می بینم . انگار هر بار قسمت بیشتری از چمنزار را لگد می کنند. وقتی برادرم که خیال می کند من خوابم می خواهد من را به روی تخت باز گرداند بیدار می شوم. آنها فکر می کنند که خواب برای من خوب است و اجازه نمی دهد افکارم را از پای در بیاورند غافل ازاینکه من فکر نمی کنم، که فقط می خوابم و این خواب است که من را به این وحشت دچار می کند. این یک هفته بیداری را به هر ترفندی متوسل شدم که مقلوب خواب نشوم و حالا هم نمی خوابم. برادرم را مجبور می کنم حرف بزند و من را بیدار نگه دارد. آنها نمی فهمند چه اتفاقی برای پسر و برادرشان افتاده است. بحران جوانی؟؟ نه. حتما می ترسند که دیوانه شده باشم. این اواخر یعنی بعد از بحران عاشق شدنم که همه فکر می کردند با یک هفته مسافرت و گشت و گذار تمام شده، اوضاعم مرتب بوده است. زمان از روی آن گذشته است. من آن دختر با عینک را فراموش کرده ام. خواهرانم دیگر هر روز زنگ نمی زنند که جویای حال برادر کوچکشان شوند… صبح می شود. بالاخره نخوابیدم. صبحانه می خوریم و وقتی به برادر اطمینان می دهم که خوبم ، من به دانشگاه می رسم.از پله ها بالا می روم. خسته نه. آلوده به خوابم. کیفم از دستم می افتد. تلاش می کنم تعادلم را حفظ کنم. دختری با عینک آن را بر می دارد. و به تو می دهد. سلامش تازه و تمیز و پاک است. نمی دانم او را می شناسم یا نه. سر کلاس علاقه ای به بحث درباره ی بیهودگی تعبیر و تفسیر فلسفی هستی ندارم. این استاد احتمالا دیگر معتقد نیست به هیچ کدام از اینها. آدمها در چهل سالگی دیگر معنای انتخاب کردن یا نکردن را می دانند. استاد از بی حالیم تعجب می کند. سه چهار بار بیرون می روم و با صورتی خیس بر می گردم.. در تلاشی تا خوابم نبرد. اما نمی شود. بالاخره موقع نهار خواب من را شکست می دهد. یک ساعتی می خوابم.. همان خواب یا رویا. می بینم که سر میز شام با زنی که عینک زده است درباره ی هم کلاسیم حرف می زنم و می گویم که امروز حال و حوصله ی بحث فلسفی نداشته ام. آن زن هنوز می گوید ” برنج و روغن تمام شده”. وقتی بیدار می شوم دختری را می بینم با عینک. به سمت من می آید. چشمانم را باز و بسته می کنم. وقتی بسته است. زنی میانسال را می بینم، پشت میز شام و وقتی باز، دختری جوان را می بینم روی پله ها. به خانه می روم. مادرم از روانشناسی که خواهر بزرگم معرفی کرده وقت گرفته است.. چقدر زود اقدام کرده اند. با آنها عازم مطب این دکتر معروف می شوم. بیشتر راه را بلند بلند درباره چیزهای پیش پا افتاده و قدیمی حرف می زنیم. درباره ی عروسی خواهرهایم… درباره ی رفتن برادر به .. درباره ی دنبال کار گشتن من یا ادامه تحصیل من.. درباره ی انتخاب من .. درباره ی … فرقی نمی کند در هر دو صورت وقتی چشمانم را می بندم فکر می کنم که فردا باید سری به فروشگاه بزنم. حرف زدن با دکتر تنها به گذر زمان کمک می کند. اما انگار تو در بحبوحه ی تخلیه ی فکری و روحی خود نزد این مرد غریبه که روی موهایش نبرد میان سیاه و سفید به پایان رسیده و پیروز میدان “سفیدها” هستند؛ خوابم برده است. وقتی بیدار می شوم صدای لگد های مرغ وحشی، ناله کنان باران را بر پهنه ی آسمان می شنوم. انگار رم کرده است دوباره و می بارد باران.. صدای گفتگویی از پایین می آید. به سمت صدا می روم. دختری آنجاست با عینک. من را می بیند و این جمله را به سوی تو نشانه می گیرد” معلوم است چت شده.؟؟ منو یادت نمی آید” و گرچه لبهای او تکان نمی خورد اما من این جمله را نیز می شنوم” تو مرا انتخاب کرده ای” چند قدمی به سویم بر می دارد. از او فاصله می گیرم. به اتاقم می روم. خدایا… هنوز که خوابم می آید. یک هفته بیخوابی تمام وجودم را از خواب پر کرده است. می خوابم. ناله مرغ وحشیِ شبِ نا آرام حتی در خواب هم بالش را با شدت تکان می دهد. زیاد می خوابم و وقتی بیدار می شوم این اما اطمینان دارم که اتاق خودم باید باشد. نگرانی های کوچک خودم. آن دختر با آن عینک را از دست داده ام. چند هفته ای را غمگین بو ده ام. و حالا دوباره برگشته ام به زندگی خودم. انتخاب من این است. دنبال کار خواهم گشت، از پله های دانشگاه بالا نخواهم رفت تا با آن استاد درباره ی چیزی که حالا دیگر یادم نمی آید چه بود بحث کنم و این انتخاب من”ست. پس با اطمینان چشمانم را باز می کنم. ……..
اوه ه ه ه ه ه ه… نه… این اتاق من نیست. پرده ها خاکستری هستند. کنار آینه عکس پسر بچه ای ست که حتما در بازی فوتبال مدرسه یک گل زده است. بلند می شوم. هراسان.آنجا بوی بدی می آید. حس می کنم در چمنزار ی قدم می زنم که سالهاست از طراوتش خبری نیست. پوسیده است. لگد مال شده است. پس انتخاب من این بوده است. نمی توانم باور کنم. ترجیح می دادم چند هفته را در همان بحران جوانی فرو روم تا دچار این بحرانی شوم که نمی دانم برای آن موهای سفید ی است که دارند پیروز می شوند یا چیزی دیگر. صدایی می شنوم . حتی صدا هم پر است از بوی گذر زمان.. ” چقدر می خوابم.. قرار نبود بریم فروشگاه… امروز تعطیلی….” نمی شنوم دیگر.خودم را به پنجره می رسانم.. هنوز باران می آید. باران شدید است… مرغ وحشی نمادم برای باران ناله کنان.. از خانه خارج می شوم. از همان پله ها پایین می روم. در اتاق خودم هستم. برادرم من را خیس و آشفته می بیند. مادرم نیست و در صحنه ی نبرد موهای پدر نیز “سفیدها” پیروزند . بعد از بیست سالگی ام باز برای اولین بار در گرمای آغوش برادرم فرو می روم. میگویم که نمی خواهم به آن خانه که پرده های خاکستری دارد برگردم. نزد زنی که عینک می زند…. اما برادر برایم از زمانی می گوید که عاشق همان دختر شده بودم… آنهم روی پله های دانشگاه. اشکهایم و مکالمه هفت ساعته ام را با او به یادم می آورم. بعد هم ازدواج.. ادامه ی تحصیلت با کمک او.. استاد دانشگاه شده ا م حالا.. به میانسالی رسیده ام. نباید این لحظه ی ورود من به چهل سالگی من را بترساند. همه گاهی دچار این ترسها می شوند در هر مقطعی که باشند. به یادم می آورد که در بیست سالگی ام هم چنین ترسی به سراغم آمده بود. نمی توانستم بخوابم.هراسان بودم به خاطر انتخاب این یا آن.. به خاطر فراموش کردن دختری با عینک یا انتخاب زندگی کردن با او… حالا نباید فکر کنم که هر شب که به او می رسم قدم روی چمنزار می گذارم و هر بار از طراوتش کم می شود طوری که حتی بارانهای ناله کنان آن مرغ هم دیگر برای رشد و تازه کردن کاری نمی توانند بکنند. چرا چند روز به مسافرت نمی رویم؟ به حرفهای برادرم گوش می دهم و در حالیکه هنوزنمی دانم کدام هستم- جوانی بیست ساله یا استادی چهل ساله – کنار پنجره می روم. فکر کردن یادم آمده… با خود می گویم شاید این من نیستم که خواب این همه چیز را می بینم. شاید کسی دارد من را در خواب می بیند. ….هنوز باران می بارد. این بار اما آرام… مرغ وحشی رام شده است و انگار با بالش زمین را نوازش می کند. صبح می شود، می خواهم تکان بخورم آه چه قدر پاهایم درد می کنند، به سختی بلند می شوم، نگاهی به ریش هایم و خوابی که دیدم کمی آزارم می دهد، پیر شده ام. همچنین بخوانید : | ||||||||||||||||
Posted: 04 Nov 2009 01:35 AM PST روزهاست دیگر حرفی برای گفتن ندارم، آن شوق ها و آن صداها کم کم در حال گم شدن شدند و من من کم کم در حال تغییری که نمی دانم نتیجه ای دلخواه خواهد داد یا نه، آن قبل ها فکر می کردم هر تغییری که در نحوه تفکرم بدهم مساوی است با نابودی خود، آن روزها غرضِ من تغییری کلّی بود نه جزئی، و امروز تغییر من جزعی ، آرام است نه کلّی. روزهاست صدای این دستگاه نازکِ کافرساخت که بر رویش دستانم را آرام می فشارم را نشنیده بودم، صدایی که گاه مغزم را از درون می کَند، و گاه آرامشم می دهد، و گاه هم نگاهی می کنم به این انگشتانِ در حال نوشتن، که چه عجیب تکان می خورند، این ور.. آن ور.. بالا.. پایین..، و گاه هم با خود می اندیشم که چه قدر با آن ارسطو و باغ های زیبایی که از او به یاد دارم، و آن طبیعتی که آن قدر دوستش می داشتم و دارم فاصله گرفتم، و هر روز دورتر و هر روز منِ بی خبر، دور تر از آرمان های زیبای فاضله ام. روزهاست من هر روز از صبح خواب بیدار می شوم، بیداری من به دستِ برادری است زحمت کش، که او وسیله ای شده است برای آنکه لحظه های حساس خواب هایی که می بینم را از دست بدهم، بیدارم می کند، به رویاهای شیرینم پایان می دهد، رویاهایی که مسئولیت را از من می ربایند. روزهاست که اشکانم به سوی پایین سرازیر نمی شود، می ترسم، می ترسم باز نکند که من انسان ” سنگ دل ” ی شده باشم که قرآن از آن مثالی می زند.. انسانی که اشکانش سنگ شده است، سنگ و بی احساس، می ترسم که نکند من بار دیگر الاغِ این شیطانی شده ام که همواره بر آدم ها سوار می شود. روزهاست که من دلم برای خیسی گوشه چشم و سر دردهایم تنگ شده است. واقعیت این است که سعی می کنم گریه را سر دهم! می خواهم نداها سر دهم، فرار کنم از خود به خود. از خود به تو.. تو؟ تو ای بعد دیگر وجودم، مرا در این بیابان بی نهر و درخت تنها گذاشته ای، چگونه به تو فرار کنم، با تو بیگانه ام، یک روز برایم آشنایی می شناسمت ، روز دیگر چنان غریبی که با دیدنت در آیینه با شگفت به تو نگاه می کنم، با هود می گویم که در پسِ آیینه این شیطان صفت کیست؟.. و اما باز چرخه روزگار تو را با من آشنا ؛ من را با تو بیگانه می کند روزهاست دلم تنگ است، برای همه دوستانی که داشتم، از آن آغاز که حمید پسر شعبان زیر ماشینی استخوان های سرش در هم فرو رفت، و آن چهره سیاه و کوتاهش ناگهان سرخ شد، و آن لحظه که برادرش می دوید، مادرش با چادر به خود می پیچید، و آن ماشینِ پیکانِ سفید رنگ آلوده به خون پسرک شده بود و تا اما آن روز که پسر عمویم بهمن پسر سلیمان چنان می گریست که ناخواه اشک در چشمانم حلقه می زد، آمد و مرا در آغوشش گرفت، کنار دیوار، دیواری از جنس سیمان سفید با نقش ها، و امروز اما او شده است همدست خانواده ای برای تصرف اموال پدر بزرگ و مرحومم.. گاه با خودم مقایسه می کنم گریه او بر شانه مادرم، در سوگ محمدِ مقدس، و همدستی او با آن خانواده اهل تصرف. این چنین یاد ابوبکر نیز در ذهنم تداعی می شود، آن صحابه بزرگ پیغمبر. روزگار بد شده است، پسرکی بود کم سن و سال، و من گاه گاه وی را که حالت قولدری به خود می گرفت، می دیدم، با این که کوچک بود چون بزرگان رفتار می کرد، یک بار هم تسبیح در دستش دیدم! … به نظر ۱۵ سال داشت، همین چندی پیش که در ایستگاه ماشین ایستاده بودم، خسته شده و به کنار دیوار، از رنجِ نور خورشید پناه بردم، چند پایان نامه دیدم، فوت نامه. یکی عکسی داشت آشنا. همان پسرک قولدر بود، او ۴ روز پیش از آن روز در یک دستشوئی عمومی در حال مصرف هروئین مرده بود، پسری افتاده در گوشه ای، دهن باز، چشم ها بالا و ظاهرا سُرنگ.. و در حالی پانزده سال سن داشت. روزهاست که من پنهان می کردم دلیل ننوشتن را، اکنون می خواهم آشکار کنم دلیلی از میان دلیل هایم را.. من در دل بیمی داشتم، از اینکه هر روز از برادری بنویسم که دلم برایش تنگ است. برادری که هر روز آرمان، این پسر تازه سخن گو و شبیه محمد، سراغ عکس آن می رود و آن را بغل می کند، و من! اشکانم از شاخه های معصومانه آن فریدونِ معروف پایین می ریزند، اما برخلاف میلِ من می گویند آرمان، پسرِ خوش یمن و زیبای ما، شباهتی عجیب به من دارد، و من اما این شباهت را به محمد می دانم، و از خداوند جان و خرد، گاه تقاضا دارم وی را شبیه آن برادر مرحومِ خوش یمن سازد نه من.. چنین خواهد شد؟ آرمانی هر چند گرسنه هم باشد و غذایی جلوش، گر کسی بخواهد خواهد داد، و این کار کرده است. روزهاست که من محمد را.. چه می گویم؟ سال هاست که من، هر روز، اندک اندک تمامی خاطرات محمد را فراموش می کنم، چه دردی بالاتر از از دست دادن آن چند خاطره ام؟ دلم می خواهد هر چه به یاد آوردم را بِنِگارم. بنویسم. یادداشت کنم در دفتری بزرگ و جلد سخت، دفتری که ثبت ملی شود تا از نابود خاطراتم جلوگیری کنم.. روزهاست که می گذرد، و آرمان این پسر خویشاوند روحی من، پاره تنِ من، خودِ من، بزرگتر می شود، و من هم خوشحال و ناراحت از اینکه هر روز شباهت هایی میان خود و او میابم.. خوشحال به جهت شباهت و به یاد آوردن بخشی از خاطراتی که فراموش کرده بودم، و ناراحت از اینکه جز من کسی چهره او را به محمدِ مقدس نسبت نمی دهد.. این بچه معصوم و پاک نگاه که گویی آمده است تا اختلاف ها را پایان دهد، غرورها را بشکند. آن برادر ایرج نام، که همواره اخم بر چهره اش بود گویی با دیدن این بچه خوش سیرت، اخم و غرور را فراموش کرده است، و غرورش را می سپارد به باد، تکه تکه ! – و شگفتر آنکه آن برادر زاده بداخلاق، اکنون با دیدن این آرمانِ خنده رو، خنده رو می شود، خنده هایی سر می دهد بلند، و او که چشم را به هیچ کس نمی دوخت، این بار خیره شده است.. شگفتا! این فرزند معجزه ها کرده است، اما معجزه کجا با نوشتن شود مانند دیدن؟ باز هم شگفتا! که تمامی آشنایان به این فرزندِ پاک (که نگاهش، نگاهی است دگرگون کُنان) با من هم عقیده اند که وی مسیحایی دیگر است.. شگفتا! شفگتا! نگاهش را بنگرید روزهاست که آرمان، خداوندگار خانه ما ها شده است، رب النوع محبت، زیبایی، عمیق، بخشش و لطافت روح.. و روزهاست که این پسرِ خورشید، همه آن بد کردارها را با یک نگاه متحول می سازد، همه آن بد اخلاق ها، با مقاومت، رفتارِ و برخورد وی متوجه بدکرداری های خود می شوند، شگفت است جداً. روزهاست این سخنگویان دوران مشروطه، در دلم آشوبی به پا کرده اند، از آبروی بر باد رفته ایران سخت می گویند، از شکوه آن دور زمان، از قدرت و یکتازی فرهنگُ و اَدبِ آن دوران پرشکوه.. و سوال ها در دلم ایجاد می کنند، و من به دنبال آنم که بفهمم آیا اسلام دین زور بود؟ آیا اسلام دین ایران ستیز بود؟ زن ستیز.. جواب های من نزد آن افراد گم شده تاریخ است آنان که تنهای تنها ها هستند .. افرادی چون آن دو علی معروف تاریخ. یکی علی پسر ابوطالب. دیگری علی پسر محمدتقی، هر دو مظلوم، هر دو نابود، دوستان نزدیک، از هر دو زنجیده.. آی ای مورخ نامی ایرانی، کجایی که بخوانی مثالم را، کجا اسلام دین ایران و زن ستیز بود؟ کجا؟ – آیا علی نبود که از خون هرمز دفاع کرد؟ آیا وی نبود که گفت باید فرزند عمر خلیفه محمد پیام آور به خون قصاص کرد؟ آیا اوضاع سیاسی آن دوران سر همین اعتراض علی پسر ابوطالب به هم نریخته بود؟ اوضاع بد و پیچیده بود..
اما روزهاست به یاد آن دکترِ مرحوم و مسئول، سخنرانی هایش را گوش می دهم، ساده بگویم گاه اشک امانم نمی دهد، گاه یک قطره اشکی اما از ته دل فرو می ریزد، و گاه فریادهای وی خصوصا در سخنرانی محبوب و معروف ” پدر، مادر شما متهمید ” تنم را می لرزاند، با خود می گویم این مرد کیست که چنین فریاد می زند! همان نداهایی که مرا از خواب چرکین بیدار ساخت.. شیخ نوینی که خانه را فرو ریخت و با همان مصالح اما این بار از نو ساخت، و به تعبیری عالمی دیگر ساخت وز نو آدمی. روزهاست در سوگ مرگ آن دکتر مقتول، آن معلم شهید، آن خطیب شیعی، می نشینم، سوگی که آمیخته با گریه نیست، آمیخته با مرثیه خوانی نیست. بلکه سوگی بر حال بشریت که کج راهی می رود، این کلیسای قرون وسطایی، امروز در قالب حوزه، وابسته به قدرت، قدرت وابسته به آن، بر سر همان دکتر شهید ریخته و وی را منفور می کند.. من می فهمم چرا. می توانم دلیل این را بفهمم. دلیل این تاختن ها را، حمله ها را، فتواها را، … ، بله من می توانم بفهمم چرا مقالات استاد شهید را نظام حمایت می کند، اما مقالات معلم شهید را می کوباند، این چه رازی است که در نوشته های دکتر پنهان شده است اما در مقالات استاد شهید از آن راز خبری نیست ؟ این چه نثری است دکتر اتخاذ کرده است که آن در مقالات استاد شهید به ندرت به چشم می آید؟ ماه ها و سال ها برای یافتن این نتیجه که چند کلمه ای بیش نیست فکر کرده ام، تفاوت اساسی میان استاد و شاگرد. میان شریعتی و مطهری. ماه ها فکر کردم که چرا نظام از کتب استاد شهید حمایت می کند، و در عوض کتب معلم شهید را سانسور و یا ممنوع برای چاپ می کند (در چه شاید ممنون برای چاپ نباشد اما یافت آن به قدری سخت شده است که این نتیجه به دست می آید که نظام تمایل به نشر کتب شریعتی ندارد و اگر برخی کتب وی ممنوع برای چاپ نیست می توان دلیل آن را وجود طرفداران بی شمار وی دانست، برای مقایسه طرفداران دکتر شریعتی، و دیگر بزرگان تاریخ معاصر ایران و حتی رهبر دیروز و امروز! و حتی مقایسه تعداد طرفداران شاهان بزرگ هخامنشی در مقابل شریعتی. کافی است در ایترنت این دنیایی که آیینه واقعیت است جستجویی انجام داد، مثلا میان کلمه : ۱- دکتر علی شریعتی و ۲- دکتر مصدق، یا شهید مطهری، یا شهید چمران، بهشتی، خمینی، خامنه ای، هاشمی، و حتی علامه طباطبایی جستجویی کرد و وبسایت هایی که برای آن شخصیت ها ساخته شده یا در طرفداری از آنان است را جمع کرد و مقایسه. این یک راه حل عمومی و عامی است – مسلم است که وبسایت هایی که مردم برای دکتر شریعتی ساخته شده، از تمامی شاعران و نویسندگان و مبارزان تاریخ معاصر ایران بیشتر است – می بینیم پایگاه های مذهبی هم حتی با وجود دست داشتن در منابع مالی باز هم نمی توانند با این رقم برابری کنند، برای مثال تمامی کتب مطهری به صورت الکترونیکی را با منابع دولت تهیه کرده اند، و کتب دکتر شریعتی را هزاران نفر مُرید آن معلم شهید – اما مثالی دیگر : جای دارد به سایت های بزرگان معاصر وارد شده، و بازدیدهای انجام شده از آن را بررسی کرد، مثلا وبسایت خمینی روزانه ۲۰۰ – ۳۰۰ ورودی دارد، حتی مقایسه کرد وبسایت های تاریخ تمدن را در مقابل باز بازدید وبسایت های معلم شهید (که شاید به خاطر تبلیغات های در صدا سیما آن ورودی ها بدست می آید) در حالی که صدها سایت دکتر شهید، هر کدام روزانه بیش از این وروردی را دارا هستند، مثلا وبسایت شریعتی در Nimeharf.Com گاه تا هزار نفر روزانه ورودی دارد.. مسلما این نوع مثال را نمی توانیم دلیل برتری یا ضعف شخص ها بدانیم، اما می توان آن را خاست های مردم بدانیم. مردمی که رهبر امروزی ما آنان را باشعور و فهمیم می نامد. ما هم به همین نظر ایشان احترام می گذاریم و می دانیم که ایترنت فضایی است که مردم آنچه را نمی توانند به زبان آرند، به زبان می آورند، و فضا اینترنتی هر کشور بیانگر خاست های آن ملت است. در اروپا هر روز نوآوری می شود، در کشور ما سایت های سیاسی بیشتر می شود. بنابراین بخش عمده ای از ملت ایران با سیاست های موجود مشکل ها دارند. ) اما در کتب آن معلم شهید رازی نهان است که در صدها کتاب و مقاله فلسفی و عرفانی و روشنفکری و ضد دینی و مکاتب بزرگ ادبی یافت نمی شود و دکتر برای آن راز فکرها کرده بود و شاید آن راز را در نوشته های نویسندگان بزرگان یافته بود، بزرگانی که خود از آن بی بهره بودند. من آن راز را در چهار کلمه خلاصه کردم : داشتن روح مبارزِ شیعی بود
همچنین بخوانید : | ||||||||||||||||
Posted: 04 Nov 2009 12:50 AM PST
تنها در حال قدم زدن هستم، گرد و خاک شلوارم را کمی کثیف نموده در چه برایم اهمیتی ندارد، در این تنهایی با خود می گویم چه کنم؟ به کجا بروم ؟ از رایانه به درد نخور خانه خسته شده ام ! از خواندن مطالب خسته تر… به دنبال راهیی برای گزاندن این وقت بی ارزش! اوه نکته ای به ذهنم آمد ، به دوستم کاظم زنگی بزنم تا برویم از گورستان دهات کوچکمان دیدن کنیم پس او آمد و ما رهسپار شدیم – وارد که شدم همه خاطرات زندگی کوتاهم از ذهنم گذشت، گویی سیاه چال های تاریخ ذهنم روشن شده بود – نه – گویی شده ام باز همان انسان هفت ساله – آری انسان های گذشته را می بینم، به یاد می آورم؛ پیره مردانی که نیستند، بچه هایی که با معصومیت خود در جایگاهی ابدی آرامیده اند… کمی آن طرف تر مقبره برادر مقدسم ” محمد ” قابل مشاهده است ! آن انتها می بینی؟ آنجایی که دیگر هیچ کس را دفن نمی کنند در عوض گوشه ای دیگر رونق گرفته است ! می رویم کنار مقبره پدرم ” ابراهیم خان کاظمی ” می نشینم، نمیدانم چرا هیچ احساسی ندارم، هیچ انتقاد و حرفی ندارم، به روز تولد و وفات و نوشته های مقبره چشم دوخته ام، مدتی می گذرد و مقبره محمد برادره پاکم توجهم را جلب می کند کنار مقبره او می روم! لذت سراپای وجودم را گرفته است، بعد از مدت ها دوری از محمد و گورستان کوچک دهاتمان اکنون من بازگشته ام. کنار مقبره او نیز حرفی برای گفتن ندارم! فقط می خواهم به تصویری که از او روی سنگ کشیده اند نگاهی بی اندازم، اندوه چهره اش قلبم را می کند، ” دندانهای به غیظ بر جگرم فرو می رود ” شریعتی له و لورده می شوم، به آرامشی وصف ناشدنی رسیده ام،روی قبرش دراز می کشم،مردم به شگفت مرا می نگرند، : اوه چه پسره جلفی! سخنشان نیز برایم اهمیتی ندارد، بگذارید تا در آشیه خویش بخوابم، چه می خواهید؟ پس کجاست مکانی که ای مردم مرا مدتی به حال خویش بگذارید، کی می رسد آزار شما به مادرم، خواهرم و خویشاوندانم تمام شود. ولم کنید، ولمان کنید، بگزارید بروم که اگر نروم ؟ ” گریه خواهم کرد “ دوستم عکسم را شکار می کند ! اوه خدای من آنجا را ببین ؟ آ« طرف ==> ==> ==> ! آن مقبره هادی است چند روز قبل مُرد ،عکسش را ببین؟۱۹ ساله بود.برادرش چند روز قبل برای ما کار می کرد و جان می کند… باز هم حرفی ندارم آنطرف را ببین ! به سویش می دوم آه خدای من ! این نوه جد سوّمم جواد بیگ است ! غلام رضا اینجا آرامیده و خوابیده و … بچه که بودم از مدرسه می آمدم پس به کوچه کوچکمان که رسیدم دیدم مردم جمع شده اند و عروسی است ! خوشحال شدم و دویدم ! دویدن تنها لذت ما بود، نه امکاناتی و نه رفاهی رفتم خانه غلام رضا عمویم ! صدا گریه زنش قابل تشخیص بود. آمدم بیرون عباسمان را دیدم که از خدمت مقدس برگشته و آنچنان میگرید که تنم به لرزه می افتد. دستانش در صورتش و بانگِ… هنوز ۵۰تومانی هایی که غلام رضا بهم میداد را به یاد دارم، با آن ۵۰ تومان قلبم پر از شوق و لذت میشد و می دویم به مغازه شهرام تا یک شواشک بخرم، یک آدامس، یک پفک، یک توپ! ول کن شادی های ما رنگی دیگر داشت شروع می کنم به نگاه کردن چهره های قبرستان کوچک دهاتمان خدایا آن پیره مردها را ببین ! همه را به یاد می آورم با عصای خود راه می رفتند پیر و پوسیده بودند… اوه آن مقبره ندا دختر جوان است ! همسایه روبه رویی یک هفته از ازدواجش نگذشته بود که جان سپرد. بخارِ بخاری جانش را گرفت، کما هم چند هفته ای بیشتر او را تحمل نکرد. به یاد دارم که اشک امانم نمی داد برادره همسنش آنچنان مرا می فشرد… ناگهان می ایستم ! بالا مقبره ندا قبر های متعددی کنده اند ! من نیز آنجا خواهم خفت! وای خدای مسیح چه شگفت انگیز شده احساسم… عجب سکوتی کرده ام، من و این همه سکوت باورنکردنی است، مقبره های مسطیلی شکلی کنده اند، دوستم در حال خندیدن است اما من که صدای او را نمی شنوم، به این فکر می کنم کدام آخوند نمازم را خواهد خواند؟ آه آنجا را !؟ مقبره کوچک حمید را می بینم همبازی بچهگی ها که ماشین کله اش را درهم کوفت و خورد کرد، خون همه جا بود، بچه سیاه پر از خال، مقبره مید تنها ۱۲۰سانتیمتر است :”: اون طرف بچه ۱۲ ساله ای را می بینم که عکسش مرا یاد بچهگی خودم می اندازد، درونم سنگین شد، بر مادرش چه گذشت؟ پدرش چطور؟ اون هم آرامیده است. کم کم به طرف خروج می رویم اوه خدای من آن مقبره پسر جوان وندشاد است چه نگاه پر معنایی دارد، دیگر نمی توان حرف نزنم، صدایش می کنم، میگوید سرانجام چه شده است؟ آن زیر و دنیایی دیگر چه خبر است؟ افسوس صدایی برنمی آید صدایم در درونم کوفته می شود چه احساس خویشاوندی بزرگی به طرف خروج که می رویم مقابر شهدا حس دیگری دارد – آن پسر تنها ۱۶ سال داشته است ! پشت به این زندگانی ! این جنگ و این بی احساسی و بی معرفتی ، ۱۶ سال داشته و جبهه جسمش را در هم مالیده، دیگر طاقت نمی آورم وارد قالب او می شود صدای توپ و تانک کرم کرده است، ناله اطرافیان بر شجاعتم افزوده است، می روم می روم ناگهان تیری از این ور می رود و از طرف دیگر سرم بیرون می آید، تیر بر سرم فرو رفت…خود را سبک می یابم، می خواهم تکان بخورم ولی…ترسیدم، ترس بر من غلبه کرد است، آه من مرده ام ، وای من چرا پا ندارم؟ پس چشمانم کو؟ جسمم کو؟ می خواهم تنم را نگاه کنم اما هیچی نمی بینم، وای علی را ببین! یکی می خواهد تیرش را به سوی او رها کند، آه نههههههههه علی تو زنده بمان ! اطرافم پر از روح هایی است که هر کدام دیوانه بار فریاد می زنند : آن طرف را بزن و این طرف را بزن ! و اون جسم های زنده و گوش های کر صدای ما را نمی شنوند. برخی آرام آرام به سوی هوا کشیده می شوند، اما نمی خواهند بروند، می خواهند بمانند و بجنگند ولی دیگر نمی شود، من هم آرام آرام به هوا کشیده می شوم، فرد بسیار زیبا و خوش رویی می آید کنارم ! : من ملک الموتم ! وای خدایا بزرگ باورم نمی شود او به صورت زیبا آمده یعنی من گناه کار و ذلیل نیستم ؟ لابد نبودم، اما همیشه خود را گناهکار می دانستم… . شهیدی دیگر که مرده و زنش و فرزندش مانده اند بدون ” او ” … دوستم میگوید همین امروز عروسی فرزند این مرد شهید است عکس های هر مقبره از بالا آویزان شده است همه تمیز و شیک و زیبا اما ! باز هم اما لعنت ه این اما اما مقبره ای هست که هیچ صدایی و بویی و آثاری بازدیدی ازش به چشم نمی خورد، عکسش کثیف شده و گرد و خاک به کلی نامشخصش کرده… از روی نام خانوادگیش می فهمم که اهل ابهر نیست! خدایا او اینجا تنها است، درونم طاقت نمی آورد و اشک ها را به اطراف می پاشد، من هستم، من برادر تو هستم، تو تنها نیستی، مشت های درونم به شدت به سنگ مزارش کوفته می شود، اما عکس ریشی او هم بی احساس شده رفته هوا شاید فقط مرا می بیند، مرا متهم می کند و می گوید که : ” من از نو متولد شده ام چرا گریه و ناراحتی می کنی ! کنار بزرگانم چه می خواهی ؟ مگر نمیخواهی شاد باشم پس خوشحال باش که تولد شده ام ” ! اما مگر می توانم ؟ من انسان بی فهم و کم عقل شده ام که حرف منطق هم از ذهنم پایین نمی رود، آن گوشه ها مقبره کسی است که نامش پاک شده است، تنها مشخص است که مقبره است ، تنها همین نکند یکی از آنان تک فرزند بوده باشد و پدر مادر پیرش هم مرده باشد، هیچ کس نگاهی به مقبره اش نکند ؟ مبایلم در در می آورم تا احساسم را بنویسم، اوه لعنت خاموش شده است.به این فکر می کنم که اگر به خانه برگردم این احساس های بزرگ را فراموش خواهم کرد؟ :”: من نیز خواهم خفت دیری نمانده است که سکوت خواهم کرد از جنس آن سکوت های دوست داشتنی که به شدت آرامم می کند و تو نیز تجربه کردی ! خواهر مقدسم پاکم نامید ! من میرم چه حسی خواهد داشت و تا کی ؟ مادرم چطور ؟ خویشاوندم چطور ؟ دیگری چطور ؟ من خواهم مرد چنان که تو خواهی مرد، پس نلرز و به جسمت احساس بدگونه وارد نکن در چه ظاهرا وارد شده است…..” همچنین بخوانید : |
You are subscribed to email updates from تاریخ تمدن جهان باستان To stop receiving these emails, you may unsubscribe now. | Email delivery powered by Google |
Google Inc., 20 West Kinzie, Chicago IL USA 60610 |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر