۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

شعر

داره مي رسه زمستون آخر فصل خزونه

ميزنه سرماي وحشي به درختا تازيونه

وقتي كه برفا بشينن حسابي سفيد شه اينجا

همه ‌ي حيوونا از سرما بگردن پي لونه

آدما واسه ي خنده ميان و مارو مي سازن

آدمك برفي همينه اين و هر كسي ميدونه

واسه يكي دوهفته ميخوانت كه باشي اونجا

راضي باشي يا نباشي اين رسم اين زمونه

اگه كه بخوان مي موني اگه كه نخوان مي ميري

اينه پيشوني نوشتِ آدمي كه بي زبونه

يادته يه روز برفي اومدي با برفا ساختيم

اصلا از زندگيِ ما چيزي يادتون مي مونه ؟

بدن و صورتم از برف دو تا سنگم جاي چشمام

با زغالا هم گذاشتي دكمه هام و دونه دونه

وقتي كه كارت تموم شد يكي پرسيد چيه اسمش

يادته با كلي خنده گفتي بي نامو نشونه ؟

بعدشم گفتي كشنده‌س هواي سرد زمستون

نميشه پيشت بمونم ديگه من ميرم تو خونه

اومدي يه دست كشيدي رو تن سردم و رفتي

از همون ثانيه حسي زده تو دلم جوونه

انگاري روح و با دستات  توي جسم من دميدي

حالا جاي برف و سرما رگاي من پر خونه

قلب برفيم كه يه روزي نميدونس تو كي هستي

حالا هي روز و شب از من تورو مي گيره بهونه

دوتا سنگي كه خودت كاشتي به جاي دوتا چشمام

خيره موندن توي چشمات خيلي وقته كارشونه

آدمك برفي بي جون كه دلش يه تيكه يخ بود

حالا عاشق شده مسته ديوونس عين جوونا

ميگن آدم شده ديگه تو خيابونا ميگرده

كارشم هر روزو هر شب ناله و آه و فغونه

ولي با سنگ و زباله بچه ها ميزننش هي

هي ميگه كه عاشقم من هي بهش ميگن ديوونه

يه روزي اگه ببينيش شايدم نشناسيش اصلا

داره از دس ميره ديگه مشتي پوست و استخونه

 

يه روزي واسه خنده اومدي ساختيش و رفتي

آدمك برفي همينه اين و هر كسي ميدونه

مهدي زارعي

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر